برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

اینروزها

سه شنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۲:۵۹ ب.ظ

 

پستی که احتمالا تاریخ انقضا نداشته باشد...

 

5مهر 1041 نوشتم :

«این روزها زیبا نیست.

هرج و مرج هست.

اغتشاش هست.

سرکوب هست.

این روزها را دوست ندارم.

دیگر نمیخواهم خبری بخوانم و بشنوم.

دیگر نمی خواهم عکسی ببینم و فیلمی.

ظرف احساسم پر شده است و حسابی برآشفته ام.

حتی دلم نمی خواهد این کلمات را به خورد کسی بدهم و در آشفتگی بیشتر ذهنش، دستم گیر باشد.

انسانها به جان هم افتاده اند، البته که تا بوده همین بوده. باشد خرده ای نیست؛ تنها یک سوال : خدا به کجای ما گفته است اشرف؟

ناراحتم از اینکه ظلم در جلوی چشمانم جولان میدهد و من صم و بک نشسته ام.

نمی خواهم بگویم کاش میتوانستم کاری کنم ؟

من همین حالا هم در حال مبارزه با ظلمم، اما نه به شکل مرسومش.

و این مرسوم نبودنش گاهی مرا از خودم، می رنجاند.

می دانی راستش

من حسابم از همه مردم شهر جداست.

من حسابم با خدا و با خدا و با خداست.»

 

11مهر 1401 نوشتم:

«گوشه ویرگول یه قاب باز شده که نوشته :

«چی تو ذهنت میگذره.با نوشتن، افکارت موندگار میشه.

بنویسش»

خب راستش چیزی که الان از ذهنم میگذره اینه که چرا هیچ فیلترشکنی وصل نمیشه تا من به گوشه امن خودم پناه ببرم، صرفا برای برون ریزی چرندیات مزخرف ذهنم.وگرنه بخدا چیکار به کار این مملکت واغتشاشات و اعتراضات دارم.من دل بریدم از همه چی.

من فقط کانال تلگرامیه خودمو میخوام، کانال بی حاشیه و امن خودم رو.

حسابی کلافه ام از این موضوع ویرگول جان.

درحال حاضر، فقط این داره از ذهنم میگذره.

الان موندگار شد افکارم؟ خیالت راحت شد ویرگول جان؟

حیف که تو هم گیروگور زیاد داری و فقط از پشت کامپیوتر میشه اومد و بهت سر زد؛ وگرنه در شبانه روز کلی از افکارم رو باهات در میون میگذاشتم»

 

12مهر 1401 نوشتم:

«امروز بالاخره، بعد از چند روز، فیلترشکن وصل شد.

کاش وصل نمیشد، حداقل برای من.

آره، میدونم. این خود من بودم که دیروز غر میزدمو میگفتم:« لعنتی وصل شو».

اماااا

 اخبار اینور و اونور دو جبهه کاملا مغایر با همدیگه.

پستهایی که میخونم دو جبهه کاملا جدا از همدیگه.

کامنتها ونظراتی که میخونم هزاران جبهه جداومغایر از همدیگه.

خیرسرم مثلا فیلتر خبری ام. اما خیلی زیرمیزی پر میشم از اخبار و نتیجه اش میشه آشفته حالی ام.

برای همین نبودش به از بودنش؛ برای من.

تو کانال تلگرام، یه کم درددل کردم؛ این مدت هیچی جز قضیه چندروز پیش دانشگاه شریف، من رو آنقدری ناراحت نکرده بودم که بشینم و هق هق بزنم و از صبح از بس گریه کردم که چشمام درد گرفته.

بقول صبا(آرام باش) فیلم «سر به مهر» که دیشب برای بار هزارم، دیدمش و همچون بار اول ذوق و هیجان داشتم،میخوام بگم:«دوست جونیا انرژی مثبت بفرستین...»

پ.ن: البته اگه انرژی مثبتی باقی مونده باشه ...»

 

برای زندگی می‌نویسم