صبح به خانه آمد و همه دلپذیر بودنش این بود که در سکوت آمد.
در سکوت اهالی خانه.
پرنده های درخت همسایه،از خواب بیدار شده اند و مشغول سلام و احوالپرسی با یگدیگرند.
صدایشان را دوست دارم ؛ این آواز خوش صبحگاهی که در گوشهایم طنین می اندازد.
ساعت چهار ونیم صبح بود که بیدار شدم.
هنوز برای شیر تقاضا نکرده بود و من نمیدانستم که نیاز دارد یا نه؟! راستش میدانستم نیاز ندارد.در این دو ماه و اندی این را باید کامل متوجه شده باشم.
به سمتش چرخیدم و با دیدنش حس کردم اینبار من به او نیاز دارم، به در آغوش کشیدنش.
من نیاز داشتم که در آغوشش بگیرم و دستهای کوچکش را لمس کنم.
من نیاز داشتم که نگاهش کنم و از عشقش قلبم به تپش بیفتد .
نمازم را خواندم.
صفحات صبحگاهی ام را نوشتم و نشستم پای سیستم.
به خودم که آمدم دیدم خورشید، دیگر کاملا آماده ارائه خدمت شده است.
گرگ و میش صبح را از دست دادم.
در بالکن با صدای تقی باز شد و راه ورود گرد و خاک به خانه مهیا شد.
اما خوشی نفس کشیدن هوای تازه هم با خودش آورد.
ساعت نزدیک 7 صبح است، به گمانم وقت مهمان کردم خودم به یک چای تازه دم فرارسیده.
- ۰ نظر
- ۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۶:۴۹