برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادرانگی» ثبت شده است

امروز طبق قانونی که برای خودم وضع کردم باید پستی رو منتشر میکردم، از صبح مدام به این فکر میکنم که خب چی دارم برای گفتن حالا؟
میخوای از دعوای سرصبحت سر شکلات و جیش نرفتن بگی؟ خب که چی ... برای کی مفیده ؟کی دوس داره بدونه تو و پسرت سر شکلات دعواتون شده و تو الکی مثلا همه شکلاتها رو ریختی دور که بحث شکلات تا ابد تو خونتون مختومه اعلام بشه و کسی نیاد به پر و پات بپیچه و بگه:«ننه ننه آی ننه یه دونه شکلات ننه.»
هرچند که شب،به وقت مسواک زدن، بچه ننه،یه راه برای رسیدن به شکلات فرداش پیدا کرد و ننه فهمید که هرچی خونده،کور خونده ...
یا مثلا از تغییر دکوراسیون امروزم بگم که موقع لایو ساعت ۷به ذهنم رسید و شوهرجان با وجود کمردرد، ملزم به جابجایی چند تا کمد شد؟!
یا از درست کردن ماکارونی با سویا بگم، که عجیب به هممون چسبید و روزهایی که عشق سویا بودم و هیچ بسته چرخ کرده ای برای ماکارونی از فریزر بیرون نمیومد،یاداوری شد.
یا از پیاده روی امروزم بگم که کلی تو دلم گفتم:«بی خیال حالا یه روز که هزار روز نمیشه ،نرو نرو .»
بعد به دل درون،زکی گفتم و عزم رفتن کردم،
از گم شدن کارت بانکی و کلید خونه بگم که به عنوان یه نشونه برای بیرون نرفتن میتونستم براحتی ازشون استفاده کنم و اما اینور و اونور زیر خروارها اسباب بازی زرد و سبز و قرمز ،آبی و نارنجی و مشکی پیداشون کردم.
از مامان مامان گفتنهای گاه و بیگاه و بیمورد چهارساله بگم که تمامی نداره.
از آقایی بگم که تو پارک فرت فرت تخمه می شکست و پوستش رو می‌ریخت رو زمین و من نای رفتن و گفتن اینکه:«حداقل لطفا تو زمین بازی بچه ها آشغال نریزید رو نداشتم.»
از مامانی بگم که هرچی به دخترش گفت:«بریم،»دختر بچه نیومد و از آقای تخمه خور خواست بیاد بچشو بترسونه و دختر دوید بغل مامانش که بره و افتاد زمین و مامان یه تشر بهش رفت؟
از حال خودم بگم که اگر روزهای قبل مادری، این صحنه رو دیده بودم، اون مادر رو هزار مدل قضاوت میکردم و حالا امروز با خودم گفتم:«حقش بود بچه پررو،باید مامانه میزد دهنشو پر خون میکرد.»
از آقای تخمه خور بگم که رفت پشت به دیوار و کارش رو بجای دستشویی در دید عموم انجام داد؟
از چهارساله بگم که پارک بهش چسبید و کمی با لطافت با مامانش رفتار کرد و ...
از کدومش بگم ؟؟؟زندگی امروز من فقط تو این زمینه ها حرف برای گفتن داره.
راستی از نای نداشتنم برای ویرایش هم میتونم بگم ها !!!
و هم اینکه از مقاومتم برای ننوشتن  هم میتونم بگم که شکست خورد...این پیروزی خجسته باد این پیروزی 
 

  • ۳ نظر
  • ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۵۸
  • خانم مسلمون

 

دارم به اتفاق دو روز پیش فکر میکنم،وقتیکه یه غریبه ی بی شخصیت  و کاملا نفهم☺️ با لحن بدی بهم گفت:«خانم بچتو ساکت کن.»
شاید اگه تو موقعیتش نباشید،درکش

  • خانم مسلمون

۱۲:۳۰ دقیقه شب
دلم نمی آید اما چاره ای جز کنار گذاشتنش ندارم،چشمانم به زور باز است.
عینکم را روی«از قیطریه تا اورنج کانتی»میگذارم و میخوابم.
۱:۴۷دقیقه نیمه شب
چهارساله از تختش می افتد

  • خانم مسلمون

۱.ای کسانی که چادری نیستید،هیچ‌وقت یه خانم چادری با کوله پشتی رو حتی توی دلتون به سخره نگیرید،باور کنید اون بنده خدا چاره ای جز کوله پشتی انداختن نداشته.
اگر هم به سخره گرفتید،بدانید و آگاه باشید که به زودی چادری میشید و از قضا از نوع کوله پشتی پوش.
۲.اگر روزی بچه ای رو در خیابان دیدید که مثلا کت و شلوار پوشیده با دمپایی آبی پلاستیکی,نخندید و مبادا به  پدر و مادرش حرفهای ریز و درشت بگید، به شما اطمینان میدم  صد در صد تلاششون رو کردند که بچه شون درست و درمون لباس بپوشه ،در این مسیر له شدند ولی ناکام ماندند.
۳.اگه دیدید بچه ای ضجه زناااان در خیابان لباس ننه شو گرفته،من به شما اطمینان میدم ،مادر قبلترش خیلی اصولی منطقی مهربانانه با بچه صحبت کرده،اما طفل خیلی ناندرتال از این حرفها بوده گویا و صحبت افاقه نکرده.باید برسه خونه یه سیر کتک مفصل نوش جان کنه.
۴.هیچوقت مادری که بچه اش رو میزنه سرزنش نکنید،که قشنگ تو همون موقعیت گیر میفتید.
و این لیست به روز خواهد شد 🧐

  • خانم مسلمون

تا همین یک ساعت پیش،که دو ساعت مانده بود به فردا،نمیدانستم باید راجع به چه چیزی حرف بزنم و هیچ‌موضوع و ایده ای نداشتم.
چهار ساله که خوابید،قابلمه پلو و قرمه سبزی

  • خانم مسلمون

دیشب همین موقع ها بود که درگیریم باهاش شروع شد،درگیری من با یک وسیله خاص.
نتونستم باهاش کنار بیام و موقع استفاده،بغض و نفرت و خشم همه وجودمو گرفته بود،طوریکه نزدیک بود بی خیال طبیعت و زمین و پولی که بابتش داده بودم بشمو پرتش کنم یه گوشه.
حسابی سرم گرم بچه ها شده بود که یکهو یادش افتادم،تو این۲۴ساعت ،پنج بار استفاده شده بود و حالا انگار که اصلا وجود نداشت.
انگار که به مرور عادی میشه و چقدر خوبه بی خیال زمین و طبیعت و پولی که بابتش داده بودم ،نشدم.
انگاری صبر و مقاومت در ماندن در مسیر،کاری میکند کارستان.
این اولین باری بود که نتیجه صبر و ممارست رو در کمتر از ۲۴ساعت دیدم.

 

  • خانم مسلمون

 

وقتی برای خودت،حداقل و حداکثر تعیین کنی؛انجام دادنها خیلی آسانتر میشود .
بخصوص اگر ترس رنگی ندیدن خانه ای در تو باشد.
مثل دیروز من،که با وجود بی حوصلگی شدید ،خودم را به حداقل هایم رساندم و خانه ها رنگی شدند.
خانه های رنگی به من خودم را نشانم میدهند،منی که خودم را فراموش نکرده ام و در کنار نگهداری و بازی با فرزندانم و امور خانه داری ،برای خود زمانی در طول روز قائلم،هرچند پراکنده و کم ،اما مستمر و همیشگی.

 

 

  • خانم مسلمون

نه،تقصیر اون نبود که همه شربت رب انار ریخت روی رومیزی.
آره اون ریخت.اما لزوما تقصیرش که نبود.
آره،درست شنیدی،گفتم شربت رب انار؟راستش من خودمم امروز کشفش کرد.اومدو گفت بستنی میخوام.منم گفتم بذار یه بستنی نو و ترشی بهش بدم که نگو و نپرس.
یه قاشق شکر رو تو یه لیوان آب حل کردمو بهش رب انار اضافه کردم.انقدر هم زدم تا یه مایه غلیظ بهم داد.
رفتم سمت سینک که خبرم یه قاشق بیارم که دیدم جا تر و بچه نیست.
آره خب معلومه که بهش گفته بودم باید صبر کنی .
چند باری دست به اقدام شده بود و درجا مچش رو گرفته بودم.اما خب بار آخر دیر رسیدمو یه جیغ به هوا پرتاب شد.
اوم راستش یه جیغ که نبود هزارو یک جیغ بود که وسط مسطاش یه چیزایی هم برخورد میکرد به یه موجود سه ساله و نیمه.
من شرمنده.
اما خیلی عصبانی بودم و خیلی بد رفتار کردم.
کثیف شدن رومیزی چیزی نبود که منو بتونه عصبانی کنه،حتی چکه چکه کردن شربت از روی میز به زمین هم.
عصبانی شدم چون صدام رو نشنید.
چون توجه نکرد.
میخواست کشف کنه اما اونجا جای کشف کردن نبود.
با بی فکری عمل کرد و نتونست صبر کنه.
منم نتونستم خودمو کنترل کنم و جواب این بی صبری رو با خشونت دادم.
ولی واقعا ارزشش رو نداشت.
میز تمیز میشد،رومیزی شسته میشد،شربت رب انار دوباره درست میشد و زمین دستمال کشیده میشد.
مثه امروز که بعد از خالی کردن خشم ، همه چیز رو دوباره انجام دادیم ...اینبار باز هم شربت ریخت اما تو یه سینی بزرگ که شستنش راحت تر بود.
کاش صبر میکرد.
کاش منم صبورتر بودم.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۲۹
  • خانم مسلمون

13 تیر 1400

امروز حال و حوصله درست حسابی نداشتم.

کلی لباس شسته شد.

صدرا و رسا حمام رفتند.

مواد کوکو رو علی رنده کرد و رفت سرکار.

کوکو ها رو سرخ کردم.

صدرا کارتون دید و کوکو خورد.

رسا می خندید و مشغول تلاش برای چرخیدن بود.

شب قرمه سبزی گذاشتم تا برای فردا ناهار، معجزه یک شب تو یخچال موندن، خوشمزه ترش کنه.

بچه ها امروز حسابی به من چسبیده بودند.

کلافه ام.

خونه کلی بهم ریخته است.

حرص بهم ریختگیش رو میخورم.

یه تبخال گوشه سمت راست لبم  بیرون زده.

ساعت نه و نیم شب بود که هر دو خوابیدن.

و من از مادری فارغ شدم.

دفتر و موبایلم را برداشتم.

محو چرندیات فضای مجازی شدم.

ساعت یکربع به 12 شب هست.

برم برنامه فردا رو بنویسم...

 

فردا :

امروز علی بی حال اومد خونه.

رفت و در اتاق خودش رو حبس کرد.

جواب تست مثبت شد.

 

پس فردا:

خونه بهم ریخته است.

حرص بهم ریختگی خونه رو نمیخورم.

بدن درد دارم.

فقط میخوام حال صدرا زود خوب بشه.

 

روز بعد:

فقط میخوام حال صدرا و رسا خوب بشه.

خونه بهم ریخته است.

اما من حالم از دیدن بهم ریختگی خونه بد نمیشه.

 

بله بله بله

 

کرونا بالاخره پاش رو به خونه ما هم باز کرد.
وقتی من میگم«خونه ما» باید دو تا شاخ بالا سرتون دربیاد ،از تعجب.
خانواده ای با رفت و آمد صفر و رعایت کامل پروتکلهای بهداشتی .
تصمیم گرفتم ،آلبوم کرونایی رو منتشر کنم 

  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۵۷
  • خانم مسلمون

ثبت لحظه ها لزوما نباید به کار کسی بیاید و قطعا هم نخواهد آمد؛جز به کار خودم.

دلیلم برای نوشتن و ثبت لحظه هایی که به یک ساعت هم نکشیده فراموش خواهند شد،

مرور رفتارها و اتفاق هایی هست که باعث شخصیت سازی میشه؛شخصیت من و پسرها.

آنجایی که مستاصل میشوم و نمیدانم باید چه کار کنم؟!

بیام و ببینم قبلا چه کار کردم ،جواب گرفتم؟

از چه راهی رفتم و جواب نگرفتم؟!

خب فکر کنم بعد از این مقدمه چینی کوتاه، دیگه وقت قصه امشب شده:

بعد از هزار مدل بازی پوشیدن جوراب و انواع و اقسام حواس پرتی ها ،همچنان

لنگه به لنگه

  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۲۱
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم