برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «توسعه فردی» ثبت شده است

ای که هم دردی و هم درمان من  

  وی که هم جانی و هم جانان من

دردم از حد رفت درمانی فرست

      ای دوای درد بی درمان من

«فیض کاشانی»

 

یه سوال ؟ بنظرتون بهترین مخاطب این دو بیت چه کسی میتونه باشه ؟

 

چند روز پیش، جایی از کتاب «شب هول» خوندم که نوشته بود :

  • خانم مسلمون

حال من بد نیست و یعنی واقعن هم بد نیست؛ حالِ من داغونه. امشب یلدا بود و نگم از دل و دماغ نداشته‌ام. چقدر زود پیر شدم من؛ چی پیرم کرد؟ چرا هیچ شور و شوقی ندارم؟ چه بلایی داره سرم میاد؟ این مدلیه خودم هیچ‌وقت مورد پسندم نبود که هیچ، تازه قبلِ این، هرکی رو

  • خانم مسلمون

اردیبهشت 1401 هم این چنین گذشت، خیلی سریعتر از فروردین و بهتر از آن اما از لحاظی نه بهتر از سال گذشته اش.

راستش هر سال همه چیز بدتر از سال قبلش می شود و مسئولیت من برای کسانی که به دنیا آوردمشان سخت تر و سخت تر.

نمی گویم میخواهم تمام باشم، اما باید به قدر کفایت درست عمل کنم.

بچه پس نزده ام بیرون که بروم سی خودم زندگی کنم.

باید تمام تلاش خود را به کار گیرم.

رفته ام حمام و کرم دکتر ژیلا را پیدا نمی کنم.

بدون کرم پا بعد از حمام، تمام بدنم مور مور می شود،بدجوری به وجودش عادت کرده ام.

صبحانه یک لیوان چای  با یک قند سفید خوردم.

همین الان که ساعت حول وحوش 11 ظهر است.

دلم کمی ضعف رفت و  یک لقمه کوچک نان و سیب زمینی پخته خوردم که رویش یک قاشق مرباخوری سس مایونز نیز زدم.

اولش چسبید اما حالا احساس سنگینی میکنم.

حساب خورد و خوراک دوباره از دستم در رفته است و هرچیزی که سر راهم قرار می گیرد بی هیچ حسابی و کتابی با لذت می لنبانم.

سلام وصلوات گویان به روی ترازو میروم و آه کشان از آن پایین می آیم.

نمیدانم کجا نوشته است که "تو هر چه میخواهی بخور و وزن اضافه نکن که هیچ ،کم هم کن."

اما خدایی این بود رسم زندگی من تا 27 سالگی.

هرچه دلم میخواست ، هرچقدر که میخواستم میخوردم بدون آنکه ورزش کنم و یا فعالیت خاصی داشته باشم.

کارم در روز خوردن و خوابیدن بود.

والا رودربایستی ندارم که حقیقت امر این بود.

دیروز اشتم به آرزوهایم در این روزهایی که حس خنثی بودن دارم و نه از چیزی حرص میخورم و نه به وجد می آیم،می اندیشیدم.

آرزویم تا این جا تقلیل پیدا کرده است که :

"بنشینم کنار دست راننده ای که همسرم است و فرزندانی که ساکت صندلی عقب ماشین نشسته اند.

و بزنیم به دل جاده."

اصلا نه خیلی ساکت.همین که در ماشین،14ماهه ساکت بنشیند نه روی صندلی خودش،بلکه حتی روی پایم هم قبول است،فقط ساکت بدون نق و غر بنشنید و بگذارد از آهنگی که پخش میشود و مسیر لذت ببریم ، برایم در حد آرزو شده است.

باید خودم را بندازم در مسیر اجرای برنامه هایم.

اینگونه پیش رفتن و خنثی بودن را دوست ندارم...

مدتهاست که بی هیچ هدفی که مرا سر ذوق بیاورد بیدار میشوم و به خواب میروم.

این برایم خوب نیست.

حتی امروز داشتم به این می اندیشیدم که چه شده است مرا که نمازهایم که همیشه اول وقت خوانده میشد هم به فراموشی سپرده شده  و نخواندش هیچ تاثیری در روح و روانم ندارد .

چرا نماز اهمیتش برایم کم شده است.

چه اتفاقی افتاده؟

نه تنها نماز که خیلی چیزهای دیگر .

در یک کلام یک انسان خنثی شده ام.

میدانم که این حالت در طولانی مدت به من آسیب میزنم.

هرچند که الان به آرامشی رسیده ام و در هول و ولا و ترس و اضطراب نیستم که آخ نشده است و نمیشود و پس من چقدر عقبم.

یک بعد این قضیه شاید برمیگردد به لذت بردن از زندگی حال و دوست داشتنش که خب برد بزرگیست در زندگی.

اما لذت بردنی که هیچ سودی برای آینده نداشته باشد بنظرم چیز درست نیست.

حداقلش اینکه مسیر لذت را به  سمت خواسته هایم ببرم و حالم را دریابم تا در آینده،حسرت گذشته گریبانم را نگیرد.

گاهی آدمی در این حالت قرار می گیرد.

اما میدانم که اگر بگذارم این حالت تداوم پیدا کند ، به ضررم خواهد بود.

و فکر میکنم تا اینجا بهتر است دیگر تمامش کنم و به خود بیایم.

با آرامشی که حالا هست و از ادامه خنثی بودن برایم مانده،بروم به سراغ اجرای بهتر کارهایم و روی ریتم انداختنشان.

  • ۲ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۴:۵۱
  • خانم مسلمون

تو مرامم نیست اینجا در حد یک جمله پست بگذارم،اما فقط اومدم و بگم :

«من همونی ام که افتاده بود رو غلتک و حالا یکباره استپ کرده و نمیدونه باید چجوری دوباره غلتک رو راه بندازه.»

بمون اینجا به تاریخ ششمین روز از اردیبهشت 1401

یک ماه دیگه میام و گزارش کار میدم.

  • ۴ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۰۲
  • خانم مسلمون

امروز طبق قانونی که برای خودم وضع کردم باید پستی رو منتشر میکردم، از صبح مدام به این فکر میکنم که خب چی دارم برای گفتن حالا؟
میخوای از دعوای سرصبحت سر شکلات و جیش نرفتن بگی؟ خب که چی ... برای کی مفیده ؟کی دوس داره بدونه تو و پسرت سر شکلات دعواتون شده و تو الکی مثلا همه شکلاتها رو ریختی دور که بحث شکلات تا ابد تو خونتون مختومه اعلام بشه و کسی نیاد به پر و پات بپیچه و بگه:«ننه ننه آی ننه یه دونه شکلات ننه.»
هرچند که شب،به وقت مسواک زدن، بچه ننه،یه راه برای رسیدن به شکلات فرداش پیدا کرد و ننه فهمید که هرچی خونده،کور خونده ...
یا مثلا از تغییر دکوراسیون امروزم بگم که موقع لایو ساعت ۷به ذهنم رسید و شوهرجان با وجود کمردرد، ملزم به جابجایی چند تا کمد شد؟!
یا از درست کردن ماکارونی با سویا بگم، که عجیب به هممون چسبید و روزهایی که عشق سویا بودم و هیچ بسته چرخ کرده ای برای ماکارونی از فریزر بیرون نمیومد،یاداوری شد.
یا از پیاده روی امروزم بگم که کلی تو دلم گفتم:«بی خیال حالا یه روز که هزار روز نمیشه ،نرو نرو .»
بعد به دل درون،زکی گفتم و عزم رفتن کردم،
از گم شدن کارت بانکی و کلید خونه بگم که به عنوان یه نشونه برای بیرون نرفتن میتونستم براحتی ازشون استفاده کنم و اما اینور و اونور زیر خروارها اسباب بازی زرد و سبز و قرمز ،آبی و نارنجی و مشکی پیداشون کردم.
از مامان مامان گفتنهای گاه و بیگاه و بیمورد چهارساله بگم که تمامی نداره.
از آقایی بگم که تو پارک فرت فرت تخمه می شکست و پوستش رو می‌ریخت رو زمین و من نای رفتن و گفتن اینکه:«حداقل لطفا تو زمین بازی بچه ها آشغال نریزید رو نداشتم.»
از مامانی بگم که هرچی به دخترش گفت:«بریم،»دختر بچه نیومد و از آقای تخمه خور خواست بیاد بچشو بترسونه و دختر دوید بغل مامانش که بره و افتاد زمین و مامان یه تشر بهش رفت؟
از حال خودم بگم که اگر روزهای قبل مادری، این صحنه رو دیده بودم، اون مادر رو هزار مدل قضاوت میکردم و حالا امروز با خودم گفتم:«حقش بود بچه پررو،باید مامانه میزد دهنشو پر خون میکرد.»
از آقای تخمه خور بگم که رفت پشت به دیوار و کارش رو بجای دستشویی در دید عموم انجام داد؟
از چهارساله بگم که پارک بهش چسبید و کمی با لطافت با مامانش رفتار کرد و ...
از کدومش بگم ؟؟؟زندگی امروز من فقط تو این زمینه ها حرف برای گفتن داره.
راستی از نای نداشتنم برای ویرایش هم میتونم بگم ها !!!
و هم اینکه از مقاومتم برای ننوشتن  هم میتونم بگم که شکست خورد...این پیروزی خجسته باد این پیروزی 
 

  • ۳ نظر
  • ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۵۸
  • خانم مسلمون

گفت : « فک کن ستون نویس روزنامه هستی.

اگه اینجوری فکر کنی دیگه هیچ جوری نمیتونی کارت رو به عقب بندازی.تو تعهد دادی و باید پای تعهدت بمونی.اون ستون روزنامه محتاج کلمه های توئه. نمیخوای که نا امیدش کنی. اگه ننویسی ،خالی میمونه و این اصلا قشنگ نیست که مسئولیت کارت رو به عهده نگیری و به عنوان فردی که تعهد داشتن براش اهمیتی نداره، شناخته بشی."

مسئولیت پذیری،خط قرمز زندگی من محسوب می شود و تا جایی که توانم یاری رساند،سعی میکنم کاری که به من محول شده است را درست انجام دهم.

من معتقدم، مسئولیت پذیر بودن از کودکی به فرد آموزش داده می شود.

پدر ومادری را تصور کنید که از سر دلسوزی که رنگ و بوی خیانت می دهد، حمال کوله پشتی مدرسه بچه هایشان می شوند و در ادامه برای  انجام تکالیف فرزندان دلبندشان دستخط خود را به دستخط خرچنگ قورباغه فرزندانشان شبیه میکنند تا بتوانند معلم را گول بزنند و در آخر، جشنی سرخوشانه برای این حمالی و گول زدن با فرزندانشان برگزار میکنند.

بی شک آن کودک بینوا، در بزرگسالی این ژن که بگذار مسئولیت کارهایم را به شخص دیگری واگذار کنم و حالا بگذار فلانی را با این روش و آن روش گول بزنم خواهد داشت؛ چرا که با الگویی این چنین بزرگ شده است و حالا انتخاب با اوست که پیرو ژن معیوبش اقدام کند و یا مسیر را به کل تغییر دهد و ژن برتری برای خودش بسازد.

مسئولیت پذیری در والد بودن، اوج مسئولیت پذیری است. اوست که با تربیت شخصیت فرزندش او را یک مقام و مسئول دولتی که پایبند به اصول رفتاری انسانی است بار می آورد.

تمام فکر و ذکر و دغدغه این روزهایم مادری است و پذیرش مسئولیتی که آگاهانه پا به زندگی ام گذاشته است. میخواهم مدام از مادری صحبت کنم و مادری. انتظار ندارید که دغدغه اصلی ام را نادیده بگیرم و بطور مثال بیایم به شما از طریقه دست گرفتن آکورد لامینور در باره پنجم گیتار بگویم.

می دانی حرفم چیست ؟!

اینکه من یاد بگیرم خودم را میگویم، سپیده. سپیده یاد بگیرد سرجای خود بایستد و آن چیزهایی را که برایش در زندگی اولویت اولویتهاست را درست اجرا کند.

راستش میتوانم چشم بسته بگویم اولویت من سربلند بیرون آمدن از مسئولیت مادری ام است که آن را کاملا آگاهانه پذیرفته ام و از قضا همه حیطه های زندگی را نیز در بر میگیرد.

والد باید بلد باشد درست ارتباط بگیرد، چرا که فرزندش شاهد است.

والد باید بلد باشد احساسات خود را درست نشان دهد، چرا که فرزندش شاهد است.

والد باید بلد باشد اگر خطا رفت، مسئولیت خطایش را به عهده بگیرد و در پی جبران باشد، چرا که فرزندش شاهد است.

والد باید بلد باشد که دنبال علایقش در زندگی برود، چرا که فرزندش شاهد است.

والد در یک کلام باید زندگی را بلد باشد و اگر تاکنون یاد نگرفته است، به جای به دست گرفتن کاسه چه کنم چه کنم و گفتن جمله "از ما دیگر گذشته است"، هم آغوش با فرزندش مسیر درست را برای خود مشخص کند و همگام با او مسیر رشد را طی نماید.

من تنها میگویم میخواهم مسئولیتم را در ساختن شخصیت فرزندم، درست اجرا کنم.

آنها مرا خواهند دید،دیگری را هم خواهند دید.

زندگی خود ساخته مادرشان را با زندگی خودساخته اشخاص دیگری مقایسه خواهند کرد.

از دید من مسئولیتم زمانی درست اجرا شده است که در زمان پیری بگویم:"من درست رفتار کرده ام.اگر آنها راه دیگری رفته اند دلیلش نادرستی رفتار من نبوده است."

                                    

 

 

  • ۵ نظر
  • ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۵۳
  • خانم مسلمون

آن روزی که با معلم نویسندگی ام آشنا شدم، دوساله ای در خانه بود که مدام عاشق تکرار بود،کتابی را دستش میگرفت و بارها در روز درخواست خواندنش را میکرد.

چند بار محدود برایم پیش آمده بود که کتابی را برای خودم ، دوباره خوانی کنم،آن هم نه از روی لذت،آن کتاب را در سن مناسبی نخوانده بودم و شنیده بودم شاهکار است و در تلاش برای فهمیدنش، کتاب را چند سال بعد دوباره خوانی کردم. اما این قضیه برای دوساله طور دیگری بود.

او از خواندن تکراری کتاب به وجد می آمد،گویی که اولین بار است آن را میخواند. حقیقت این بود که  دو ساله در حال کشف ذره به ذره ماجرا بود، هر بار گوشه ای را در ذهنش تجسم میکرد و این پازل کم کم در خیالش ساخته میشد. هرچقدر که تکرار برای مادر، ملال آور می نمود و با کلمه کلمه اش در دل اوغ میزد؛ برای کودک دو ساله جذاب و جالب.

معلم نویسندگی ام از تکرار صحبت کرد.

کودک را دیدم، علاقه اش به تکرار را؛ خود را دیدم، فراری از تکرار را.

حرف معلمم را با کار کودکم مقایسه کردم؛کار خودم را با حرف معلمم.

راستش را بخواهید، معلم نویسندگی من با صحبتهایش از تکرار و گفتن از زیبایی های تکرار،گوشه ای از ذهن من را در مادرانگی باز کرد و کمک کرد این وجه از کودک دو ساله را دریابم.

اینجاست که انصافا حق است بگویم:«کودک من،بهترین معلم زندگی من است»

در تمام این چهارسال و چهارماه، او با رفتارهایش مسیر درست زندگی را به من نشان داد.

من قبول دارم که همه چالش هایم با او از نافهمی های من در نفهمیدن زبان شیرین اوست.

کاش در فهمیدن زبانش از خود زرنگی نشان بدهم،تا هم او از مسیر زندگی اش لذت ببرد و هم من.

 

  • ۲ نظر
  • ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۳۳
  • خانم مسلمون

بچه سوم دوستی به دنیا آمد.

خبرش را امروز در گروه مامانای خوشگل خواندم.

شوکه شدم و خبر خوشحال کننده ای برایم نبود و دلم به حال خودش وبچه هایش سوخت.

اما کمی بعدتر جلوی خودم را گرفتم و اجازه ادامه قضاوت درونی را به خود, ندادم.

در گروه،  دوستی او را "شجاع" خواند و کسانی که تک فرزند دارند را "تنبل".

با دیدگاهش مخالف بودم .

اما جای بیان مخالفت آنجا نبود،چرا که دیدگاهش این چنین است و من در تلاش برای تغییر دیدگاه کسی نیستم.

گرچه معتقدم همانقدر که من نباید مخالفتم با دیدگاهش را در جمع بیان میکردم،او هم نباید دیدگاهش را این چنین با "شجاع و تنبل" بیان میکرد.

چه بیانش از شجاع و تنبل جدی بوده باشد چه صرفا شوخی در جمع دوستانی که برای به دنیا آوردن فرزندی باید هزارو یک اما و اگر را در زندگی خود حل و فصل کنند ؛بیان جالبی نبود.

برچسب شجاع و تنبل برای امر فرزندآوری برچسب وحشتناکی است.این را حتی به شوخی هم نمی توانم بپذیرم.

با اینکه خودم یکی از طرفداران ازدیاد فرزند بودم اما دیگر کشش حمل فرزندی را در بطن خود و آغوش خود و شب زنده داری های پشت بندش ندارم.

این توان من است و تصمیم من و همسرم.

دوست دیگری هم در آن جمع گفت : باهم بزرگ میشوند و راحت میشوی.

این هم در ذهن من جایی ندارد.

پدر و مادر من سه فرزند بزرگ دارند ،اما من هیچ راحتی فکری ای در زندگی شان نمی بینم.

از زمان تصمیم برای آمدن فرزندی جدید،قطعا تو هیچ راحتی ای را نخواهی دید تا زمان مرگت.

که اگر خوب باشی مرگی دلنشین نصیبت خواهد شدو اگر نه مرگی سخت (این هم صرفا دیدگاه من است و لاغیر).

این ها نشخوارهای ذهنی ام بود که دو ساعتی درگیرشان بودم.

باید نوشته میشد و از ذهن خارج میکردم.

راستی ،جایی نوشته بودم : "دنیایمان قشنگ نیست،خانه مان که میتواند قشنگترین جای دنیا برای فرزندانمان باشد".

این را مدام به خودم میگویم ،اما شما هم به خودتان بگویید.

  • ۳ نظر
  • ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۳۳
  • خانم مسلمون

چند روزی میشود که این متن را نوشته ام و البته چندین بار هم ویرایش شد.

امروز صبح با خودم گفتم که این حرفهایی که گفته ام  فعلا نیازی به انتشار ندارد و شاید هم اصلا،پس چه بهتر که بی خیالش شوم و هر حرفی را بازگو نکنم.

لحظه ای که خواستم فایل ورد جدیدی برای نوشتن باز کنم،  فلش موس به طور ناخوداگاه به سمت این فایل رفت.

شاید باید نگاهی دیگری به آن بیندازم و زیر و رویش را هم بزنم و چیز درست درمانی از تویش در بیاورم که با منتشر کردنش ،پشیمانی سراغم نیاید.

و آن متن البته ویرایشیده اش :

چندی قبل طنزی را خواندم که نوشته بود

  • خانم مسلمون

 

شخصی در شرایط من از زمین و زمان میتواند بهانه جور کند تا علاقه اش را به باد فراموشی بسپارد.

حدود دو هفته قبل وقتی که زنجیره

  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم