برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

برای سپیده‌ی تنها

جمعه, ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۹:۳۹ ق.ظ
سبزی‌ها و رشته‌ها و حبوباتش بهم نمی‌خورد،میلرزید. 
صدرا مدتها بود که هوسشو کرده بود و من به هوای حرف علی، که سخته نمیخواد از بیرون میخریم، بی‌خیال شدم. اما خب سااالها گذشت و پسرکم به هوسش نرسید و این شد که دیروز مشغول پختنش شدم.
وقتی عزیز(مادر همسرم) در خونه رو زد، زیر گاز رو خاموش کردم و صبر کردم بعد از رفتن مهمون، به سراغش برم.
توی راه‌پله موقع رفتن عزیز، بابا رو به عزیز  گفت:« آش خوردین؟»
آب یخی بود که روم ریخته شد. و با خودم گفتم آخه بابا من بهت آشی دادم؟ تو رنگ و بوی آش منو اصلن دیدی که حالا به کسی تعارف می‌کنی؟
کارد میزدی خونم در نمیومد؛ آشپزی پر استرس ترین کار هر روز منه و تا از خوب بودن مزه چیزی مطمئن نشم، برای کسی نمیبرمش و حالا که مطمئن بودم آشم گنده  و بابا رو نقطه ضعف من پا گذاشته بود.الان عزیز با خودش چی فکر میکنه؟ چرا من براش یه کاسه آش نبردم؟ همه آش رو برای خودمون خواسته بودم؟ انقدر خسیسم که از دادن یه کاسه آش خودداری کردم؟
زنگ زدم به علی و براش ماجرا رو گفتم، اما نمیدونم فقط شوهر من اینجوریه یا مدل همه شوهراست که گفتن و نگفتن ماجرا ، هیچ فرقی برات نداره که نداره؛ کی توبه کنم و از خیر ایجاد این آلودگی صوتی بگذرم، خدا داند؟! 
زنگ زدم طبقه پایین و به مامانم گفتم:« از دست بابا عصبانیم؟»
میدونید مامانم چی گفت؟
چیز خاصی نگفت، فقط با لحن بدی گفت:« بسم الله، داشتم حیاط و جارو میکردمو منو کشوندی اینو بگی»
هیچوقت نتونستم با مامانم بشینم به درد و دل، هیچ وقت آرومم نکرد، وقتی دوستهام از رابطه صمیمانه‌شون با مادرشون میگفتن، من کپ میکردم، مگه همچین چیزی میشه؟
یادتونه بالاتر گفتم:« کارد میردی خونم در نمیومد»؛ مامانم تو همین حال جوری کارد رو فرو کرد که خونم در اومد.
هربار بخشیدمش و اما اون؟!
گاهی دلم میخواد بوسش کنم، بغلش کنم اما جلوی خودمو میگیرم.می ایستم کنار تا له نشم.
شده مامانتون رو دشمن خودتون بدونید؟ من مامانمو نابودکننده زندگیم میدونم، نابود کننده‌ای که هیچ قدمی برای ستمی که در ۶سالکی در حقم کرد، برنداشت.
حالا که حرف زدن با همسر و مادر اینچنین نتیجه داد، چه باید می‌کردم؟ هم خشم بودم هم ته غصه.
یه بشقاب آش کشیدم و برای بابا بردم و برگشتم خونمون، طبقه بالا.
بچه‌ها کم کم پیداشون شد،خودم رو مشغول ظرف شستن کردم و بهشون توجهی نداشتم، با خشم و تک کلمه جوابشون رو میدادم تا اینکه بابا پیام داد:«آش خیلی خوشمزه و لذیذ بود».
بغضم شکست و در حضور بچه‌ها چنان گریه‌ای کردم که سابقه نداشت.
مات و مبهوت نگاهم میکردن، صدرا خنده های عصبی میکرد و رسا اشکهامو پاک میکرد.
به علی زنگ زدم و تو هق‌هق گریه‌هام گفتم:«من ازدواج کردم که ازین خونه برم و تو  دوباره منو برگردوندی به این خونه. میفهمی چقدر سخته؟»
دیروز با صدرا بد تا کردم،تنها دلیلم هم این بود که اون دشمن من رو،عزیزترین دوست خودش میدونه و بهش گفتم:«انقدر که «مامانا» رو دوست داری و حرف منو گوش نمیدی، میتونی چمدونتو جنع کنی و بری پیششون».پسرکم، شیرین زبونی میکرد و معذرت میخواست، سه تا اسباب بازی بهم داد و تندوتند بوسم میکرد و من کم محلی‌؛ بهم میگفت :«شوخی کردم تو رو هم دوس دارم، تو مامانمی منو رسا رو دنیا آوردی، میخوام پیش شما هم باشم» بغض کرد، محلش ندادم.اتفاق نادری بود که ازش میدیدم اما توجهی به کلمات و حرفهای خاص و دلبرانه ای که میزد، نمیکردم؛ دلم می‌خواست بغلش کنم و بگم معذرت می‌خوام. اما دیروز همه حق مال من بود، برای سپیده‌ی تنها.»

+

و من میدونم که باید برم، اول ازین خونه و بعد ازین شهر.

دیوار رو‌باز می‌کنم و خونه‌ها رو میبینم، یا خیلی گرونن یا خیلی ترسناک.

خدایا چه کنم؟

نظرات (۱)

سپیده عزیزم....آشپزی هم برای من خیلی ترسناک،غذا پختن برای کسی پر استرس ترین کار روزانه است...اما می دونی اطرافیان خبر از حال ما ندارند،به نظرشون دستپخت ما خوب،یک غذا که این حرفا رو نداره و ....
چند روز پیش آبگوشت پخته بودم،به خاطر بچه ها دال عدس و لوبیا چشم بلبلی هم داشت،آقای میم اصرار بیار خونه ی مادرم
من هم می دونستم مزه خیلی خوبی نداره اما بردم و سعی می کنم به واکنش ها فکر نکنم که یکی دوقاشق خوردند و زورکی گفتند خوشمزه است!!!!
کاش دوستی بود تا میشد از این بی اهمیت های استرس آور براش گفت
پاسخ:
ممنونم که این بی اهمیت‌ استرس‌آور منو درک کردی و باهام همراه شدی دوستم🌹

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
برای زندگی می‌نویسم