مسواک سیاه نقاشی
نقاشی کشیدنو دوست نداره و حتی رنگآمیزی رو.
وقتی مربی گفت وقته نقاشیه، دلم شور مادرانه زد.
با سنجاقسینه تو محوطه کانون، توپبازی میکردیم که صدای یکی از مربیها رو شنیدم :«چرا مسواکتو سیاه رنگ کردی؟»
جلسه قبل هم از این مربی و طرز بیانش واقعا ناراحت بودم، اما سکوت کردم.
کلاس تموم نشده بود که همه بچهها از کلاس اومدن بیرون؛ به دردونه گفتم: «وسایلتو جمع کن و بیا». نیومد.
میدونم چرا ؟! چون اجازه خروج از مربی رو نداشت؛ پسرم مؤدبه و قانونمند.
اما ته دلم خالی شد، تو این جامعه گرگ، قانونمندی و مؤدبی به چه کارهاش میاد؟ کاش اونم بیاجازه میزد بیرون از کلاس...
کلاس که تموم شد، رفتم پیش مربی دیگر ، نمیتونستم از چیزی که شنیدم بیتوجه بگذرم و بهش گفتم: «شنیدم خانم فلانی به یکی از بچهها گفت چرا مسواک رو سیاه رنگ کردی؟»
دفتر نقاشی دردونه دستش بود؛ نشونم داد.
فهمیدم اون بچهای که برای دادخواهیش اومدم، پسر خودم بوده و دردونه مسواک رو سیاه رنگ زده.
گفتم:«من نمیدونستم با پسر من هست،ولی مگه مشکلی داره رنگ سیاه؟»
گفت:«نه منظورش این نبود که سیاه نکنه، ما میخواستیم ترکیب رنگ رو بهش آموزش بدیم»
آره،جون عمهشون. ترکیب رنگ رو اینجوری یاد بچه میدن آخه؟ با اون لحنی که من شنیدم؟ انگار ارث باباشو از رنگ سیاه مسواکی که پسرم کشیده بود میخواست😐
با اینحال لبخند زدم و حتی ازش تشکر هم کردم؛ اما قبلش اینو گفتم که: «پسرم نقاشی رو دوست نداره و تو خونه هم، هربار که نشسته پای نقاشی، آزاد بوده هر رنگی رو به هرچیزی بزنه»
حرفمو گفتم تا بفهمن با یه مامان بیسواد طرف نیستن.😑
#کلاس کانون، کلاس موردپسند من نیست از هیچ جهتی؛ اما گاهی باید پا گذاشت روی اصول و بچه رو فرستاد تا گرگ بار بیاد.
اما یه چیزی: چون سیستم آموزشی کشورمون خیییلیییییی خوووووووبه، هربار که دردونه اعلام کنه:«مامان امروز نمیخوام برم». من هیچ مشکلی نخواهم داشت؛ حتی وقتیکه دانشآموز مدرسهای بشه، این قانون تو خونه ما پابرجا میمونه.
ماهی کوچولو
دیروز که موقع شستنش تو دستشویی، خودش رو به همهجا مالوند و مثه ماهی از تو دستهام سر میخورد و پخش دستشویی میشد، دیروز که از انعطاف بدنش متعجب شده بودمو فقط مراقب سرش بودم که به جایی نخوره و البته دستهاش، که به موهام نزنه... بعد از چند دقیقه همه صبرم رفت.
همه صبرم از لجبازیهاش
همه صبرم از درک نشدنها
همه صبرم از کمکهایی که ناکمک بودند
وقتی صبرم رفت، خونه لرزید.
خونه با صدای«غلط کردم به دنیات آوردم، لرزید»
لرزید و من خشم و خشم و خشم بودم و بس.
امروز کمر همت بستم تا یه سری چیزها رو تغییر بدم تا پیش نیاد دوباره که بخوام بگم:«غلط کردم که دنیات آوردم».
اگه برای بستن کمرهمت، بیشتر ازین دست دست کنم، حتما چند سال بعد هم دوباره خواهم گفت و من نمیخوام دیگه این جمله و حتی فکر این جمله از ذهنم بگذره.
امروز باوجود اینکه کاملا یه مامان در اختیار بودم؛جز نیم ساعت که به نوشتن گذشت و نیم ساعتی که خوابید و من تونستم برم حموم، اما یکی از بهترین روزها بود که میشد داشته باشم؛ چون تونستم لجبازیهای دردونه و سنجاقسینه رو در نطفه خفه کنم.😜😅
#مادرانه #تجربه #خدامهربونه
درک میکنم چی میگی! امان از مربیهایی که اصول سادهی تعامل با بچهها رو نمیدونن و بنا به فکر و ذهن خودشون میخوان دور آزادی بچهها حصار بکشن و نذارن تو دنیای کودکی خودشون رها باشن
برای مورد دوم هم اینکه خودت رو سرزنش نکردی و در جهت جبرانش براومدی واقعا تحسینبرانگیز بود🌹🌸