برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «منوپسرم» ثبت شده است

روی تخت ،با چشمای مشکی براقت به سقف خیره شده بودی؛برادرت تو بغلم بود و داشتم با آهنگ ترکی شادی که حکم لالاییش رو داشت ،میخوابوندمش.
نگاهم بهت قفل شد تا بلکه از سقف چشم برگردونی و به مادرت نگاه کنی،
بالاخره نگاهم کردی لبهام رو غنچه کردم و از دور بوسیدمت.
لبخند محوی زدی و چشمانت رو بستی.
همینجا درست همینجا بود که فهمیدم ...
عزیزکم 
رولکم
جانکم
اشک درمون دردم نیست،حداقل تو این یه مورد.اشتباه مادری از نگاه من، ببخشش نداره،حتی جبران هم نداره.
تو ذهنت موند ،میمونه شاید تا ابد.
امروز وقتی عزیز جون،لباسهاتون رو آورد،محو رنگ قشنگش شدم .به دو دست لباس نگاهی انداختمو گفتم :نه اندازه صدرا که نمیشه .
و با ذوق لباس رسا رو تنش کردیم.کلی عکس گرفتیم و قربون قشنگیاش، تو لباس جدیدش رفتیم.
چیکار کردم با دلت ،کوچولوی قشنگ من😭😭😭
چند ساعت بعد،عزیز گفت:سپیده فکر کنم اندازش بشه،یه امتحان کن.
با عجله رفتی سراغ لباس و برام آوردی.
کدوم کار رو با عجله انجام دادی که این دومی باشه؟!
اولین اولینش بود.
لباس رو تنت کردیم.
عزیز گفت:دیدی اندازشه.
می دیدم به تنت کوچیکه،حرفی نزدم به احترام عزیز.
و چه لال مونی قشنگی بود،چه شانسی آوردم که نگفتم:«کوچیکه دیگه بیا درش بیار لباس خودت رو بپوش».
الان بیشتر از ۸ساعته لباسی که اندازت نیست ،تنته و باهاش به خواب رفتی و هیچ درخواستی برای تعویضش نداشتی...
زدم به جاده خاکی ،احساساتت رو ندیدم...
حتی اون لحظه خودت رو هم ندیدم ...
دارم به پهنای صورتم اشک میریزم،میدونم بازم تکرار میشه،میدونم جبران فایده نداره،میدونم همه اینارو میدونم...
اما تو ،منو ببخش؛مامانی قشنگم💙

 

  • خانم مسلمون

وقتی کارتون میبینه هیچ خدایی رو بنده نیست.

حالا با این پیش فرض این موقعیت رو تصور کنید :

از صبح که بیدار میشه ،هر نیم ساعت میپرسه: ساعت چنده؟

و من هم جواب میدم:  مامانی هنوز یک نشده.

ناهارش رو که خورد از پارکینگ صدای کفش بوق بوقی بچه ای رو شنیدم.

ساعت ده دقیقه به یک بود. و میدونست که دیگه انتظار ها به پایان رسیده و میتونه کنترل رو برداره و کارتونش رو ببینه.

گفتم : یه بچه اومده خیاطی پیش مامانا.دوست داری بری پیشش؟

-آخه الان کارتونم میاد؟

- اگه دوست داری برو.به کارتونت میگم منتظر بمونه.

ماسکش رو برداشت و  از پله ها رفت پایین.

بیست دقیقه بعد وقتی تلویزیون برای کارتون روشن شد:

مشغول شستن ظرفهای ناهار بودم که با لبخند اومد سمتم و گفت:

میخوام کمکت کنم.

شوکه شدم.کارتونش در حال پخش بود و اینهمه منتظر بود که ببینه.

کمک؟

موقع کارتون دیدن؟

وقتی که هیچ خدایی رو بنده نیست؟

احساسات و هیجاناتم رو کنترل کردم و با خوشرویی گفتم:

خیلی خب باشه حتما .کارتونت رو استپ بزن و بیا.

اومد کمکم کرد.

ظرفها رو که آب کشید .رفت و نشست روی مبل و مشغول دیدن ادامه کارتونش بود.

و من موندم و حسی که دلش میخواست به کل دنیا پز پسرش رو بده.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۳۳
  • خانم مسلمون

خونه در سکوت و آرامش غرق شده

لپ تاپ رو باز میکنم تا درسهای جدیدم رو گوش بدم

سه ماهه کنارم خوابش برده و

سه سال و نیمه مشغول بازی با باباجون و مامانا هست.

روی پوست دست و پاهام احساس خشکی میکنم

تا لپ تاپ بالا بیاد

کرم ترک دست و پای دکتر ژیلا

و کرم خوشبوی بلوبری رو برمیدارم

انگشت پاهام از این حجم رسیدگی و کرم به وجد میان

و احساس سبکی میکنم

دستهام رو با کرم بلوبری حسابی می مالم

و از بوی خوشی که به مشامم میرسه لذت میبرم

رمز ورود به صفحه دسکتاپ رو زدم.

و منتظرم با دست و پاهای کرم زده و به وجد اومده تایپ کردن رو شروع کنم

صدای پِر پِر از سه ماهه اومد.

چندلحظه بعد حس تنفر انگیز خیس شدن انگشت دست و پا بعد از کرم زدن،درحمام موقع شستن و تعویض پوشک نصیبم شد.

انگاری عمر کرم روی پوست یک مادر نباید بیشتر از یک دقیقه باشه.

بهم ثابت شده است که کائنات نمیتونه حضور کرم رو روی دست و پای مامان ها تحمل کنه.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۲۱
  • خانم مسلمون

فکر نمیکردم روزی از بوی "من" خوشم بیاد.

منظورم از "من" من نیست ها.

منظورم دقیقا خود منه.

همون منی که سپیدی را به کاسه توالت هدیه می دهد.

از من و هر جرم گیر دیگری که در سپیدی دستی دارند،تشکر میکنم و ازشون طلب بخشش دارم برای غرهایی که دقیقا تا قبل از همین روز به جانشان میزدم.

به تاریخ 3 سال و شش ماه و 27 روز از مادری ام.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۳۹
  • خانم مسلمون

به لطف و کرم کرونا، بیشتر از یک سال بود که همدیگر را ندیده بودیم و حالا که فرزند دومم دنیا آمده بود به رسم دیدار از زن زائو و نوزاد تازه متولد شده به خانه مان آمد.

در که باز شد چشمانمان به یکدیگر خیره ماند،از فرط ذوق دیدار یکدیگر، جیغ کشیدیم.

نمیدانستم باید چگونه به یکدیگر سلام کنیم.

مدل سلام گفتن هایمان، مدل ذوق کردن هایمان، وقتی یکدیگر را می دیدیم معمولی نبود.

ما همدیگر را در آغوش می گرفتیم ،سفت خیلی سفت.حتی اگر فاصله دیدار یک روز می بود.

کرونا که آمد من حتی مادرم هم در آغوش نگرفتم.

من ماندم و آغوشهای محدود زندگی ام و دلتنگ آغوش های دیگر .

گفت :بغلت کنم؟

بی معطلی گفتم :آره .

دلم یک دنیا گریه داشت که میخواستم کنارش؛ کنار او خالی شود.

آن روز حالم خوب نبود.

حالم خوب نبود و دیدارمان کوتاه شد؛ خیلی کوتاه.

بعد از یک سال،  این دیدار کوتاه دردناک تر بود؛ چرا که نیاز دلتنگی ام را بیشتر کرد.

آنقدر بیشتر، که بعد از دو ماه که از آن دیدار کوتاه  میگذرد، امروز  هم به یادش گریستم .

 

خدارو شکر میکنم که قبل از اینکه سه سال ونیمه طعم دوست را بچشد و بفهمد دوست چیست؟ً کرونا آمد . وگرنه چگونه میتوانستم بعدتر به او بفهمانم نمیتوانی دوستت را ببینی ؟! راستش همین حالایش هم سخت است و سراغ دوست میگیرد از مادر و پدرش .او هم بازی میخواهد و بس .هم بازی ای از جنس خودش و همسن خودش؛  با دیوانگی های مخصوص خودشان.

اما دستانم کوتاه است از برآورده کردن این نیاز کودکم ؛ از تشنه آب نخواهید .

 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۴۳
  • خانم مسلمون

تلویزیون یک ساعت جلوتر از زمان همیشگی اش روشن شده بود و همین یعنی فاتحه ات را باید بخوانی.

ساعت یک و نیم ظهر را نشان میداد و چشمهایم با نیرویی هرچه تمام تر با بسته شدن مبارزه میکرد.

همین که شیرش را خورد آروغ زده نزده گذاشتمش زمین و خودم هم کنارش افتادم و به سه سال و نیمه هم گوشزد کردم که :"من میخوابم و در این مدت صدایم نکن "و با عذاب وجدان ناشی از دیدن تلویزیون بیشتر از دو ساعت، خودم را به خواب مهمان کردم؛

که صدای پرت پرتی از دوماهه بلند شد و نق نقش به آسمان ها رفت که: " آهای مادر خانمی اگر خودت بودی هم میتوانستی در این حجم از تراوشات گوارشی بخوابی ؟پاشو پاشو که باید پوشکم عوض شود".

دو ماهه  تر و تمیز و ترگل و ورگل را آوردم تا به امید خدا اینبار بتوانم کمی بخوابم که سه سال و نیمه صدایم زد و گفت : مامان پس کی خاموش کنم؟

من: فعلا میتونی ببینی عزیزم.

و کنترل را به سمت تلویزیون گرفت و دکمه قرمز را با بی رحمی تمام فشار داد و در همین لحظه بود که  آرزوی خواب مادر  پر پر شد و به آسمانها پرواز کرد.

نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:بهتر است برای پیدا کردن راهی برای خوابیدنی که قرار است زهر مار شود ،راهی برای سرحال شدنت پیدا کنی .

کمی بعد بادکنک ها در فضای خانه به حرکت در آمدند و صدای خنده مان، بیداری را شیرین کرد.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۵۴
  • خانم مسلمون

هفته دیگه همین روز همین ساعت

عطر و صدای تو ،توی کل خونمون پیچیده

5 روز مونده

اما سختیش قد 5 سال انتظاره.

بی قرار دیدنتم

بی قرار بوییدنت

بی قرار در آغوش گرفتنت و با تو آروم شدنم.

محمدرسای جانم

فردا روز پدر

روز ولادت امام علی (ع)

به خیالم توی تصوراتم فکر میکردم که تو ،همچین روز قشنگی پا به دنیا میذاری

تو رو میدم دست باباعلی و میگم : روزت مبارک.

بی شک هر روزی که بیای اونروز قشنگترین روز دنیا برای من خواهد بود

اما دلم میخواست فردا باشی کنارم در آغوشم...

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۲۱
  • خانم مسلمون

 

 

چند شب پیش از علی  خواستم کتاب زیارت عاشورا رو برام بیاره تا بذارم تو سجاده ام تا بعد از نماز عشا هرشب بخونم.

شب اول حالم خوب بود .

شب دوم حالم خوب بود.

شب سوم حالم خوب بود.

شب چهارم اما...

  • خانم مسلمون

اینکه در بدو یه اتفاق خاص و خوب وفوق العاده که با هیچ چیزی قابل توصیف نیست،افکار منفی بهت هجوم بیاره،طبیعیه.

البته در شرایط زندگیه من طبیعیه...

شاید برمیگرده به

  • خانم مسلمون

فکر میکردم تو دختر خواهی شد...

حتی برات یه لباس نوزادی دخترونه هم خریده بودم...

یک سال  تمام دنیا رو برای انتخاب بهترین اسم دختر زندگیمون گشتم و چیزی پیدا نکردم که تمام وکمال به دلم بنشینه.

برگه سونوگرافی دستم بود.

  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم