خیلی خستهام و احساس میکنم دوباره دارم به حال و هوای چند ماه قبلم برمیگردم که چیزی خوشحالم نمیکرد و دلم میخواست نباشم.
روزهای عجیبی بود و اولین تجربه از نخواستن خودم و زندگی؛ تا جایی که یادم میاد همیشه عاشق زندگی بودم و شکرگزار بودنم.
گفتم:« حالم بده،احساس میکنم دوباره دارم به مرز افسردگی میرسم.»
گفت:« قبلا چیکار کردی که خوب شدی همونکارو کن.»
یادم اومد شش ماه قبل،هر روز و هرروز میگفتم حالم بده و کسی منو نشنید.
حالم بد بود، میدونستم و کامل میفهمیدم و حتی مهمتر از آن، زبان به اعتراف باز کرده بودم تا شاید دوستی، راه نجاتی برایم پیدا کند. اما کسی منو نشنید.
تو دلم خدا رو فریاد میزدم و باز هم اتفاقی نمیافتاد.
بالاخره یه روزی گفت:« پیش مشاوره وقت گرفتم،بیا بریم.»
رفتم با بی میلی.دو جلسه رفتم،خسته از تکرار مکررات رهاش کردم. مثل همه مشاوره هایی که قبلتر رفته بودم و درمانی نبودند و فقط دلم را برای پولی که پرداخته بودم، کباب کردند.
خوب شدم،چجوری؟ بالاخره بعد از دو ماه زورم به خودم رسید و تونستم قدمهایی رو که میدونستم حالم رو خوب میکنه، بردارم.
دوره سختی بود، تنهایی باید از پسش برمیومدم که اومدم؛مثل حالا و شاید روزهای آینده. راه نجات من فقط خودمم.
- ۴ نظر
- ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۳۹