برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کرونا» ثبت شده است

به لطف و کرم کرونا، بیشتر از یک سال بود که همدیگر را ندیده بودیم و حالا که فرزند دومم دنیا آمده بود به رسم دیدار از زن زائو و نوزاد تازه متولد شده به خانه مان آمد.

در که باز شد چشمانمان به یکدیگر خیره ماند،از فرط ذوق دیدار یکدیگر، جیغ کشیدیم.

نمیدانستم باید چگونه به یکدیگر سلام کنیم.

مدل سلام گفتن هایمان، مدل ذوق کردن هایمان، وقتی یکدیگر را می دیدیم معمولی نبود.

ما همدیگر را در آغوش می گرفتیم ،سفت خیلی سفت.حتی اگر فاصله دیدار یک روز می بود.

کرونا که آمد من حتی مادرم هم در آغوش نگرفتم.

من ماندم و آغوشهای محدود زندگی ام و دلتنگ آغوش های دیگر .

گفت :بغلت کنم؟

بی معطلی گفتم :آره .

دلم یک دنیا گریه داشت که میخواستم کنارش؛ کنار او خالی شود.

آن روز حالم خوب نبود.

حالم خوب نبود و دیدارمان کوتاه شد؛ خیلی کوتاه.

بعد از یک سال،  این دیدار کوتاه دردناک تر بود؛ چرا که نیاز دلتنگی ام را بیشتر کرد.

آنقدر بیشتر، که بعد از دو ماه که از آن دیدار کوتاه  میگذرد، امروز  هم به یادش گریستم .

 

خدارو شکر میکنم که قبل از اینکه سه سال ونیمه طعم دوست را بچشد و بفهمد دوست چیست؟ً کرونا آمد . وگرنه چگونه میتوانستم بعدتر به او بفهمانم نمیتوانی دوستت را ببینی ؟! راستش همین حالایش هم سخت است و سراغ دوست میگیرد از مادر و پدرش .او هم بازی میخواهد و بس .هم بازی ای از جنس خودش و همسن خودش؛  با دیوانگی های مخصوص خودشان.

اما دستانم کوتاه است از برآورده کردن این نیاز کودکم ؛ از تشنه آب نخواهید .

 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۴۳
  • خانم مسلمون

قبل کرونا سعی میکردم هرزچندگاهی گردش مادر پسری بگذارم.

اما با کرونا هیچ روزی نبود که من جرات کنم که تنها با پسرک بیرون از خونه قدم بگذارم.

کرونا هست و باید با کرونا زندگی کرد.

تصمیم دارم روزهایی که هوا آلوده نیست.راس ساعت 2 به مدت نیم ساعت قدم زدن مادر پسری رو اجرا کنیم.

دست به دست هم تو کوچه پس کوچه های شهر.

راستش نه لزوما مادر پسری،همراه هم می پذیریم.

  • خانم مسلمون

صدای چهچه پرنده رو درخت، با وجود در و پنجره بسته؛ تا انتهاترین قسمت خونه  میاد.

یا داره شکر خدا رو میکنه.

یا گله از یار که نیست.

یا لعن و نفرین به جون آدمها میفرسته که الحق حقمونه.

  • خانم مسلمون

من که هنوز هم میگم کرونا بهتر از آلودگی هواست،حداقل بهت اجازه میده پنجره خونه ات رو بازکنی و یه نفس عمیییییییییق بکشی.

  • خانم مسلمون

برنامه های پاییز رو چیدم ، فعلا توی ذهنم داره رژه میره و بعدتر پیاده اش میکنم روی کاغذ که پایبند تر باشم به برنامه.

مثلا یکی از برنامه ها رو از امروز شروع کردم.

ساعت 4 بود که شال و کلاه کردیم به سمت بالا پشت بوم.

خورشید زودتر غروب میکرد و هوا رو به خنکی میرفت.

میخوام تا قبل از آلوده شدن هوا و نداشتن همون بالا پشت بوم از فرصت استفاده کنیم و هر روز بساطمون رو دو سه ساعتی بالا پشت بوم پهن کنیم.

امروز محفلمون مادر پسری بود.

مدیون کرونا هستم ، نه بخاطر  کشنده بودنش.

بخاطر اینکه بهم یاد داد از داشته هام لذت ببرم.نه بهتر بگم که بهم یاد داد داشته هام رو ببینم.

اما چه کنم دلم تنگ روزهایی که تو خیابون های شلوغ پرسه میزدیم و ویترین مغازه ها رو بی هدف نگاه میکردیم.

وقتی که تو صف نون بربری داغ می موندیم و از پسرک هفت هشت ساله ای که تو فرغونش کلی سبزی پاک کرده داشت چند بسته ریحون و شاهی برمیداشتیم تنگه.

وقتی که تو خیابون صدای الله اکبر اذان بلند میشد و حال و هوا رو بهشتی تر میکرد تنگ ترین حال دنیاست.

اما ممنون کرونا که به من یاد دادی داشته هام رو ببینم.

دلتنگ ترینم کردی اما باز مدیونتم و ممنونت.

برنامه بعدی که برای خودم چیدم شروع یک دوره جدید نویسندگی هست .

و یک دوره دیگر.

برنامه دیگمون اینه که وقتی بارون اومد زودی بیایم بالا پشت بوم و من انتخابم اینه که زیر بارون خیس بشم و محمدصدرا با چتر بیاد.

قبل اینکه دنیا بیاد با خودم عهد بستم هر بار که برف  و بارون بود باهم بریم زیرش و کلی لذت ببریم.

میخواستم مثه خودم عاشق بارون باشه.

عاشق خیس شدن زیر بارون.

عاشق آسمون.

از دیدن ماه ذوق کنه همونقدری که من با هر بار دیدنش ذوق زده میشم.

با روشن شدن چراغهای خیابون وقتی که هوا رو به تاریکی میره آرامش بگیره و ...

و همه این اتفاقها افتاد.

هنوز کم و کاستی هایی هست.

مثلا نمیتونم با حیونها آشتی اش بدم چون خودم آشتی نیستم.

نمیتونم با حشرات دوستش کنم چون خودم نیستم.

و این برمیگرده به خودش و خودش و خواسته های خودش وقتی که بزرگتر شد.که تصمیم بگیره بهشون نزدیک بشه و یا نه.

این روزها میگه من از هاپو نمیترسم.بغلش میکنم .نازش میکنم.

منم میگم من هاپو ها رو دوست دارم اما نمیتونم بهشون نزدیک بشم.

....

اصلا اومده بودم بگم من عاشق پاییزم.

و پاییز داره میاد.

نه بخاطر اینکه محمدصدرا متولد پاییز .

نه بخاطر اینکه عقد من و علی تو مهر خونده شد.

نه بخاطر اینکه مهر ماه شروع مدارس هست که من متنفر ترین هستم از رفتن به مدرسه.

من از سال 93 عاشق پاییز شدم.

دیوانه پاییز.

دلباخته پاییز.

و با تمام وجودم حس کردم وقتی میگن پاییز فصل عاشقی هست یعنی چی ؟!

پاییز دوستت دارم.

میشه خوب بگذری ؟

خیلی خوب بگذر .

برای همه خوب بگذر پاییز زیبا و دوست داشتنی.

 

  • ۱ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۰۱
  • خانم مسلمون

صدای طبل می آید.

نمیدانم صدای دسته است یا مسجد محل ؟!

دعا میکنم که صدا از مسجد باشد و دسته نباشد.

هرچند که خودم حال و هوای پیاده روی پشت دسته ها را دارم .

و در حسرت نداشتنش امسال میسوزم.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۴۰
  • خانم مسلمون
شروعش از خاطره نویسی بود .کلاس چهارم ابتدایی یا شاید هم قبلتر. اولین دفتر خاطراتم یه سر رسید بود برای شرکت گلسار به رنگ سورمه ای که توش رو پر کرده بودم از خاطره های رنگی رنگی و داستانهای بچگونه ای که با ذهن اون روزهام نوشته بودم. همه صفحاتش پر بود. جز اون سر رسید که نمیدونم چه اتفاقی براش افتاد و هرچی گشتم پیدا نشد بقیه دفترها رو صحیح و سالم نگه داشتم. اما اون یک سال تجربه اولینم از دستم در رفت … بعد وبلاگ اومد و وبلاگ نویسی رو شروع کردم و می نوشتم و می نوشتم و کلی دوست پیدا کردم. بعد فیس بوک. بعد اینستاگرام.
و تقریبا با شروع هر صفحه مجازی جدیدی من جزو اولین ورودی ها محسوب میشدم؛واسه همین رقیب کم داشتم وهمین با روحیه من سازگار بود.میشدم رئیس و همه رو اداره میکردم .اما همه کیا بودند؟
یک سری آدم که با یه فیلتر سنگین تایید میشدن تا نوشته هام رو بخونن.
از همه چی میگفتم ؟!
ترسی نبود همه خودی بودن.
راجع به دل پرم از اینستاگرام بگم ؟!
اینستاگرام مدلش نوشتنهای طولانی نبود.عکس مهم بود و یه یکی دو خط نوشتن. اما من عکس هام باید عکسهایی می بود که خودم میگرفتم با کلی دقت و ظرافت و هم متنهام باید روش حسابی کار میشد و اکثرا طولانی بودو مجبور میشدم کامنت هم پر کنم… می نوشتم و می نوشتم و می نوشتم و لذت می بردم… بهم میگفتم چقدر طولانی مینویسی حوصلمون سر رفت. از اینستاگرام زده شده بودم. انگار جای من نبود.چند وقتی بود که حالم رو حسابی بد میکرد.
اما خداحافظی من ازش چهارشنبه سوری بود.شب چهارشنبه سوری سال 98.
وقتی که تو کرونا کوچه پر بود از جشن و پای کوبی و من و پسرکم باید تو قرنطینه اون شب رو بین صدای جشن مردم و نارنجک و خمپاره و هزار کوفت و زهر مار دیگه تنهایی صبح میکردیم.
وقتی که زنگ زدم به آتش نشانی و با گریه بهشون گفتم بیاید یه کاری بکنید.
وقتی گفتند که از ما کاری بر نمیاد و شماره کلانتری رو دادند و من با هق هق زیاااااد ازشون خواهش کردم بیان و کوچه ما رو ساکت کنن و من گریه میکردم و پسرکم از گریه من گریه.
نمیتونستم خودم رو آروم کنم.
میترسیدم.
اولین شبی بود که باید تنهایی صبح میکردم، با صدای نارنجک و جشن و خنده مردم که از کوچه بلند شده بود.
و معنی قرنطینه رو نمیدونستند و علی وهمکارانش برای اونهایی که معنی قرنطینه رو نمیدونستن باید بدون تجهیزاتی که در اختیارشون نبود؛جونشون رو کف دستهاشون میذاشتن.
اومدم و یه استوری گذاشتم :لعنت به همه کسایی که امشب صدای نارنجکشون تن من و پسرم رو بلرزونه...
تو اون شرایط یه لعنت گفتن ساده ترین حقم بود بنظرم.
اما یه نفر که هنوز ازش دلخورم بد بهم جواب داد و همون شد ،رفتنم از اینستاگرامی که جز بدی و وقت تلف کردن چیزی عاید کسی نمیکنه. مسیرم رو با زدن یه وبلاگ عوض کردم ...
تصمیم داشتم نویسندگی رو حرفه ای شروع کنم. اما یهو ترسیدم… دیدم ای داد ای بیداد انگاری همه دنیا دلشون میخواد نویسنده بشن؟!
پس جای من کجاست ؟
من اصلا جایی دارم یا میتونم داشته باشم ؟ یه چیز من رو نجات داد که از نویسندگی پا پس نکشم و تلاشم رو هر روز از روز قبل بیشتر کنم ؟! “همه داستانها یکبار از قبل گفته شدند.ماجرا ها همه یکیه فقط طرز بیانشون فرق میکنه و اینجوری میشه که یه داستان تکراری هزاران بار گفته میشه و باز هم خواننده داره.” فهمیدم من هم میتونم جایی بین نویسنده های مهم دنیا داشته باشم اگه تلاشم تلاش باشه.فقط کافیه طرز بیان خودم رو پیدا کنم …
طرز بیانمم همینیه که الان اینجاست.گاهی هم پیچیده میشه ؟!جوری که خودمم چندباری باید بخونم تا بفهمم چی گفتم :))
  • ۰ نظر
  • ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۷
  • خانم مسلمون

دو بشقاب عدسی میریزم و میارم کنار مبل

حوصله اصرار کردن که بیا سر میز آشپزخونه رو ندارم.

یه قاشق از عدسی مزه میکنم.نمک و فلفل یادم رفته.

همه رو خالی میکنم تو قابلمه و نمک و آبلیمو بهش میزنم و بی خیال فلفل سیاه میشم.

با جانونی بر میگردم تو پذیرایی.

میگه من نمیخورم.

تو دلم میگم فدای سرم نخور و با خودم عهد می بندم کاری به خوردن و نخوردن و گرسنگی و سیر بودنش نداشته باشم.

کنارش می شینم و قاشق قاشق عدسی رو میخورم شاید با حرص.

حواسم به خوردنم نیست که می بینم بشقاب اول رو تموم کردم و بازم دلم میخواد بخورم.

اینبار میاد کنارم می شینه و میگه با قاشق نمیخوام با نون میخوام.

قاشق رو میذاره کنار بشقابش و جانونی  رو میذارم کنار دستش.

کاری بهش ندارم.میذارم هر جوری که میخواد غذاشو بخوره.

یادم میاد تو این سه ساعت اخیر دو بار باهم سر چیزای خیلی ساده بحثمون شد و کار به دعواهای حنجالی رسید.

مقصر صفر تا صد من بودم.

من حوصله نداشتم و هنوز هم ندارم.

من اعصاب نداشتم و هنوز هم ندارم.

من خوابم میومد و هنوز هم میاد.

من باهاش خوب صحبت نکردم.

من بودم که پا رو دم شیر گذاشتم و شیر کوچولوم رو عصبانی کردم و خودم شدم اژدهای وحشتناکی که از تمام وجودش آتیش می بارید.

موبایلم رو برمیدارم و بازی توپهای رنگی رو باز میکنم.دونه دونه توپها رو پرتاب میکنم به سمت توپهای همرنگ خودشون.

صدای اذان از موبایلم بلند میشه.

سریع قطعش میکنم و بازی رو ادامه میدم.

همونجور که دارم توپها رو پرت میکنم میگم خدایا حوصله ندارم .دست از سرم بردار میخوام بازی کنم آروم شم.

آنی نمیگذره که از حرفم خجالت میکشم.

آروم شم ؟ با پرتاب کردن توپهای رنگی ؟

منبع آرامش رو رها کردم چسبیدم به توپها و میخوام آروم هم بشم.

درونم غوغا میشه.

بحث فرشته سمت چپ و راست سر اینه که چجوری باید آروم شد.

فرشته سمت چپ مصرانه میگه توپهات رو پرت کن. بعد بخواب .بعد برو بنویس بعد برو نماز بخون.

فرشته سمت راستم اما میگه بازی رو حذف کن.لپ تاپ رو به شارژ بزن و سریع وضو بگیر.

یاد برنامه مراقبه وضو میفتم.

برنامه ای که باشگاه افق مهر به مناسبت عید غدیر گذاشته بود.

دلم میخواست شرکت کنم.

تو این فکرها بودم که جانمازم رو پهن می بینم و خودم رو مشغول نماز خوندن.

سجاده که جمع میشه تصمیم میگیرم برای حال خوب خودم یه سری کارهای جدی دیگه هم انجام بدم.

باید به فکر باشم ؛ برای حال خوب خودم.

همونجوری که شبکه های خبری رو حذف کردم و حالم کلی بهتر شد از قبل.

حالا باید سراغ حذف یک سری چیزهای دیگه از  زندگیم برم.

من اگه آروم نیستم اگه حالم خوب نیست مسلما با هزار بار هم پرتاب کردن توپهای رنگی حالم بهتر نخواهد شد.

چیزی که حالم رو بهتر میکنه پناه بردن به منبع آرامشه.

چیزی که حالم رو بهتر میکنه نوشتنه.

خواندنه.

بازی کردن با پسرک.

حرف زدن با علی.

دراز کشیدن و دیدن آسمون آبی.

اینها حالم رو خوب میکنه و هزارتا چیز قشنگ دیگه.

این تقصیر من نیست.

تقصیر خانواده ام نیست.

تقصیر هیچکدوم از آدمهای دور و برم نیست.

تقصیر فرهنگ و جامعه است.

آدمی عادت میکنه.

فرهنگ و جامعه که غلط باشه با عادت غلط هم رشد میکنیم و بزرگ میشیم و به زندگی غلطمون عادت میکنیم .

هیچوقت دلم نمیخواست بندازم تقصیر مسئولین .

اما الان انگاری خیلی تقصیر مسئولین هست.

تقصیر مسئولین بی مسئول.

حالا که من فهمیدم غلط هست اگه کاری به حال خودم نکنم غلط کردم.

کتاب "از کتاب رهایی نداریم " رو شروع میکنم به خوندن.

یه جایی از کتاب نوشته :فرهنگ دقیقا آن چیزی است که هنگامی که همه چیز دستخوش فراموشی می شود ،برجا می ماند.

با خودم فکر میکنم چه چیزی در ما جا مونده به جا مونده یادگار مونده که اسمش رو بتونم بذارم فرهنگ ؟

آب نبات چوبی زردش رو میمکه و ازش صدا در میاره.به سمتم نگاه میکنه و صدام میزنه :مامان.

برمیگردم سمتش و شاهکارش رو برام تکرار میکنه و منم مثلا ذوق میکنم.

امروز باهاش خوب نبودم برعکس دیروز.

امروز تقصیر منه که خوب نیستم و نمیتونم ارتباط درست بگیرم.

منو می بخشه این کوچولوی دلبر؟

علی زنگ میزنه.میذارم رو اسپیکر و میگم سلام.

میگه سلام رسیدم.اوضاع خوبه ؟

میگم آره.

میگه صلح برقراره؟

میگم خیالت راحت

میپرسه کاری نداری؟

میگم نه مراقب خودت باش خداحافظ.

رفت که فردا صبح بیاد.

دیگه نگران نیستم مردم رعایت نمیکنن و کرونا داره روز به روز بیشتر و بیشتر میشه.

از بالکن داره پسر هفت هشت ساله ای که روی پله یه خونه زیر سایه درخت نشسته رو نگاه میکنه.

صداش میزنه نی نی ؟

نی نی نگاهش نمیکنه.

میگم بهش بگو آقا پسر شاید نگاهت کرد.

بهش میگه پسر؟

اما باز هم نگاه نمیکنه.

از من میپرسه .اسمش چیه؟

میگم نمیدونم .باید از خودش بپرسیم.

از بالکن طبقه سوم داد میزنه :اسمت چیه؟

کوچه خلوته.حتما صدا رو شنیده.اما نگاه نمیکنه.

ناراحت میشم.

یعنی راستش بیشتر دلم میشکنه برای پسرک.

به علی میگم اگه کرونا نبود خیلی بهش خوش میگذشت.

میگه : خیالت راحت الان هم داره خیلی بهش خوش میگذره.

آره به محمدصدرا داره خوش میگذره.

اما من طبق زندگی قبلی که پر از عادتهای درست و اشتباه بود فکر میکنم داره بهش خوش نمیگذره.

حال همه مون خوبه .اونقدر که چیزی از خدا نمیخوایم جز اینکه آرامشمون رو حفظ کنه.

درسته که دلتنگ دیدن فامیلهای دور و نزدیک هستیم اما حالمون خوبه.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۴
  • خانم مسلمون

توصیه نویسنده ایتالیایی ، روبرتو فروچی به دانشجویانش :

از دانشجویانم در کارگاه نوشتن خواسته ام که نوشتن یادداشت های روزانه را شروع کنند.

 همه باید این کار را بکنند ، ما مسلما دوره فاجعه بار و در عین حال تاریخی را می گذرانیم .

از امروز تا فردا ، زندگی روزانه مان به چیزی منحصر به فرد تبدیل می شود ، عجیب و غیر قابل فهم.

زندگی مان دگرگون شده ، بازگویش کنید.

به آنان سفارش کردم که اول برای خودتان بنویسید ، اما بعد برای هر کسی که در سال های آینده نوشته هایتان را خواهد خواند و نیاز خواهد داشت تا روزهای خیلی دور ویروس کرونا را بفهمد.

***

 

این روزها خاطره میشه و میگذره ؛ خاطره ها رو خوش یا تلخ ثبت کنیم تا برامون بمونه به یادگار .

خاطره های تلخ بهمون یادآوری میکنه که چه استوار بودیم و گذروندیم اون روزهای سخت رو .

و خاطرات خوشی که جون تازه میده به زندگیمون.

قدر دان همه لحظه های زندگیمون باشیم.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ فروردين ۹۹ ، ۰۸:۰۹
  • خانم مسلمون
 
گاهی اوقات فکر میکنم که چه دنیای کوچک و محدودی برای خودم درست کرده ام!
"شمیم یاس"
 
***
دیشب ازم خواهش کرد .
نمیتونستم خواهشش رو قبول کنم.
اصلا من قبول میکردم پسرک رو چجوری باید توجیح میکردیم که نرو بغل بابات.
نرو بغل بابات کوچولو از امروز دیگه با فاصله از کنارش رد شود.
بابات خودش رو از ما محروم میکنه ،چون که میترسه.
اون تو آزمایشگاه کار میکنه.آزمایشگاه بیمارستانی که بیماران کرونایی هم توش هستند.
آزمایشگاهی که تنها تجهیزاتی که برای مراقب از پرسنلشون دادن یه ماسک جراحی و یه دستکش برای 18 ساعت کار.
ترشحات بیمارای کرونایی بلاشک خطرناکتر از خود بیماره.
اینهمه بی مسئولیتی در قبال جون آدمها از کجا میاد ؟
کسی که داره خدمت میکنه به جامعه اش بی تجهیزات مگه خانواده نداره ؟
یه ماسک درست و درمون و چند تا دونه دستکش برای 18 ساعت کار با ویروسی که دنیارو بهم ریخته خواسته زیاد و نامعقولیه ؟
مدتهاست خودم رو محدود کردم به چهار چوب خونمون.دیگه کم کم داره دو ماه میشه.
یکماهی میشه که از اخبار دورم .
داریم سه تایی از خونه بودن لذت میبریم ، و دلم نمیخواد این روزهای قرنطینه تموم بشه.
ما تازه داریم معنی آرامش رو میفهمیم.
غرق کارهای ساده میشیم و لذت میبریم از کنار هم بودن.
اما اما اما
دیشب با گفتن نگرانیش دوباره بیشتر از قبل نگران شدم.
گفت که میترسم و اگه اتفاقی براتون بیفته خودم رو نمیبخشم.
 
  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۳۲
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم