برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدامهربونه» ثبت شده است


1.

سالی چند روز میرن مدرسه؛ بعد زورشون میاد، همون چند روزمختصر رو هم، خودشون زحمت حمل  کوله‌شون رو بکشن.
نمیدونم به دانش‌آموز خرده است یا به ننه‌ی دانش‌آموز.
اما هرچی هست خیلی روی مخِ منه.🫠🫠🫠
کاش مامانه بفهمه، لطف نیست؛ نالطفیه.
اما دریغ🫤

  • خانم مسلمون

گفت: ما برای سرزمینمان افسانه‌ای داریم؛ افسانه‌ی ما قدمتی به خوشی عطر نرگس‌هایی دارد که از دلِ خاکِ زمستان، سر‌بیرون می‌آورند.
آن‌روزهایِ خیلی دور، که زمستان بود و هوا خشک و سرد، دلِ زمین گرفت.
خدا نرگس را آفرید؛ تا از دلِ همین خاکِ سرد، به روحِ زمین، امید تازه بدمد.

  • ۱۵ دی ۰۱ ، ۱۷:۵۱
  • خانم مسلمون

ای که هم دردی و هم درمان من  

  وی که هم جانی و هم جانان من

دردم از حد رفت درمانی فرست

      ای دوای درد بی درمان من

«فیض کاشانی»

 

یه سوال ؟ بنظرتون بهترین مخاطب این دو بیت چه کسی میتونه باشه ؟

 

چند روز پیش، جایی از کتاب «شب هول» خوندم که نوشته بود :

  • خانم مسلمون

نیاز دارم با یکی حرف بزنم، اما وقتی خالی از هرکسی باشی، با کی؟
دیروز بود، ساعت پنج عصر، که با پیام بابا :« آش خیلی خوشمزه و لذیذ بود» گریه‌هام شروع شد  تا نیمه‌های شب.
ماجرا؟
حالا که نه مشاوری هست و دوستی ، ماجرا رو اینجا میگم؛ هرچند که خسته‌ام از گفتن،چرا که هربار گفتم به دربسته خوردم.
«همه دست و پاهام داشت برای آشی که

  • خانم مسلمون
رز قرمز

دیروز موقع برگشتن از کلینیک، سر چهارراه یه دختر گلفروش

  • خانم مسلمون

داشتم خبرها رو میخوندم، خبرهای سایتهای زرد رو .

و نظرات یک سری آدم راجع به مسائل ایران که حتی اسمشون هم برام آشنا نبود.

و این وسط هم فشن شوی کتایون ریاحی و عروس جدید تتلو و نامزدی سحر قریشی با شاهزاده عرب هم بالا اومد که البته فقط تیترها رو برای وقت گذرونی خوندم تا چشمهای سنجاق سینه سنگین شده و از روی پاهام گذاشتمش زمین.

چند روز پیش اومدم حالمو براش توصیف کنم هرکاری کردم نتونستم منظورم رو برسونم تا آخر یه کلمه گفتم که بنظرم کامل من رو توصیف میکرد، من دیگه دل مرده ام.

البته که ربطی به مسائل ایران نداره، تا بوده همین اوضاع بوده و اوضاع بد تمام ناشدنیه و فقط از نوعی به نوع دیگر تغییر شکل می دهد.

همه چی به خودم ربط پیدا میکنه.

چرا من اون دختری چندسال قبل که تند و تند برای خودش آرزوهای قشنگی خیال میکرد نیستم؟

چرا نمیتونم برای آینده ام هیچ تصویر درخشانی متصور بشم.

تازه چند ماه بود که مادر شده بودم و ترسی به جونم افتاده بود که جرات بیانش رو با کسی نداشتم.( البته چند سال بعد، متوجه شدم همه مامانها ممکنه همچین فکرایی به سرشون بزنه) دفتری برداشتم و نوشتم : «خدایا من برای سه سالگی دردونه نذر 30 شاخه گل رز میکنم.

خدایا بچه ام صحیح و سالم باشه در کنار خانواده اش.»

یک ماهه دیگه 5 ساله میشه، نذرش رو بخاطر کرونا اون سال ادا نکردیم.

اما امسال دیگه وقتشه؛ که سفارش 30 شاخه گل بدیم و روز تولدش مهربونی رو به مردم شهرمون پخش کنه.

چی میخواستم بگم؟

آهان میخواستم بگم دلیلی که نمیگذاره هیچ تصویر درخشانی از آینده ام متصور بشم؛ با کمال تاسف فقط مسئولیت و حس مادریه.

ترس من انقدر زیاده که نمیگذاره آینده رو قشنگ ببینم. تو خیالاتم میرم جاده خاکی هایی که خیلی وحشتناکند . دیگه این رو شما از نذری که تو یکی دوماهگی دردونه کردم، بخون که از ترس ندیدن سه سالگی پسرکم به خدا دخیل بستم.

سعی میکنم حسم رو کنترل کنم اما نمیشه.

سعی میکنم نبینمش باز هم نمیشه.

برای خرید وسیله نو برای خودم، حتی در حد خودکار هیچ شوقی ندارم.

خودکاری که شاید 10 هزار تومان باشه و لازمم هست ،رو برای خودم نمیخرم؛ اما برای بچه ها ماشین حسابی که اصلن به کارشون نمیاد اما چون خوششون اومده رو تهیه میکنم.

این رفتارهاییه که مادر خودم هم داشت و همیشه از طرف من سرزنش میشد.

بهش میگفتم: مامان من نمیخوام، چرا برای خودت نمیخری؟

این مدل رفتار، داره من رو دلمرده میکنه؛ باید مراقب باشم.من که میدونم راه حل چیه، نباید دست دست کنم.

جاروبرقی مدتهاست که خرابه، شاید از همون سال اول زندگی. اما هیچ وقت تعمیر نبردیمش و حتی فکر خرید یه جاروبرقی نو هم به ذهنم خطور پیدا نکرد.

چرا ؟

بهتون میگم چرا ؟

چون امید به زندگیم صفرررر. جاروبرقی بخرم ؟ خب شاید فردا افتادمو مردم. خب جاروبرقی به چه کار میاد فقط پولم رو هدر دادم...

نمیتونم بگم از همون روز اول مادر شدن اینجوری شدم نه.

اما کم کم زیاد و زیادتر شد و با اومدن سنجاق سینه به اوج رسید.

و تو یک سالگی سنجاق سینه من غمناک ترین روزهای زندگیم رو سپری کردم.

شاید خیلی ها بهش بگن افسردگی بعد از زایمان.

افسردگی که اگر درمان نشه، تا آخر عمر تبعاتش باهات می مونه.

من جدا از این افسردگی نبودم، هرچند که کسی مهر افسردگی رو به پیشونیم نزد.

اما خودم که حسش کردم.

و خوشحالم از ناجی زندگیم.

ناجی زندگیم کی بود ؟

کلمات، کلماتی که تند و تند می نوشتم و راه نجاتی که برام از بینشون باز میشد.

گاهی از نوشتن طفره میرفتم؛ مبارزه سختی بود. میدونستم اگه بنویسم نجات پیدا میکنم اما پسش میزدم.

خدا رو شکر که هر بار تو این مبارزه قدرت نوشتن پیروز شد و طناب نجات رو به دستانم داد.

طناب نجات ؟!

میتونم بگم تمام این ماه پریود بودم و هنوز هم هستم.خونریزی که قصد تموم شدن نداره.

عجیب نیست، چیزهای عجیب تر از یکماه پریودی هم برام پیش اومده.

مثلن چندماه پریود نشی و باردار بشی.به هر دکتری میگفتم باورش نمیشد. آخر هم یکی بهم گفت به کسی نگو دو ماه پریود نشدی و باردار شدی.تاریخ آخرین پریودیت رو یکماه جلوتر بگو. منم گفتم : چشم.

دیروز که صدای اذان ظهر از مسجد محل بلند شد، به پهنای صورت اشک ریختم که نمیتونم سر سجاده نمازم بنشینم.این انصاف نیست.

دنبال یه فرصتی بودم که از حسم نسبت به نمازم بگم و الان این فرصت طلایی پیش اومد.

یک ماه پیش بود که من برای اولین بار طعم اصل نماز رو چشیدم.

نمازی یازده رکعتی درست قبل از اذان صبح؛ بهش میگن نماز شب.

یه شب قبل خواب، فکر خوندنش به ذهنم رسید. نمیدونستم چجوریه؟! یعنی راستش رو بخوای فکر میکردم یه نماز دو رکعتیه معمولیه که تنها به نیت نماز شب میخونن و بهترین وقت خوندش هم اول وقته نیمه شب شرعیه.

در صورتی که اینطور نبود.

چهار تا نماز دو رکعتی به نیت نماز شب، یک نماز دورکعتی شفع و یک نماز یک رکعتی وتر که آخ از نماز وتر .

که چقدر معجزه بود.واقعن معجزه رو با تمام وجودم با ذکرهای نماز وتر در طول روزم می دیدم و انرژی ای که در روزی که از نماز شب جا نمونده بودم با روزهای قبل کاملن متفاوت بود.

داشتم عاشقی میکردم باهاش.

بهش گفتم، دوست نداشتم بگم.اما انقدر طعمش شیرین و قند بود که خواستم تجربه اش کنه.

دوست داری تو هم بیدار کنم ؟

نشد با من بخونه؛ حتی نشد خودش هم بخونه.منتظرم پریودم تموم بشه و دوباره تجربه اش کنم.

این یه کمی بی انصافیه. بهم بر میخوره که خدا نمیذاره من نماز بخونم؟! اونم وقتی که تازه طعم شیرینش زیر زبونم رفته بود.

صبح حال نداریه دیروز با شدت کمتری ادامه داشت و آقای همسر موند خونه.

قبل خواب ظهر سنجاق سینه بهش گفتم که برو سرکارت الان بهترم.

از اینکه نرفته بود، کمی عذاب وجدان داشتم.

من باید تو هر حال و هوایی از عهده نگه داشتن بچه ها بر بیام.همونجوری که اون تو هر حال وهوایی که باشه موظفه بره سرکار.

ازم می پرسه: تو چرا هیچ کاره ای ؟

  • من ؟ من هیچکاره نیستم. من مامان توام.
  • بچه بودی نمی خواستی کار داشته باشی؟
  • چرا نمیخواستم. من یه مهندسم . اگه می بینی سرکار نمیرم مثل بقیه بخاطر اینه که الان مامان تو و داداشی ام.الان کاره من نگهداری از شما دو تاست.
  • اگه تو نباشی من پیش کی میمونم؟
  • من همیشه هستم.
  • از کجا میدونی؟
  • تا وقتی که بزرگ بشی هستم.
  • خب وقتی بزرگ بشم تو نباشی، من میترسم تنها بمونم.
  • نه وقتی میرم که مثل بابایی، ازدواج کرده باشی و بچه داشته باشی.
  • بعد چجوری میای دنبالم؟
  • میام دیگه.
  • با فرشته ها میای ؟
  • آره با فرشته ها میام دنبالت.

گفته بودم، تکرار برام کار جالبی نیست؛ نه اینکه جالب نباشه اتفاقن خیلی هم هیجان انگیزه اما من گارد بزرگی نسبت به تکرار دارم.

اینروزا دارم کتاب «مسیح بازمصلوب» رو دوباره خوانی میکنم.کتابی که سه سال پیش شروعش واقعن برام سخت بود و تصمیم داشتم بی خیال خوندنش بشم، اما کمی که گذشت اسمهای یونانی عجیب غریب خیلی ماهرانه در ذهنم نقش بستن ( دم نویسنده و مترجم گرم) و تونستم ادامه بدم. چند روز پیش پا گذاشتم رو گاردی که برای تکرار داشتم و کتاب رو شروع کردم.یه قیلی ویلیه خاصی تو وجودم حس شد که مگو و مپرس.

برای خودم عجیب بوذد ذوقی که با دیدن نام های آشنا و مرور سرگذشتی که ازش باخبر بودم از کجا اومده؟! اما راستش به جرات میتونم بگم شوقم نسبت به بار اول خیلی بیشتره.

عجیب به نظر میرسه اما با اینکه طعم خوش تکرار زیر زبونم رفته، همچنان همون گارد پابرجا هست و جرات تکرار چیزهایی که قبلتر برام لذت بخش بودند رو ندارم.

شاید فکر میکنم وقتم هدر میره؟! مثلن من که اون کتاب رو خوندم تموم شده رفته. چرا یه کتاب دیگه رو نخونم و به لیست کتابهای خونده شده ام اضافه نکنم.

چند شب پیش وقتی بچه ها خواب بودند به عادت هر شب موبایلم رو دستم گرفتم و تو تاریکی خونه مشغول دیدن فیلمی شدم؛ اتاق.

خیلی دلم میخواست که آقای همسر هم فیلم رو ببینه و بیشتر از اون خودم هم دلم میخواست دوباره ببینمش.

شب بعد وقتی بچه ها خوابیدن، موبایلم رو دستم گرفتم تا لذت دوباره دیدنش رو به وجودم بدم، اما نتونستم؛ گارد زورش زیاد بود.

شب بعد از راه رسید و یه پیشنهاد:

  • فیلم ببینیم.
  • آررررههه حتما.من یه فیلم خوب میشناسم که دو شب پیش دیدم.

خیلی دلم میخواد راجع به فیلم حرف بزنم و تحلیلی ازش بخونم اما هنوز نرفتم سروقت سرچ کردنش تو گوگل.

خیلی روم تاثیر گذاشت شاید چون وقتی دیدم که مثل شخصیت مامان فیلم، من هم مامان یه پسر 5 ساله ام. و شباهت های زیادی بین حرفهایی که بینشون ردوبدل میشد با دیالوگهای من و دردونه دیدم.

مثل همین ماجرای مامان فلان چیز وجود داره؟!

احتمالا تا اطلاع ثانوی سمت کانال تلگرامی نرم، چون فیلتر شکن گوربه گور شده ام اعلام فرمودند که باید منو آپگرید کنی وگرنه  برات کار نمیکنم. و از اونجایی که تا وصل نشه امکان آپگرید شدنش فراهم نیست و فیلترشکنهای دیگری هم که دارم صرفن دکوری اند؛ از اینرو نشر مطالبی که شاید به درد هیچ کسی جز خودم نخوره رو اینجا خواهم داشت.

چون نوشتن با انتشار برام معجزه اش رو کامل میکنه و اگه نشر ندم؛ بغض خفه کننده از بین نمیره.

ویرایش کردن یکی از کارهای دلچسب زندگیه منه.

میشینم و طومار طومار کلمات رو ردیف میکنم کنار هم . فایل ورد رو می بندم و روز بعد و روز بعدتر و بعدترش و بعدترها میشینم به بازی با کلماتی که چند روزی از ثبت کردنشون گذشته؛ اما الان میخوام این کلمات رو بی ویرایش بگذارم؛ خوشم میاد از خودم که هربار حوصله ویرایش ندارم وشوق نشر دارم.اعتراف میکنم که آقا و خانم محترم من ویرایش نکردم. بهم خرده نگیرید و نقد و انتقادات احتمالی رو از سر خودم وا میکنم.

اما خدایی ویرایش نوشته رو خیلی پخته میکنه؛ یه جورایی لولو رو هلو میکنه.

جونم براتون بگه دیگه همین دیگه... .

برای تمام انسانهای روی زمین حال خوب و خدایی که باورش داشته باشند، آرزو دارم.

  • خانم مسلمون

نقاشی کشیدنو دوست نداره و حتی رنگ‌آمیزی رو.
وقتی مربی گفت وقته نقاشیه، دلم شور مادرانه زد.
با سنجاق‌سینه تو محوطه کانون، توپ‌بازی میکردیم که صدای یکی از مربی‌ها رو شنیدم :«چرا مسواکتو سیاه رنگ کردی؟»
جلسه قبل هم از این مربی و طرز بیانش واقعا ناراحت بودم، اما سکوت کردم.
کلاس تموم نشده بود که همه بچه‌ها از کلاس اومدن بیرون‌؛ به دردونه گفتم: «وسایلتو جمع کن و بیا». نیومد. 
میدونم چرا ؟! چون اجازه خروج از مربی رو نداشت؛ پسرم مؤدبه و قانونمند.
اما ته دلم خالی شد، تو این جامعه گرگ، قانونمندی و مؤدبی به چه کاره‌اش میاد؟ کاش اونم بی‌اجازه میزد بیرون از کلاس...
کلاس که تموم شد، رفتم پیش مربی دیگر ، نمیتونستم از چیزی که شنیدم بی‌توجه بگذرم و بهش گفتم: «شنیدم خانم فلانی به یکی از بچه‌ها گفت چرا مسواک رو سیاه رنگ کردی؟»
دفتر نقاشی دردونه دستش بود؛ نشونم داد.
فهمیدم اون بچه‌ای که برای دادخواهیش اومدم، پسر خودم بوده و دردونه مسواک رو  سیاه رنگ زده‌.
گفتم:«من نمیدونستم با پسر من هست،ولی مگه مشکلی داره رنگ سیاه؟»
گفت:«نه منظورش این نبود که سیاه نکنه، ما میخواستیم ترکیب رنگ رو بهش آموزش بدیم»
آره،جون عمه‌شون. ترکیب رنگ رو اینجوری یاد بچه میدن آخه؟ با اون لحنی که من شنیدم؟ انگار ارث باباشو از رنگ سیاه مسواکی که پسرم کشیده بود میخواست😐
با اینحال لبخند زدم و حتی ازش تشکر هم کردم؛ اما قبلش اینو گفتم که: «پسرم نقاشی رو دوست نداره و تو خونه هم، هربار که نشسته پای نقاشی، آزاد بوده هر رنگی رو به هرچیزی بزنه»
حرفمو گفتم تا بفهمن با یه مامان بیسواد طرف نیستن.😑
#کلاس کانون، کلاس موردپسند من نیست از هیچ جهتی؛ اما گاهی باید پا گذاشت روی اصول و بچه رو فرستاد تا گرگ بار بیاد.
اما یه چیزی: چون سیستم آموزشی‌ کشورمون خیییلیییییی خوووووووبه، هربار که دردونه اعلام کنه:«مامان امروز نمیخوام برم». من هیچ مشکلی نخواهم داشت؛ حتی وقتیکه دانش‌آموز مدرسه‌ای بشه، این قانون تو خونه ما پابرجا میمونه.

 

 

ماهی کوچولو

 

 

دیروز که موقع شستنش تو دستشویی، خودش رو به همه‌جا مالوند و مثه ماهی از تو دستهام سر میخورد و پخش دستشویی میشد، دیروز که از انعطاف بدنش متعجب شده بودمو فقط مراقب سرش بودم که به جایی نخوره و البته دستهاش، که به موهام نزنه... بعد از چند دقیقه همه صبرم رفت.
همه صبرم از لجبازیهاش
همه صبرم از درک نشدن‌ها
همه صبرم از کمکهایی که ناکمک بودند
وقتی صبرم رفت، خونه لرزید.
خونه با صدای«غلط کردم به دنیات آوردم، لرزید»
لرزید و من خشم و خشم و خشم بودم و بس.
امروز کمر همت بستم تا یه سری چیزها رو تغییر بدم تا پیش نیاد دوباره که بخوام بگم:«غلط کردم که دنیات آوردم».
اگه برای بستن  کمرهمت، بیشتر ازین دست دست کنم، حتما چند سال بعد هم دوباره خواهم گفت و من نمیخوام دیگه این جمله و حتی فکر این جمله از ذهنم بگذره.
امروز باوجود اینکه کاملا یه مامان در اختیار بودم؛جز نیم ساعت که به نوشتن گذشت و نیم ساعتی که خوابید و من تونستم برم حموم، اما یکی از بهترین روزها بود که میشد داشته باشم؛ چون تونستم لجبازیهای دردونه و سنجاق‌سینه رو در نطفه خفه کنم.😜😅
#مادرانه #تجربه #خدامهربونه

 

 

  • خانم مسلمون

 

پستی که احتمالا تاریخ انقضا نداشته باشد...

 

5مهر 1041 نوشتم :

«این روزها زیبا نیست.

هرج و مرج هست.

اغتشاش هست.

سرکوب هست.

این روزها را دوست ندارم.

دیگر نمیخواهم خبری بخوانم و بشنوم.

دیگر نمی خواهم عکسی ببینم و فیلمی.

ظرف احساسم پر شده است و حسابی برآشفته ام.

حتی دلم نمی خواهد این کلمات را به خورد کسی بدهم و در آشفتگی بیشتر ذهنش، دستم گیر باشد.

انسانها به جان هم افتاده اند، البته که تا بوده همین بوده. باشد خرده ای نیست؛ تنها یک سوال : خدا به کجای ما گفته است اشرف؟

ناراحتم از اینکه ظلم در جلوی چشمانم جولان میدهد و من صم و بک نشسته ام.

نمی خواهم بگویم کاش میتوانستم کاری کنم ؟

من همین حالا هم در حال مبارزه با ظلمم، اما نه به شکل مرسومش.

و این مرسوم نبودنش گاهی مرا از خودم، می رنجاند.

می دانی راستش

من حسابم از همه مردم شهر جداست.

من حسابم با خدا و با خدا و با خداست.»

 

11مهر 1401 نوشتم:

«گوشه ویرگول یه قاب باز شده که نوشته :

«چی تو ذهنت میگذره.با نوشتن، افکارت موندگار میشه.

بنویسش»

خب راستش چیزی که الان از ذهنم میگذره اینه که چرا هیچ فیلترشکنی وصل نمیشه تا من به گوشه امن خودم پناه ببرم، صرفا برای برون ریزی چرندیات مزخرف ذهنم.وگرنه بخدا چیکار به کار این مملکت واغتشاشات و اعتراضات دارم.من دل بریدم از همه چی.

من فقط کانال تلگرامیه خودمو میخوام، کانال بی حاشیه و امن خودم رو.

حسابی کلافه ام از این موضوع ویرگول جان.

درحال حاضر، فقط این داره از ذهنم میگذره.

الان موندگار شد افکارم؟ خیالت راحت شد ویرگول جان؟

حیف که تو هم گیروگور زیاد داری و فقط از پشت کامپیوتر میشه اومد و بهت سر زد؛ وگرنه در شبانه روز کلی از افکارم رو باهات در میون میگذاشتم»

 

12مهر 1401 نوشتم:

«امروز بالاخره، بعد از چند روز، فیلترشکن وصل شد.

کاش وصل نمیشد، حداقل برای من.

آره، میدونم. این خود من بودم که دیروز غر میزدمو میگفتم:« لعنتی وصل شو».

اماااا

 اخبار اینور و اونور دو جبهه کاملا مغایر با همدیگه.

پستهایی که میخونم دو جبهه کاملا جدا از همدیگه.

کامنتها ونظراتی که میخونم هزاران جبهه جداومغایر از همدیگه.

خیرسرم مثلا فیلتر خبری ام. اما خیلی زیرمیزی پر میشم از اخبار و نتیجه اش میشه آشفته حالی ام.

برای همین نبودش به از بودنش؛ برای من.

تو کانال تلگرام، یه کم درددل کردم؛ این مدت هیچی جز قضیه چندروز پیش دانشگاه شریف، من رو آنقدری ناراحت نکرده بودم که بشینم و هق هق بزنم و از صبح از بس گریه کردم که چشمام درد گرفته.

بقول صبا(آرام باش) فیلم «سر به مهر» که دیشب برای بار هزارم، دیدمش و همچون بار اول ذوق و هیجان داشتم،میخوام بگم:«دوست جونیا انرژی مثبت بفرستین...»

پ.ن: البته اگه انرژی مثبتی باقی مونده باشه ...»

 

  • ۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۴:۵۹
  • خانم مسلمون

 

وقتی رفت، جای خالی اش حس شد.

جای خالی ای که با رفتن هیچ کس در وجودم احساس نکرده بودم، اما با رفتن او، از همان روز اول تا همین حالا و احتمالا تا ابد.

شاید دلیلش نوع رفتنش باشد.

قبل شروع باید بگویم این متنی است که نوشتنش را دوست ندارم و بارها از مرورش طفره رفتم؛ و حالا در حالیکه چشمانم در پس اشکهایم پنهان شده اند، وقتش است که دل به این ترس بدهم و غمم را در آغوش بگیرم.

کرونا تازه آمده بود و جولانگاه جدیدی به نام ایران، برای تازیدن انتخاب کرده بود. روز پدر بود و ما ترسوتر از آن که پایمان را بیرون از خانه بگذاریم، تلفن را برداشتم و از پدرم به پاس بودنش تشکر کردم.

احتمال می دهم که مادرم هم، همزمان که من با پدرم صحبت میکردم، با پدرش تماس گرفته تا با او صحبت کند و روزش را تبریک بگوید.

کمی بعد از پایان تماس، شماره پدر روی موبایلم افتاد. از اینکه مجدد بلافاصله بعد از صحبتی طولانی تماس گرفته بود، متعجب شدم. تلفن را پاسخ دادم و از آن سمت صدایش را شنیدم که گفت:« می خواهم چیزی بگویم اما ناراحت نشو.»

خبر را که شنیدم برای لحظه ای قلبم از تپش ایستاد و گوشی موبایل از دستم افتاد.

ناراحت نشوم؟ چطور ممکن بود ؟

وقتی کسی را از دست میدهی، آغوشی میخواهی که درک کند و بداند که غمت چقدر بزرگ است ؛ و من در گوشه اتاق، تنها به عزایش نشستم؛ بی آغوش، بی همراه.

طاقتم به سر آمد، آغوش مادرم را میخواستم. لباسهایم را پوشیدم و به سمت خانه پدری رفتم.

قبل اینکه من برسم، مادرم رفته بود تا در آغوش همدردانش بگرید.

 ترس از کرونای لعنتی تازه به دوران رسیده و مسئولیت مادری مانع شد تا مسیر تهران-شمال را برای بدرقه اش به آن دنیا، راهی شوم.

و سهم من از عزاداری برای او شد گوشه اتاقی که گهگاه کودکی دوساله پایش را به آن میگذاشت و هاج و واج مادرش را می نگریست و خود را در آغوش او می انداخت؛ شاید فکر میکرد اینگونه مادرش آرام میشود،اما شدت گریه هایم بیشتر میشد و با ضجه های من، کودکم نیز با من همنوایی میکرد.

"پدربزرگ سلام

قبل از هر چیز میخواهم بگویم:«مرا ببخش»

همه چیز دست به دست هم داد تا رویم پیشت سیاه بماند. سیاه رویم که نتوانستم برای بدرقه ات همراهی ات کنم.پشت سرت بلند بگویم"لا اله الا الله" و تو در آسمان ها تکرار کنی " لا اله الا الله".

یادت هست، عید بود. برای رفتن به عید دیدنی اقوام دور، همگی دور هم در حیاطی که شب قبلش از باران گل شده بود، جمع شده بودیم. ماشین شوهرخاله، روی پلی که از رود جلوی خانه تان میگذشت گیر کرد. تو رفتی پشت ماشین هولش دهی که با یک گاز تمام گل و لای روی کت نونوار و تمیز عیدت پاشید و تو کلافه و بلند فریاد زدی : «لااله الا الله»

اینکه یادت بعد از دو سال و نیم همچنان مانند روز اول اشک را در گونه هایم جاری میکند، نشان از خوبی خالص تو دارد. قربانت شوم پدربزرگ، چقدر دل تنگت هست.

تو مهربان ترین پدربزرگی بودی که میتوانستم داشته باشم.همیشه تعادل را بین نوه هایت برقرار میکردی.

نمیشد یکی را ناز و نوازش کند و دیگری را نه.هیچگاه حس نکردم، دیگری را بیشتر از من دوست داری.

حسی که با هر آدمی که با او برخورد میکردم، به من القا میشد الا تو.

تو برای همه احترام قائل بود و همه را یک اندازه دوست میداشتی.

میگفتند در قدیم خشن بودی و عصبانی. اما من در این 30 سالی که با تو در این دنیا همنفس بودم، هیچگاه آن رویت را ندیدم که بخواهم از تو این چنین یاد کنم.

تو انسانی آرام و مهربان بودی که صبح تا شبش را در شالیزارهای برنج و باغ های گردو و پرتقال و در کنار حیوانات مزرعه می گذراند.

کمتر پیش می آمد که تو را گوشه ای از خانه، بیکار ببینیم.

صبح زود میرفتی، اما قبل رفتنت چای صبح را برای اهالی منزل دم میکردی.

ظهر مختصر استراحتی میکردی و در زمان ناهار که خانواده دور هم جمع میشد، همصحبتی مختصر من و تو هم صورت میگرفت. عادت داشتی قبل ناهار، دو استکان چای داغ با نعلبکی که دور تا دورش گلهای صورتی نقش بسته بود، به همراه چند حبه قند بنوشی و بعد از چرت کوتاه ظهرگاهی، بی فوت وقت رخت کار را به تن میکردی. اما حواست به خانه بود، اگر خانه نان نداشت، مسیر طولانی خانه تا بازار را پیاده در سرما،گرما برف و باران و طوفان بی منت براهالی منزل، میرفتی. نان خریدن بهانه بود، اصل خرید خوراکی برای نوه هایت بود،مگر نه ؟ برایمان از بازار آلوچه و پفک و شکلات میخریدی و من خوشمزه ترین آلوچه ها را از دستان تو گرفتم و خوردم.راستی این را هم بگویم که آجیل های عیدتان هم، خوشمزه ترین آجیل های عید دنیا بود.

و شب نیز تا دیروقت، در حیاط خانه مشغول سروسامان دادن به اوضاع گاوها و اردک ها و مرغ و خروس ها بودی.

یادت می آید، تازه عروس بودم، برای عید به خانه تان آمده بودم. و در آن عید چندباری از تو عیدی گرفتم.

هربار که مرا میدیدی دست در جیبت میکردی و اسکناسی پنجاه هزارتومانی در می آوردی.

دیدم اینجوری که نمیشود. جز من هنوز نوه های دیگری هم بودند که باید عیدیشان را از تو میگرفتند و اگر همچنان از تو عیدی میگرفتم، دیگر چیزی برایت نمی ماند.

برای بار سوم که خواستی اسکناسی به من بدهی گفتم: «من عیدی ام را گرفته ام پدربزرگ.»

اما اصرار کردی که بگیرم.

پدربزرگ کاش وقتی بودی، دورت میگشتم.

پاییز بود و با همسر و پسر کوچکم راهی شمال شده بودیم.

مادر، یک امانتی داشت که باید به تو میرساندیم.

پای آمدن به خانه تان را نداشتم، خوب میدانی چرا؟ بخاطر چندتن از فرزندانت؛ که شیرپاک خورده بودند ولی حلال و حرام سرشان نمیشد. اما خدا رو شکر از آن امانتی و خداروشکر از آن ملاقاتی که صورت گرفت، درست چند ماه قبل رفتنت، آخرین باری که تو را دیدم.

گوشه ای از ایوان خانه تان، که تمام خاطرات زیبای کودکی ام در آن خلاصه میشد، مادربزرگ بی حال و بیمار در تختی کنار نرده های چوبی ایوان دراز کشیده بود.از پله ها بالا رفتم. با مادربزرگ سلام و احوالپرسی  میکردم که تو را لحظه ای در تاریکی اتاق، با زیرپوشی آبی رنگ دیدم.

منتظرت ماندم تا بیایی.این همه انتظار را عجیب میدانستم. صدایت زدم و متوجه شدم که سعی داری پیراهنی سفید به تن کنی و به استقبال میهمانانت بیایی.

دستانت می لرزید.بستن دکمه برایت بشدت سخت بود.

گفتم: «ما که غریبه نیستیم بابابزرگ ، راحت باش» اما اصرار داشتی که بپوشی و پوشیدی.

با دستان لرزانت،ظرفی از کلوچه به ما تعارف کردی.

سریع یک کلوچه برداشتم تا ظرف را زمین بگذاری که مبادا از دستانت بیفتد و شرمنده شوی.

کلوچه را در جاده ای منتهی به دریا که نیمی اش هنوز از برنج های خرمن نشده پر بود، به دست پسرکم دادم و با اشتها خورد.

این آخرین خاطره من از توست."

آفتاب از پس پرده آبی رنگ اتاق، به تخت افتاده بود و من، تنها و دردمند، در گوشه ای از تخت، به سوگش نشسته بودم و برای حال دلم میگریستم. فقط میدانستم که رفته است. نمیدانستم چگونه؟ فکر میکردم شاید سکته کرده یا شاید هم پای کرونا در میان بود؛ هیچ نمیدانستم.

چند ساعتی از شنیدن خبر میگذشت، که صدای دینگ دینگ موبایلم مرا بلند کرد و به دنباله آن، صدای فریادم تا آسمان ها بلند شد و من دروغ ترین خبر عمرم را شنیدم که باید باور میکردم.

در سحری که به روز پدر مزین بود، جنازه ای در باغ، آویزان به درختی پیدا شد.

خودکشی ؟ با دستانی که از پس گرفتن یک قاشق هم بر نمی آمد؟

دروغ محض.

پزشکی قانونی پر بود. سردخانه ها پر بود. کرونا تازه پایش را به این دیار گذاشته بود و همه چیز به هم ریخته بود.

و فرزندانی که برای آبرو، قضیه را پیگیری نکردند و در سکوت، جنازه ای دفن شد.

 

 

  • ۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۵:۱۵
  • خانم مسلمون
 
خیلی خسته‌ام و احساس می‌کنم دوباره دارم به حال و هوای چند ماه قبلم برمی‌گردم که چیزی خوشحالم نمی‌کرد و دلم می‌خواست نباشم.
روزهای عجیبی بود و اولین تجربه از نخواستن خودم و زندگی؛ تا جایی که یادم میاد همیشه عاشق زندگی بودم و شکرگزار بودنم.
گفتم:« حالم بده،احساس می‌کنم دوباره دارم به مرز افسردگی میرسم.»
گفت:« قبلا چی‌کار کردی که خوب شدی همونکارو کن.»
یادم اومد شش ماه قبل،هر روز و هرروز می‌گفتم حالم بده و کسی منو نشنید.
حالم بد بود، میدونستم و کامل می‌فهمیدم و حتی مهمتر از آن، زبان به اعتراف باز کرده بودم تا شاید دوستی، راه نجاتی برایم پیدا کند. اما کسی منو نشنید.
تو دلم خدا رو فریاد می‌زدم و باز هم اتفاقی نمی‌افتاد.
بالاخره یه روزی گفت:« پیش مشاوره وقت گرفتم،بیا بریم.»
رفتم با بی میلی.دو جلسه رفتم،خسته از تکرار مکررات رهاش کردم. مثل همه مشاوره هایی که قبلتر رفته بودم و درمانی نبودند و فقط دلم را برای پولی که پرداخته بودم، کباب کردند.
خوب شدم،چجوری؟ بالاخره بعد از دو ماه زورم به خودم رسید و تونستم قدم‌‌هایی رو که می‌دونستم حالم رو خوب می‌کنه، بردارم.
دوره سختی بود، تنهایی باید از پسش برمیومدم که اومدم؛مثل حالا و شاید روزهای آینده. راه نجات من فقط خودمم.
  • ۴ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۳۹
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم