برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانم نویسنده» ثبت شده است

 
 
 
این قسمت: عباس‌آقای درونتان را رها کنید تا خوشبختی به شما رو آورد‌😜

زن هنگام گرفتن دهشاهی باقی پول، مثل آنکه بخواهد مفِ بچه همساده‌شان را پاک کند، با اکراه دستش را جلو برد. هنوز دست زن به سکه نخورده بود که بقال، سکه را رها کرد و سکه تلپی به زمین افتاد.
دور خودش چرخید و قل خورد و بیرون رفت.
  • ۰۷ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۱
  • خانم مسلمون


1.

سالی چند روز میرن مدرسه؛ بعد زورشون میاد، همون چند روزمختصر رو هم، خودشون زحمت حمل  کوله‌شون رو بکشن.
نمیدونم به دانش‌آموز خرده است یا به ننه‌ی دانش‌آموز.
اما هرچی هست خیلی روی مخِ منه.🫠🫠🫠
کاش مامانه بفهمه، لطف نیست؛ نالطفیه.
اما دریغ🫤

  • خانم مسلمون

گفت: ما برای سرزمینمان افسانه‌ای داریم؛ افسانه‌ی ما قدمتی به خوشی عطر نرگس‌هایی دارد که از دلِ خاکِ زمستان، سر‌بیرون می‌آورند.
آن‌روزهایِ خیلی دور، که زمستان بود و هوا خشک و سرد، دلِ زمین گرفت.
خدا نرگس را آفرید؛ تا از دلِ همین خاکِ سرد، به روحِ زمین، امید تازه بدمد.

  • ۱۵ دی ۰۱ ، ۱۷:۵۱
  • خانم مسلمون

داشتم خبرها رو میخوندم، خبرهای سایتهای زرد رو .

و نظرات یک سری آدم راجع به مسائل ایران که حتی اسمشون هم برام آشنا نبود.

و این وسط هم فشن شوی کتایون ریاحی و عروس جدید تتلو و نامزدی سحر قریشی با شاهزاده عرب هم بالا اومد که البته فقط تیترها رو برای وقت گذرونی خوندم تا چشمهای سنجاق سینه سنگین شده و از روی پاهام گذاشتمش زمین.

چند روز پیش اومدم حالمو براش توصیف کنم هرکاری کردم نتونستم منظورم رو برسونم تا آخر یه کلمه گفتم که بنظرم کامل من رو توصیف میکرد، من دیگه دل مرده ام.

البته که ربطی به مسائل ایران نداره، تا بوده همین اوضاع بوده و اوضاع بد تمام ناشدنیه و فقط از نوعی به نوع دیگر تغییر شکل می دهد.

همه چی به خودم ربط پیدا میکنه.

چرا من اون دختری چندسال قبل که تند و تند برای خودش آرزوهای قشنگی خیال میکرد نیستم؟

چرا نمیتونم برای آینده ام هیچ تصویر درخشانی متصور بشم.

تازه چند ماه بود که مادر شده بودم و ترسی به جونم افتاده بود که جرات بیانش رو با کسی نداشتم.( البته چند سال بعد، متوجه شدم همه مامانها ممکنه همچین فکرایی به سرشون بزنه) دفتری برداشتم و نوشتم : «خدایا من برای سه سالگی دردونه نذر 30 شاخه گل رز میکنم.

خدایا بچه ام صحیح و سالم باشه در کنار خانواده اش.»

یک ماهه دیگه 5 ساله میشه، نذرش رو بخاطر کرونا اون سال ادا نکردیم.

اما امسال دیگه وقتشه؛ که سفارش 30 شاخه گل بدیم و روز تولدش مهربونی رو به مردم شهرمون پخش کنه.

چی میخواستم بگم؟

آهان میخواستم بگم دلیلی که نمیگذاره هیچ تصویر درخشانی از آینده ام متصور بشم؛ با کمال تاسف فقط مسئولیت و حس مادریه.

ترس من انقدر زیاده که نمیگذاره آینده رو قشنگ ببینم. تو خیالاتم میرم جاده خاکی هایی که خیلی وحشتناکند . دیگه این رو شما از نذری که تو یکی دوماهگی دردونه کردم، بخون که از ترس ندیدن سه سالگی پسرکم به خدا دخیل بستم.

سعی میکنم حسم رو کنترل کنم اما نمیشه.

سعی میکنم نبینمش باز هم نمیشه.

برای خرید وسیله نو برای خودم، حتی در حد خودکار هیچ شوقی ندارم.

خودکاری که شاید 10 هزار تومان باشه و لازمم هست ،رو برای خودم نمیخرم؛ اما برای بچه ها ماشین حسابی که اصلن به کارشون نمیاد اما چون خوششون اومده رو تهیه میکنم.

این رفتارهاییه که مادر خودم هم داشت و همیشه از طرف من سرزنش میشد.

بهش میگفتم: مامان من نمیخوام، چرا برای خودت نمیخری؟

این مدل رفتار، داره من رو دلمرده میکنه؛ باید مراقب باشم.من که میدونم راه حل چیه، نباید دست دست کنم.

جاروبرقی مدتهاست که خرابه، شاید از همون سال اول زندگی. اما هیچ وقت تعمیر نبردیمش و حتی فکر خرید یه جاروبرقی نو هم به ذهنم خطور پیدا نکرد.

چرا ؟

بهتون میگم چرا ؟

چون امید به زندگیم صفرررر. جاروبرقی بخرم ؟ خب شاید فردا افتادمو مردم. خب جاروبرقی به چه کار میاد فقط پولم رو هدر دادم...

نمیتونم بگم از همون روز اول مادر شدن اینجوری شدم نه.

اما کم کم زیاد و زیادتر شد و با اومدن سنجاق سینه به اوج رسید.

و تو یک سالگی سنجاق سینه من غمناک ترین روزهای زندگیم رو سپری کردم.

شاید خیلی ها بهش بگن افسردگی بعد از زایمان.

افسردگی که اگر درمان نشه، تا آخر عمر تبعاتش باهات می مونه.

من جدا از این افسردگی نبودم، هرچند که کسی مهر افسردگی رو به پیشونیم نزد.

اما خودم که حسش کردم.

و خوشحالم از ناجی زندگیم.

ناجی زندگیم کی بود ؟

کلمات، کلماتی که تند و تند می نوشتم و راه نجاتی که برام از بینشون باز میشد.

گاهی از نوشتن طفره میرفتم؛ مبارزه سختی بود. میدونستم اگه بنویسم نجات پیدا میکنم اما پسش میزدم.

خدا رو شکر که هر بار تو این مبارزه قدرت نوشتن پیروز شد و طناب نجات رو به دستانم داد.

طناب نجات ؟!

میتونم بگم تمام این ماه پریود بودم و هنوز هم هستم.خونریزی که قصد تموم شدن نداره.

عجیب نیست، چیزهای عجیب تر از یکماه پریودی هم برام پیش اومده.

مثلن چندماه پریود نشی و باردار بشی.به هر دکتری میگفتم باورش نمیشد. آخر هم یکی بهم گفت به کسی نگو دو ماه پریود نشدی و باردار شدی.تاریخ آخرین پریودیت رو یکماه جلوتر بگو. منم گفتم : چشم.

دیروز که صدای اذان ظهر از مسجد محل بلند شد، به پهنای صورت اشک ریختم که نمیتونم سر سجاده نمازم بنشینم.این انصاف نیست.

دنبال یه فرصتی بودم که از حسم نسبت به نمازم بگم و الان این فرصت طلایی پیش اومد.

یک ماه پیش بود که من برای اولین بار طعم اصل نماز رو چشیدم.

نمازی یازده رکعتی درست قبل از اذان صبح؛ بهش میگن نماز شب.

یه شب قبل خواب، فکر خوندنش به ذهنم رسید. نمیدونستم چجوریه؟! یعنی راستش رو بخوای فکر میکردم یه نماز دو رکعتیه معمولیه که تنها به نیت نماز شب میخونن و بهترین وقت خوندش هم اول وقته نیمه شب شرعیه.

در صورتی که اینطور نبود.

چهار تا نماز دو رکعتی به نیت نماز شب، یک نماز دورکعتی شفع و یک نماز یک رکعتی وتر که آخ از نماز وتر .

که چقدر معجزه بود.واقعن معجزه رو با تمام وجودم با ذکرهای نماز وتر در طول روزم می دیدم و انرژی ای که در روزی که از نماز شب جا نمونده بودم با روزهای قبل کاملن متفاوت بود.

داشتم عاشقی میکردم باهاش.

بهش گفتم، دوست نداشتم بگم.اما انقدر طعمش شیرین و قند بود که خواستم تجربه اش کنه.

دوست داری تو هم بیدار کنم ؟

نشد با من بخونه؛ حتی نشد خودش هم بخونه.منتظرم پریودم تموم بشه و دوباره تجربه اش کنم.

این یه کمی بی انصافیه. بهم بر میخوره که خدا نمیذاره من نماز بخونم؟! اونم وقتی که تازه طعم شیرینش زیر زبونم رفته بود.

صبح حال نداریه دیروز با شدت کمتری ادامه داشت و آقای همسر موند خونه.

قبل خواب ظهر سنجاق سینه بهش گفتم که برو سرکارت الان بهترم.

از اینکه نرفته بود، کمی عذاب وجدان داشتم.

من باید تو هر حال و هوایی از عهده نگه داشتن بچه ها بر بیام.همونجوری که اون تو هر حال وهوایی که باشه موظفه بره سرکار.

ازم می پرسه: تو چرا هیچ کاره ای ؟

  • من ؟ من هیچکاره نیستم. من مامان توام.
  • بچه بودی نمی خواستی کار داشته باشی؟
  • چرا نمیخواستم. من یه مهندسم . اگه می بینی سرکار نمیرم مثل بقیه بخاطر اینه که الان مامان تو و داداشی ام.الان کاره من نگهداری از شما دو تاست.
  • اگه تو نباشی من پیش کی میمونم؟
  • من همیشه هستم.
  • از کجا میدونی؟
  • تا وقتی که بزرگ بشی هستم.
  • خب وقتی بزرگ بشم تو نباشی، من میترسم تنها بمونم.
  • نه وقتی میرم که مثل بابایی، ازدواج کرده باشی و بچه داشته باشی.
  • بعد چجوری میای دنبالم؟
  • میام دیگه.
  • با فرشته ها میای ؟
  • آره با فرشته ها میام دنبالت.

گفته بودم، تکرار برام کار جالبی نیست؛ نه اینکه جالب نباشه اتفاقن خیلی هم هیجان انگیزه اما من گارد بزرگی نسبت به تکرار دارم.

اینروزا دارم کتاب «مسیح بازمصلوب» رو دوباره خوانی میکنم.کتابی که سه سال پیش شروعش واقعن برام سخت بود و تصمیم داشتم بی خیال خوندنش بشم، اما کمی که گذشت اسمهای یونانی عجیب غریب خیلی ماهرانه در ذهنم نقش بستن ( دم نویسنده و مترجم گرم) و تونستم ادامه بدم. چند روز پیش پا گذاشتم رو گاردی که برای تکرار داشتم و کتاب رو شروع کردم.یه قیلی ویلیه خاصی تو وجودم حس شد که مگو و مپرس.

برای خودم عجیب بوذد ذوقی که با دیدن نام های آشنا و مرور سرگذشتی که ازش باخبر بودم از کجا اومده؟! اما راستش به جرات میتونم بگم شوقم نسبت به بار اول خیلی بیشتره.

عجیب به نظر میرسه اما با اینکه طعم خوش تکرار زیر زبونم رفته، همچنان همون گارد پابرجا هست و جرات تکرار چیزهایی که قبلتر برام لذت بخش بودند رو ندارم.

شاید فکر میکنم وقتم هدر میره؟! مثلن من که اون کتاب رو خوندم تموم شده رفته. چرا یه کتاب دیگه رو نخونم و به لیست کتابهای خونده شده ام اضافه نکنم.

چند شب پیش وقتی بچه ها خواب بودند به عادت هر شب موبایلم رو دستم گرفتم و تو تاریکی خونه مشغول دیدن فیلمی شدم؛ اتاق.

خیلی دلم میخواست که آقای همسر هم فیلم رو ببینه و بیشتر از اون خودم هم دلم میخواست دوباره ببینمش.

شب بعد وقتی بچه ها خوابیدن، موبایلم رو دستم گرفتم تا لذت دوباره دیدنش رو به وجودم بدم، اما نتونستم؛ گارد زورش زیاد بود.

شب بعد از راه رسید و یه پیشنهاد:

  • فیلم ببینیم.
  • آررررههه حتما.من یه فیلم خوب میشناسم که دو شب پیش دیدم.

خیلی دلم میخواد راجع به فیلم حرف بزنم و تحلیلی ازش بخونم اما هنوز نرفتم سروقت سرچ کردنش تو گوگل.

خیلی روم تاثیر گذاشت شاید چون وقتی دیدم که مثل شخصیت مامان فیلم، من هم مامان یه پسر 5 ساله ام. و شباهت های زیادی بین حرفهایی که بینشون ردوبدل میشد با دیالوگهای من و دردونه دیدم.

مثل همین ماجرای مامان فلان چیز وجود داره؟!

احتمالا تا اطلاع ثانوی سمت کانال تلگرامی نرم، چون فیلتر شکن گوربه گور شده ام اعلام فرمودند که باید منو آپگرید کنی وگرنه  برات کار نمیکنم. و از اونجایی که تا وصل نشه امکان آپگرید شدنش فراهم نیست و فیلترشکنهای دیگری هم که دارم صرفن دکوری اند؛ از اینرو نشر مطالبی که شاید به درد هیچ کسی جز خودم نخوره رو اینجا خواهم داشت.

چون نوشتن با انتشار برام معجزه اش رو کامل میکنه و اگه نشر ندم؛ بغض خفه کننده از بین نمیره.

ویرایش کردن یکی از کارهای دلچسب زندگیه منه.

میشینم و طومار طومار کلمات رو ردیف میکنم کنار هم . فایل ورد رو می بندم و روز بعد و روز بعدتر و بعدترش و بعدترها میشینم به بازی با کلماتی که چند روزی از ثبت کردنشون گذشته؛ اما الان میخوام این کلمات رو بی ویرایش بگذارم؛ خوشم میاد از خودم که هربار حوصله ویرایش ندارم وشوق نشر دارم.اعتراف میکنم که آقا و خانم محترم من ویرایش نکردم. بهم خرده نگیرید و نقد و انتقادات احتمالی رو از سر خودم وا میکنم.

اما خدایی ویرایش نوشته رو خیلی پخته میکنه؛ یه جورایی لولو رو هلو میکنه.

جونم براتون بگه دیگه همین دیگه... .

برای تمام انسانهای روی زمین حال خوب و خدایی که باورش داشته باشند، آرزو دارم.

  • خانم مسلمون
حال خوشحال

حس یک انسان خنثی که حس گرایش به افسردگیش به قسمت دیگر می­چربید، را داشتم.برای رهایی از این کسالت به سمت اینستاگرام رفتم که البته راه حل خوبی نبود.

استوری­ها را یکی پس از دیگری پشت هم رد میکردم تا اینکه یک باکس سوال مرا به فکر برد:«با چی خوشحال میشی؟» که خودش هم در چند خطی آن را جواب داده بود.

از خوشحالی های ساده روزانه­ اش گفت،انگار خودم بودم؛نه خود الآنم خود چند سال قبلم.نه خیلی قبلتر بلکه همین یکی دوسال پیش.

همین حالا که این را می­نویسم حالم خوشحال نیست. بد برداشت نشود حالم خوب است اما خوشحال نیستم.

نه برای آنکه امروز سالگرد ازدواجمان بود و خیلی معمولی­ تر از معمولی گذشت،نه دلیلش این نیست.

دلیلش عادی شدن اتفاقاتی است که برایم عادی نگذشته بود.

عادی شدن اتفاقاتی که در روز به خصوصش برایم خوشی و حال خوب به همراه داشت و من به پاس بودنشان در روز سالگردشان،باید خوشحال می­بودم.

اما تنها این نیست که خوشحالی را از من گرفته است.

پس زدن آرزوهایی که انجام دادنشان و شدنی شدنشان مثل آب خوردن آسان و ساده می­گذشت و من آنها را فراموش کردم و بساط برآورده شدنشان را پهن نکردم و یا اگر هم پهن شده بود با لجبازی همه را بهم ریختم.

آفتاب سوزان بود و چشمانم را به اشک و ابروانم را به اخم سوق داد. 16ماهه روی صندلی کودک ننشست. روی پاهایم در صندلی جلو نشاندمش و مشغول شیطنت­های خطرناکش شد.

در سکوت خودم کلافه بودم.موهایم گویی که با لذت کباب بره­ ای را به دندان میکشد به دهانش بود.

موهایم را با هزار ترفند از زیردندانش بیرون کشیدم و او عصبانی از این اتفاق، ناخن تیز انگشت سبابه اش را در پلک چشم چپم فرو کرد. چشمانم سوخت. سرم را زیر روسری پنهان کردم.

گریه داشتم.

نه از سوزش درد پلک، این دردها که دیگر آدم را بغضی نمیکند .

از اینکه موقع پیشنهاد برای خرید، با اینکه گفته بودم ترجیحم اینست دونفری برویم اما حرفم را نشنیده گرفت و با قضاوتی که بارها برایم اتفاق افتاده بودم دوباره قضاوت شدم و شنیدم که گفت :«دلت پیش بچه ها می ماند.»

این جمله را ده ها بار در این چهارسال و نیم زندگی با بچه­ ها از او شنیده بودم و قضاوتی که راجع به دل من کرده بود و جلوجلو پیش داوری و تصمیم گیری.

هرچند که اولین نفری نبود که درست یا غلط اینچنین مرا با کلماتی که حکم قضاوت نابرابر را داشت،می آزرد.

 یاد آن شب که خانوادگی با خانواده­ ام به پارک رفته بودیم در خاطرم زنده شد.

فرصتی که می­توانست برای من و او باشد و او انتخابش این بود که با 16 ماهه مسیری را پدری و پسری بروند و بیایند و لذت پیاده روی را در شب که رویای من بود از من گرفت.و من ماندم و خانواده­ ام در صف شهربازی تا نوبت 4ونیم ساله شود.

بغض گلویم را گرفته بود،تمام آن شب و شبهای بعدترش و حتی همین حالا.

من همیشه خواسته­ هایم را گفتم. همیشه هم بد نگفتم که بخواهد به کسی بربخورد؛گاهی حتی خیلی هم خوبتر از خوب گفتم.اما همیشه هم خوب بیان نشد،میدانی چه زمانی ؟

وقت­هایی که بعداز هزار و یکبار گفتن،انگار که نگفته ای و گویی که کسی نشنیده است و هیچ.

یک رابطه خوب می­خواهم با همه.

بنشینم و با همسرم گپ و گفتی دلبرانه داشته باشم.

با خواهرم گپ و گفتی پر از شوخ و خنده.

با مادرم درد و دلی از هر دری.

من بگویم و دیگری بگوید.

من خوب گوش بدهم و او خوب سخن بگوید.

و رابطه­ هایی که آنقدر حرفهای شیرین و دلگرم کننده فین مابین افرادش رد و بدل شود که دلم گرم شود از بودن و زندگی.

این دل وامانده چه خواسته­ ها که ندارد،کاش «من» را جور دیگری تربیت کرده بودم،تا این مواقع نشکند و در خودش نریزد و یا جایی دیگر برون­ ریزی دور از انتظاری نداشته باشد.

چهارشنبه بود،همان روزی که من بسیار منتظرش بودم و احتمال می­دادم حتما خیلی خوشحال خواهم شد وقتی که گچ پای پسرک 16 ماهه را باز خواهیم کرد. او می خندد و با کفشهای مشکی­ اش طول بیمارستان را به سمت ماشین می دود.

اما خوشحالی مابین صدها مادر نگران که با ارزشترین بخش وجودی­شان زیر دست جراح و پرستارهای بخش بود،برای من ناشدنی بود.

خوشحال نشدم.نخندیدم و تنها در دل خدارا شکر گفتم که از درمان رها شدیم.

عصر خسته از بیمارستان به خانه برگشتیم.

در خانه هم خوشحال نبودم،فکر میکردم دیگر باید باشم.اما لحظات آخر و اتفاقی که در بیمارستان افتاد مانع شد.

چند سیب زمینی را درون قابلمه رویی سیاه شده­ ای گذاشتم تا برای شام کتلتی درست که به تازگی در اینستاگرام دستورش را دیده بودم،کتلت شیرازی.

خسته بودم اما دلم کمی قدم زدن و بیرون زدن از خانه را می­خواست.

در همین افکار زیر گاز را روشن میکردم که شنیدم گفت:«برویم بیرون؟»

خوشحال شدم اما با بی اعتنایی که در ظاهر مشهود بود پرسیدم:«بدون پسرا؟»

و با شنیدن حرفش،جواب دادم:«باید شام را آماده کنم،نمیتوانم تو با بچه­ ها برو.»

از دستش ناراحت بودم،نه اینکه به نگهبان بیمارستان چیزی نگفت،صدالبته که نه. از دستش ناراحت بودم چون وقتی گفتم می­خواهم برای اعتراض پیش مسئول نگهبانان بروم و به رفتار نگهبان اعتراض کنم،حرفم را جدی نگرفت،حتی شوخی هم نگرفت.

او نشنیده ام گرفت.

خواستم به خواسته اش باشد،امروز،امروز که سالگرد ازدواجمان است.

امروز که برایمان یادآور یکم مرداد1395 است.

پسرها را آماده کردم و خودم هم آماده شدم و با هم به خرید ماهانه رفتیم.

خریدی که لذت نداشت و بغض داشت.

نه بغض از چهارنفری رفتن؛ بغض از محروم شدن از لمس و زیر و روکردن  جنس­های فروشگاه و تصور خودم از داشتن آن چیزهایی که توانایی مالی خریدنشان را ندارم.

 با وجود پسرها و خطر به صدا در آمدن آژیر خطرشان،خرید روتین را مثل همیشه بی هیچ گام و قدم اضافه­ ای انجام دادیم و به سمت خانه راهی شدیم.

و لذتی که می­توانست حالم را خوشحالم کند از من گرفته شد.

می خواست

خب خب

به گمانم خیلی خودم را پاک و مظلوم نشان دادم ،اینطور نیست؟

اما راستش باید بگویم من هم در طول روز خوشحال می­شوم، اما نمیدانم کجای کارم گیر دارد که نمی­گذارد حس خوب خوشحالی،حالم را خوشحال نگه دارد.

من هم با همان چیزهای ساده ای که  آن دوست در استوری­ اش گفت،خوشحال میشوم.اما خوشحالی ام پر میکشد و میرود،نمی­ماند در قلبم.

قبلتر اینگونه نبود.

 

 

 

  • ۵ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۰۲
  • خانم مسلمون
من رو سفید شدم

سیب زمینی های خلالی درون ماهیتابه به جلز ولز افتاده بودند که صدای گریه و شیون 16 ماهه از پذیرایی بلند شد.

کفگیر را به کناری گذاشتم و خودم را به او رساندم.

گریه های بی امانش، تمام انرژی داشته و نداشته ام را با خود برد.

تا حالا ندیده بودم که سر بازی با برادرش اینچنان گریه سر دهد که آرام و قرار از او گرفته شود.

به هر نحوی که بود بالاخره او را آرام کردم و اندکی بعد، به خواب عمیق یک ساعته ای فرو رفت.

بیدار که شد، او را در آغوش گرفتم و قربان صدقه اش رفتم.

ظرف نخورده غذایش را برایش آوردم و او تمامش را با اشتها خورد.

با دیدن حال خوبش،سرحال آمده بودم.

او را به حال خود گذاشتم تا به سراغ بازیهایش رود، که دیدن گامهای لنگانش قلبم را به آتش کشید.

وضعیت آلاینده های هوا بسیار خطرناک بود و هربار که اینگونه میشد،ما تمام پنجره ها و درها را کیب به کیب می بستیم و حتی دریچه کولر را هم .

گرما را با خنکای پنکه می گذراندیم تا مبادا آلودگی، راهش را به ریه های کوچک فرزندانمان باز کند.

اما آن روز فرق میکرد.

در آن آلودگی که باد بشدت می وزید و گرد و خاک و غبار با بی رحمی در ریه هایمان جا میگرفتند، در خیابان ها برای دکتر و عکس بالا و پایین شدیم و تشخیص شکستگی پنجه پای کوچکش زیر انگشتان 4 و 5 بود.

چقدر سخت گذشت،آنروزش و روز بعدترش اما گفتم: خدایا شکرت.

اولین باری بود که درگیر بلایی میشدم و به جای"خدایا چرا من " ورد زبانم شده بود " خدایا شکرت".

آنروز بعد از کلی معطل شدن در مطب دکتر و جیغ های پیاپی 16 ماهه در مطب و ترس از دکتر، بدون گچ گیری به خانه برگشتیم و سعی کردیم او را بخوابانیم تا دکتر بتواند پای کوچکش را در خواب گچ بگیرد.

اما خواب آنشب، حتی با دادن شربت خوابی که دکتر تجویز کرده بود،از چشمانش ربوده شده بود و ساعت 11 دست از پا درازتر به خانه برگشتیم.

صبح راهی بیمارستان کودکان شدیم.بعد از دو سه ساعت انتظار، وقتی که جناب دکتر هم از گچ گرفتن پای کوچک فرزندم در بیداری عاجز ماند و نتوانست میان جیغ ها و لگدهای ممتدش کاری از پیش ببرد،دستور 6 ساعت ناشتایی داده شد تا به اتاق عمل برود و پایش را در بیهوشی گچ بگیرند.

و چقدر سخت بود نگه داشتن کودک نوپایی که بیقرار راه رفتن و بازی کردن و خوردن است،در گرمای ظهر تابستان و آلودگی ای که پایش به آسمان شهرمان کشیده شده است.

6 ساعت گذشت،نامش را که خواندند تا لباسهایش را تعویض کنم و آماده رفتن شود،هق هق گریه هایم شروع شد ، میان مادرانی که اوضاع فرزندانشان با اوضاع فرزند پاشکسته من به هیچ وجه قابل مقایسه نبود و نیست.

درد آنها کجا و درد ناچیز من کجا ؟

این دومین باری بود که بواسطه 16 ماهه اینچنین امتحان میشدم.

در جمعی قرار میگرفتم که درد من در مقایسه با درد دیگری ،شادی بود و خوشبختی.

اما این تسکینی نبود برای تحمل دردم،درد من برای من، غم سنگینی بود هرچند که برای دیگری شاید هیچ باشد.

و تنها چیزی که آنروز با دیدن آن مادران غمدیده ، خوشحالم میکردم،رفتار دیروزم بود .زمانی که گفتند:"پای فرزندت شکسته است" و من گفتم:" خدایا شکرت."

رو سفید بودم از اینکه ناشکری نکرده ام و نگفته بودم:"خدایا چرا من ؟"

من بی پروا، در تمام ده دقیقه ای که فرزندم از من دور بود،گریه میکردم و اگر کسی میگفت:"آرام باش،بچه های  دیگر را ببین و دردشان را»

گریه ام بلندتر میشد،غم آن بچه ها هم روی دلم سنگینی میکرد اما به زبانم"خدایا شکر" بود.برای تمام اتفاق هایی که نباید برای من و مادران دیگر پیش می آمد و اما با بی رحمی پیش آمد.

  • خانم مسلمون

کلی حرف داشتم برای گفتن، همه را نوشتم اما از انتشار خود داری میکنم.

 فقط اینکه " گور بابای خانواده زنگ آبادی و جد و آبادش و اطرافیانش"

"... همه مسئولین ریز و درشت مملکت"

من راه خودم را میروم

چرا که زندگی باید کرد

حتی در شهری که نفس کشیدن جرم است ...

 

  • ۱ نظر
  • ۰۳ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۰۸
  • خانم مسلمون

این تنها یک گفتگوی درونی است :
«عجله و کم آوردنت رو درک نمیکنم.
زندگی عجله ای کی رو به کجا رسونده؛ که تو رو برسونه؟
مگه رشد قدم به قدم پیش نمیاد؟
پسرهات رو ببین چقدر آهسته دارند مسیر رشد رو طی میکنند؛ آنهم فقط با چاشنی لذت.
در مسیر رشد،تو سختی می کشی، این سختی انقدر آهسته و آروم هست که بعدها دلتنگش میشی.
دلتنگ روزهایی که تو رو ساخت و رشد داد.
هنوزم میشه هنوز هم میتونی.
یاد اون دوره ای بیفت که تونستی و از پسش براومدی،پس باز هم میشه؟چرا نشه؟
کسی نمیتونه جلوی پیشرفتت رو بگیره،جز یک نفر و تو خوب میدونی اون یک نفر کیه؟
خودتی.
کی میگه 32 سال دیره برای شروع وچون تو هنوز نرسیدی و باید تا الآن میرسیدی ،پس دیگه همه چی تموم شد و رفت؟
فقط ذهن خراب میتونه اینها رو بگه و بس.
مگه آدم عاقل به چرندیات ذهن خراب گوش میده ؟
اگه گوش بدی پس عاقل نیستی.
این حرفها رو که برای قشنگی نمیزنم.
میگم چون بهش باور دارم و میخواهم بهش پایبند بمونم.
حرف که تنها برای گفتن نیست.
حرف برای اینه که پاش وایستی .
سپیده باش و پای حرفات وایسا» 🤛💪💝

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۴۳
  • خانم مسلمون
 
راستشو بخواین تا الان رده بندی دهک ها رو نمی‌دونستم و وقتی تیتر رو خوندم:  «یارانه معیشتی۴۰۰هزارتومانی » با ذوق خبر رو باز کردم که شاید بهمون تعلق بگیره.😂
اما خب کاشف بعمل اومد ما حتی جزو دهک دهم هم نیستیم.😑
حالا اینکه چرا هی زرت و زرت بی ذره ای ولخرجی کم میاد،آی دونت اعلم، الله واعلم 😐
با این تفاسیر و طبق دسته بندی‌های دولت، خانواده ما جزو  ۴درصدی ها هستند و خب من این موضوع رو چند ساعتی بیشتر نیست که متوجه شدم. 🙃
  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۳:۳۲
  • خانم مسلمون

امروز و دیروز و چند روزی میشود که حالم خوب نیست و با شناختی که از خودم دارم برایم عجیب بود که چرا برای حال خوب خود قدمی برنمیدارم.
راستش میدانم علتش چیست؟میدانم چرا ؟ و میدانم کجای نیروی  محرکه ام مشکل داشته است .
با اینحال کاری ازمن بر نمی آمد.میدانی، امان از روزی که نیرو محرکه ات در کسی غیر خودت باشد.
سخت میشود راهش انداخت،شاید هم روزی هرچقدر تلاش کنی نشود که نشود؛ آنوقت شاید به سر حد جنون نزدیک شوی و کاری که انجامش مجاز نیست در ذهنت وول وول کند.
دلم یک  رواندرمانگر میخواهد ،بنشینم  کنارش حرف بزنم و غرغر کنم، نق بزنم و گریه کنم،به زمین و زمان ناسزا بگویم و برون ریزی تمام کمال داشته باشم، سپس او نگاهم کند، در آغوشم بگیرد و تمام حق را به من دهد؛امید دهد تا دوباره سرپا شوم، نه امید واهی ها ،امید واقعی. از آنهایی که خودم به خودم میگویم و مجدد سرپا میشوم،از آن جنس حرفها.
همین چند لحظه قبل درست وقتی که هیچ دل و دماغی برایم نبود، ساعت را نگاهی انداختم،ظهر بود و احتمالا تا الان اذان رو گفته بودند. به امید آنکه حالم از بد به خوب تغییر کند،سجاده ام را پهن کردم و چادر سفیدم را سرم انداختم.رکعت اول و دوم را خواندم ،سومی را خواندم،چهارمی راخواندم.اما نه ،مثل اینکه نماز ظهر قصد نداشت حالم را خوب کند.به نماز بعدی متوسل شدم و خداخداکنان گفتم:«لطفا رکوع بعدی،سجده بعدی،خودت را نشانم بده،دیگر کشش ندارم،خودت را برسان»
نماز عصر که تمام شد ، بالاخره آمد، آنکه باید می آمد. به ذهن و روحم رخنه کرد،اشک ریختم و حالم به خوب تغییر یافت,نه اینکه الان بایستم و برایتان با انرژی بشکن بزنم و کردی برقصم نه ،فعلا در همین حد که بتوانم بایستم و یک لیوان آب دست خودم دهم ...
«

مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد

مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد

به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد

اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد»

 

  • ۴ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۱۵
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم