برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۳۰ مطلب با موضوع «مقاله» ثبت شده است

زندگی با دایناسورها

چند روز پیش

  •  مامان بریم پیش دایناسورهای واقعی ؟
  • نمیشه مامان جان
  • چرا؟
  • چون خیلی دورن
  • با هواپیما میریم.
  • با هواپیما هم نمیشه ، خیلی خیلی دورن
  • یعنی کجا؟
  • منقرض شدند.

جوری جمله بالا را با خودش تکرار کرد که انگار اشراف کامل به معنا و مفهومش دارد.اما کمی بعد:

  • منتقرض شدند،یعنی کجا؟
  • یعنی رفتند اون دنیا.

آنروز سعی کردم از زیر جواب دادن به سوالاتش در بروم و بحث را تا همانجا نگه دارم، چرا که از توضیحات بیشتر عاجز بودم و ذهنم بیشتر از این یاری نمیکرد.

 

دایناسور

روز عاشورا

تلویزیون را به امید آنکه کمی از حال و هوای کسل کننده ظهر عاشورا بکاهد،روشن کردم.

تعزیه ای در حال پخش بود،تاکنون فرصتی برای تماشای تعزیه برایم پیش نیامده بود و شاید بهتر است بگویم تا این سن، هیچ تمایلی از خود، به دیدنش نشان نداده بودم. اما آن لحظه بسیار دلم میخواست که ببینم و بی هیچ خودداری، بگذارم اشکانم جاری شود و طلسم عزاداری در خفا را بشکنم.

این افکار از ذهنم در حال گذر بود که تلویزیون خاموش شد.

بله ، همسرم با دیدن صحنه کشیدن دست پسربچه­ ای توسط مرد قرمز پوش،تلویزیون را سریعا خاموش می­کند.

  • چرا خاموش کردی ؟

و با چشم، اشاره­ ای به چهارسال و نه ماهه می­کند که کنار من روی مبل نشسته بود.

نگاهش میکنم و نگاهم میکند و برای جمع کردن اوضاع،سریع می گویم :

  •  خیلی خب کم کم آماده شیم بریم خیمه سوزان.

اما جوابی که می آید،چیزی غیر از «باشه»  است.

  • مامان اون آقا که قرمز پوشیده بود،کی بود؟

استرس را با تمام وجودم حس میکنم همانند استرس روز کنکور،بدنم داغ میشود و به چه کنم می افتم؛اگر بی گدار به آب بزنم و به جاده خاکی بروم؟

چه بگویم به کودکی چون او، که فقط از مهربانی میداند، از مهربانی حتی با غیر آدمیزاد.

از چه خشمی برایش پرده افکنی کنم ؟

خودم را جمع می کنم و می گویم :

  • اون آقا اسمش یزید بود.
  • چرا دست بچه رو کشید؟
  • خیلی کار بدی بود.آدم که نباید دست بچه ها رو بکشه و اذیتشون کنه.
  • کسی مراقب بچه نبود؟
  • نگران نباش عزیزم، مگه ندیدی بابای پسره کنارش نشسته بود.
  • باباها مراقب بچه هاشونن؟
  • بله مراقبشونن

تعزیه خوانی

مراسم خیمه سوزان

  • مامان چرا خیمه ها رو آتیش میزنن؟
  • چون اون آقا که لباس قرمز پوشیده بود،کار خوبی نمی کنه.

خیمه سوزان

چند روز بعد از عاشورا

ذرت ها توی قابلمه قرمز، مشغول ترق ترق ترکیدن بودند که :

  • مامان،من میخوام برم پیش دایناسورها
  • گفتم که نمیشه.

با لهجه و صدای کودکانه دلنشینش می شنوم که می گوید :

  • منقرض شدند.

قربان صدقه اش میروم و در تایید حرفش می گویم:

  • خب دیدی نمیشه رفت دیگه.

تک تک ذرت ها پف کرده اند و روی سفید خود را نشان داده اند،زیر قابلمه را خاموش میکنم و ظرفی از کابینت برمیدارم.

  • ما بمیریم، میریم پیششون؟

از حرفی که میشنوم، ی تعجب میکنم،کلمه مرگ چیزی نبود که از من شنیده باشد.

 ( کرم سبز کوچولویی که دو روز قبلتر، موقع  پاک کردن سبزی، پیدا کرده بودیم،دیگه زنده نبود.

بهم گفت : «تکون نمیخوره.»

ازم بر نمیومد بگم : « مرده، بندازش دور.» یاد کارتونی که چند روز قبلتر دیده بودم افتادم و ازش کمک گرفتم:

  • «میگم شاید رفته پیله ببنده و شاید تبدیل به پروانه بشه.شایدا ؛دقیق نمیدونم»

به کلمه «شاید» تاکید داشتم؛چون میدونستم دارم چرت میگم و روزیکه رازم برملا شد، چیزی در چنته داشته باشم که از سر خودم وا کنم و بگم : «منکه گفته بودم شاید، دقیق نمیدونم.»)

ظرف  پفیلا را از دستم گرفت و تصمیم گرفتم تا کسی پیش دستی نکرده و ذهنیات پسرک  با حرفهایی که مورد پسندم نیست،پر نشده، دست به کار شوم وکمی راجع به مرگ و دنیای دیگر حرف بزنیم.

کلمه«مرگ» براش معنی پیدا کرده بود و من یک قدم جلو بودم.

از زمان بارداری اولم ، کلیپی در لپتاپ دخیره داشتم که مرحله رشد جنین در بدن مادر را نشان میداد. زمانی که فرزند دوم را باردار شدم، برای توضیح دادن اینکه برادرش چگونه دارد رشد میکند آن را برایش به نمایش گذاشتم و با درخواستهای مکرر خودش ، هر روز چندین و چندمرتبه آن را میدید و انقدر دید که بهتر از من و پدرش قابلیت توضیح چگونگی رشد جنین را پیدا کرد.

و حالا این کلیپ میتوانست من را یک قدم جلوتر بیاندازد:

  • یادته توی دلم بودی،اونجا تاریک بود،چشمات بسته بود.

با علامت سر تایید کرد، جوری که باورم شد؛حتما یادش است.

  • اونجا نمیتونستی هرچی میخوای بخوری،دندون نداشتی و ویتامین ها از بند ناف بهت میرسید تا کمکت کنه بزرگ شی.بعد دنیا اومدی و چشمات باز شد.اومدی تو نور.
  • تو دلت تاریک بود،نمی ترسیدم؟
  • نه دیگه من پیشت بودم.تو دل من بودی.
  • اگه تو دل دزد بودم چی ؟
  • نمیشه که.همه فقط تو دل مامان­های خودشون میتونن باشن.

 و اضافه کردم :

  • بعدش تو دنیا اومدی و من بهت شیر دادم.
  • دیگه رسا شیر تو رو نمیخوره؟ ( جاده خاکی )
  • نه  نمیخوره. بعد کم کم بزرگ شدی و دندون در آوردی و تونستی همه­ چی بخوری، مثل الان.

پفیلاها را یکی یکی می خورد و گوشش به من بود. فاصله ام را با او حفظ کرده بودم .

اگر نزدیکش بودم،احساسات مانع میشد و احتمال گند زدنم بیشتر،نگاهم هرسمتی می چرخید به جز چشم­هایش.

فرصت خوبی پیش آمده بود و به زعم خودم تا اینجا خوب پیش رفته بودم و باید محتاطانه حرفهایم را ادامه میدادم.

اضافه کردم:

  • الان هم کم کم بزرگ میشیم،میریم اون دنیا.
  • یعنی میمیریم
  • آره

با صدای آرومی پرسید : خدا ما رو میبره؟

«خدا» هم مثل «مرگ» واژه ای بود که غیر مستقیم به معنایش رسیده بود:

با دیدن نمازهای من و پدرش، با گفتن«الهی شکر»بعد از اتمام غذایش ، با شنیدن «خداروشکر که تو هستی»از زبان مادرش و ... .

در تایید حرفش گفتم: «آره خدا ما رو میبره.»

  • خدا کجاست؟
  • همه جا
  • یعنی آسمون؟
  • هم آسمون و هم زمین؛ هم آمریکا و هم خونه ما.( و سعی کردم با واژه هایی که به دوری و نزدیکی­ اش آشناست برایش «همه جا» را توضیح دهم)
  • دایناسورها الان اون دنیان؟
  • بله؛ اونها از دل مامانشون در اومدن ،زندگی کردن و بعد هم رفتن اون دنیا.

وظیفه صد در صدی خودم میدانستم که «مرگ»برایش زیبا تفسیر شود.

از قشنگی های آن دنیا گفتم ،اینکه هرچقدر بخواهد میتواند چیپس و پفک بخورد و صبح تا شب بازی کند و کلی دوست و همبازی خواهد داشت .

هیچ محدودیتی ندارد و قرار هست کلی به او خوش بگذرد،

به او این اطمینان را دادم که جایی قشنگتر از هرجایی دیگر در انتظار ماست؛ نشان به آن نشان که از دل تاریک مادرش،به دنیایی پر از نور آمد و من او را سفت در آغوش گرفتم.

  • خدا صدای ما رو میشنوه؟
  • اوهوم. حتی اگه توی دلت هم باهاش حرف بزنی .
  • پس چرا صداش رو نمیشنویم؟
  • خب ما نمیشنویم.اما اون باهامون حرف میزنه.مثل وقتهایی که تو یه کاری میکنی و فکر میکنی مامان ندیده،اما من متوجه­ اش شدم.
  • هرچی بخوایم بهمون میده؟
  • آره اما خب یه کمی باید فکر هم کنه و اگه برات ضرر داشته باشه،نمیده.مثل وقتهایی که تو هرروز بستنی میخوای اما من میگم نه چون تازه خوردی،برات ضرر داره و به جاش برات شیر میارم.
  • خدا چجوری ما رو می بره اون دنیا ؟
  • با فرشته هاش.
  • فرشته کیه؟
  • فرشته؟ انقدر خوشگله.بذار عکسش رو سرچ بزنم بهت نشون بدم.

عکس چند فرشته زیبا با عبای سفید بلند و بالهایی زیبا را به او نشان میدهم.از آنها خوشش می آید.

 کمی مکث میکنم و ادامه می­دهم:

  • وقتش که بشه،فرشته ها میان دستمون رو میگیرن و ما تو آسمون پرواز میکنیم،میریم میریم تو دل ابرها ،اونجا یه پله هست که ما رو میبره پیش دایناسورها.

خوشش می آید ، از پرواز در آسمان. این را از چهره­ اش متوجه میشوم و اضافه میکنم:

  • خب حالا متوجه شدی ؟ یه کم دیگه من میرم اون دنیا،بعد بابا و بعد تو و داداشی.
  • نه من میخوام اول برم،تخم دایناسورها رو ببینم.

از جمله اش خوشم نمی­ آید و اشک تمام چشمانم را پر میکند و می گویم :

  • نمیشه که ، من باید اول برم اونجا رو مرتب کنم و غذا بذارم بعد تو و داداشی بیاید.اصلا کار خوبی نیست بچه ها قبل مامانشون برن.

بغض لبانش را به حرکت می آورد، چه گفته­ ام که پسرکم پریشان شد؟!

  • من تنها بمونم؟

آه من به فدای دل کوچکش :

  • نه مامانی،من که هیچوقت تنهات نمیذارم. الان نمیرم که .گفتم تو باید بزرگ شی، خیلی بزرگ. مدرسه بری. زن بگیری. من یه کم بچه های تو رو نگه دارم، بعدا.  تازه مامان ها هرجا باشن، مراقب بچه هاشونن. من همیشه باهاتم، همیشه ی  همیشه ی همیشه.

#

هنوز نمیدونه قبر چیه ؟

هنوز نمیدونه روح کیه؟

هنوز براش سواله خدا چه شکلیه و کجاست و چجوری با ما حرف میزنه؟

هنوز پر از کلی سواله که دیر یا زود ازش خواهم شنید.

اما

تموم شد،قشنگ تموم شد گفتگویی که دیروز شروع شد.

خوشحالم که مرگ براش یه قبر و خاک و تاریکی و تنگنا معنا نشد.

خوشحالم که خدا براش کسی که بعد ازمرگ، میزنه تو سرت و برای کارهای کرده و نکرده­ات تو آتیش میسوزنتت معنا نشد.

خوشحالم که فرشته مرگ،یه موجود سیاه با هیبتی وحشتناک معنا نشد.

خلاصه خوشحالم که مرگ،جوری که برای من در کودکی،معنا شد؛ براش معنا نشد.

 

 

گفت : اثبات کن

گفتم : نیازی به اثبات نیست. باورش به من آرامش داده.پس قبولش میکنم.اگه باور چیز دیگری به تو آرامش میده،تو هم همون رو قبول کن.

 

ادامه دارد ... .

  • ۵ نظر
  • ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۳۳
  • خانم مسلمون
حق تو،حق توست؛از آن نگذر ...

کودک من و کودکان دیگر

چند ماه پیش، روی یکی از نیمکت های پارک، روبروی سرسره بزرگ نارنجی رنگ وسط زمین بازی بچه ها، نشسته بودم. گاهی چشمانم را از روی موبایل برمیداشتم و به بازی پسر4ساله ام خیره می ماندم.او به تندی و با شادی، از سرسره سُر میخورد و  به سرعت پله ها را به شوق دوباره سُر خوردن بالا میرفت.

لحظاتی بعد،

  • ۶ نظر
  • ۳۰ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۳
  • خانم مسلمون

 

تاثیر نگرش و تاثیر وجد آورش بر زندگیمان ؟!

شاید مثال فیل سیرک، قوی ترین مثالی باشد که بتوان در این باب گفت:

فیل ،که لقب سنگین ترین حیوان جهان را دارد،چگونه با یک میخ و چوب بیست سانتی متری و یک طناب یک متری به زمین متصل میشود و تلاشی برای کندن میخ از زمین نمیکند؟!

راستش را بخواهید برای کندن آن میخ و فرار از سیرک هیچ تلاشی هم لازم نیست انجام بدهد.

  • خانم مسلمون
اوایل وسواس پومودورویی داشتم.
می پرسید وسواس پومودورویی یعنی چه ؟
یعنی اینکه دست به کاری نزنی تا مطمئن شوی 25 دقیقه میتوانی بی هیچ حاشیه ای درگیر کاری شوی.
نمی نوشتم.
نمیخواندم.
و کاری در راستای توسعه فردی ام انجام نمیدادم.
حالا اما این وسواس از من گرفته شده است.
همان روزهای اول علاجش کردم.
اما باز گاهی به سراغم می آید.
مثل امروز که به سراغم آمد و یه لگدی حواله اش کردم که برود پی کارش.
میخواستم تمرین رونویسی انجام دهم.
ساعت بیست دقیقه به یک بود.
داشت بازی میکرد.
  • خانم مسلمون

 

از ده سالگی شروع کردم.
وقتی که پدرم یک سررسیدی دستم داد و گفت خاطراتت را بنویس.
من هم که عشق پدر بودم حرفش را سرمه چشمانم کردم و نوشتم.
نمیدانستم چه باید بنویسم.
اولین سر رسیدم پر شده بود از داستان.داستانهایی که خودم نوشته بودم.
یا رونویسی از کتاب داستانهایی که از کتابخانه قرض گرفته بودم.یک سر رسید با جلد سرمه ای برای شرکت گلسار بود.
ما بینش خاطراتی هم نوشته میشد.امروز ناهار کوکوسیب زمینی داشتیم.من کوکو سیب زمینی دوست ندارم.بوی تخم مرغ میدهد.
آن سررسید از بین همه سررسیدهایی که دارم گم شد.
نمیدانم چه شد که ندارمش.
شاید آن تنها گمشده زندگی ام باشد در این سی سال.
اما نیست و خاطر شیرینش همراهم است.
بعدتر که دوربین به دست شدم.عکس گرفتم.
  • خانم مسلمون

امروز میخوام از اتفاق دیشب و امروز حرف بزنم :

از "کلمه" قدرتمندترین سلاح عجیب جهان.

دیشب بود که با پرسیدن سوالی در گروهی جوابی گرفتم که آن را شایسته شخصیت خودم نمیدانستم.

برای من که نسبت به هرچیزی حساسیت نشان میدهم ، شاید ناراحت شدن چیز غیر عادی نبود.

اما وقتی برای علی پرسش و پاسخ را خواندم به من حق داد که ناراحت شوم.

او اگر جای من بود چیزی نمیگفت؛خودش این را گفت.

اما من جای او نبودم و نتوانستم چیزی نگویم وناراحتی ام را گفتم،همان جا در همان گروهی که احساس کردم مرا خنگ فرض کرده اند.

آن شخص عذرخواهی کرد از سوءتفاهم پیش آمده یا بیانش که مرا آزرد.

اما هیچ حسی در درونم نسبت به پذیرش آن عذرخواهی به وجود نیامد.

"لطفا"کلمه ای که میتواند در حین مودبانه کردن جمله ای ،جمله ای دیگر را عجیب نامحترمانه کند.

قدرت کلمات اینگونه است.

جایی تو را خوشحال میکند و جایی دیگر تو را از این رو به آن رو.

من کلمه را قدرتمندترین سلاح عجیب جهان میدانم.

و معتقدم و باور دارم که با آن میشود به جنگ ترامپ هم رفت.

وای راستی اصلا مگر نه اینکه معجزه پیامبر هم " از کنار هم قرار گرفتن کلمات " بوجود آمد و نامش شد "قرآن".

من به معجزه بودن قرآن هم ایمان دارم.

  • خانم مسلمون

اولین کتابی بود که در یک روز از سمت دو نفر پیشنهاد خواندنش داده شد.

"بار دیگر شهری که دوست میداشتم" از نادر ابراهیمی

اولین نفر برادرم بود و دومین نفر مهمان برنامه کتاب باز.

بی معطلی از نرم افزار طاقچه خریدمش .

قیمتش 8 هزار تومان بود.

در طاقچه 8 هزار و 200 تومان پول مانده بود از صدقه سری گردونه هایش.

خرید کتاب را زدم و شروع کردم به خواندنش.

اول هر کتابی سخت است.

باید زمان بدهی تا بفهمی اش.

این هم آنگونه بود.

دو سه باری از صفحه اول تا صفحه 20 تکرار شد تا توانستم ادامه بدهم...

یادم هست کوچکتر که بودیم سه شنبه شب ها شبکه 3 " خط قرمز " پخش میکرد و در همان روزها چهارشنبه شب ها "ماه تابان"...خاطره ام از این دو سریال از دوران کودکی آنست که وقتی قسمت آخرشان را دیدم اشک در چشمانم حلقه زدم.احساس دلتنگی میکردم که دیگر نمی بینمشان.به وجودشان یک روز در هفته عجیب عادت کرده بودم.

جملات آخر این کتاب هم من را اینگونه غمگین ساخت.

اشک در چشمانم حلقه زد و دوست داشتم که تمام نشود.

البته که حتما دوباره و شاید هم چند باره خوانده خواهد شد...

 

 و جمله های منتخب کتاب از نگاه من :

 

نفرین پیام آور درماندگی ست و دشنام برای او برادری ست حقیر...

 

بگذار تا تمام وجودت تسلیم شدگی را با نفرین بیامیزد،زیرا که نفرین بی ریاترین پیام آور درماندگی ست.

 

گریستن ،هلیا.تنها و صمیمانه گریستن را بیاموز.

 

اما اگر یک روز باغبان واقعا بخواهد این گلها را از بین ببرد،ما باید آنها را برداریم و از اینجا برویم.همه جای زمین برای گلهای ما خاک هست و مهر در خاک روییدنی ست چون گیاه،و خشم گیاهی رستنی ست.تو اصرار می کنی که همه چیز را به آنها بگوییم.

 

شهری مرا سنگسار می کرد.مردم یک شهر مرا دشنام می دادند.شهری که دوست می داشتم و مردمی که پیش از این ایشان را بارها ستوده بودم.

 

اینک انتظار فرسایش زندگی ست.باران فرو خواهد ریخت.باران شب و روز فرو خواهد ریخت و تو هرگز به انتظارت کلامی نخواهی داشت که بگویی.زمین ها گل خواهد شد و تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید.

 

تو هیچ وقت چیزی نخواهی شد.آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا بر می انگیزد"چیزی شدن" از دیدگاه آنهاست.

 

هیچ کس شهری را بی دلیل نفرین نخواهد کرد.هیچ کس را نخواهی یافت که راست بگوید که شهرم را نمی شناسم.انسان خاک را تقدیس می کند.انسان در خاک می روید چون گیاه  و در خاک می میرد.

 

هلیا! تو مرا از من جدا کردی. تو مرا از روییدن بازداشتی.تو هرگز نخواهی دانست که یک مرد در امتداد یازده سال راندگی چگونه باطل خواهد شد.حالیا تو با درخت ریشه سوخته یی که به باغ خویش باز میگردد چه می توانی گفت؟

 

آه هلیا...چیزی خوفناک تر از تکیه گاه نیست.ذلت،رایگان ترین هدیه هر پناهی ست که می توان جست.

 

هلیا،طعم تلخ پوست آن انارها یادت هست ؟ گرگ ها کنار رودخانه چراغ افروخته بودند.تو از صدای غربت،از فریاد قدرت و از رنگ می ترسی؟هلیا برای دوست داشتن هر نفس زندگی؛دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو ،خراب کردن هر چیز کهنه را و برای عاشق عشق بودن،عاشق مرگ بودن را.

 

هلیا! تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسان تر است.تحمل اندوه از گدایی همه شادی ها آسان تر است.سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد.چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی آتش طلب می کند؟مگر پوزش ،فرزند فروتن انحراف نیست؟

 

نه هلیا...یگذار که انتظار ،فرسودگی بیافریند؛زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد.

 

و ما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم.آنگاه ما هرگز نفرین کنندگان امکانات نبودیم..

 

 

نه من ماندنی هستم نه تو،هلیا.آنچه ماندنی ست ورای من و توست.

 

من هرگز نمی خواستم از عشق رجی بیافرینم  مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک.دوست داشتن را چون ساده ترین جامه ی کامل عید کودکان می شناختم.

 

هلیا!

تو زیستن در لحظه را بیاموز.

و از جمیع فرداها پیکر کینه توز بطالت را میافرین.

مرگ،سخن دیگری ست.

مرگ،سخن ساده یی ست.

و من دیگربرای تو از بی نهایت سخن نخواهم گفت.

که چه سوگوارانه است تمام پایان ها.

برای تو از لحظه های خوش صوت

از بی ریایی یک قطره آب-که از دست می چکد

و از تبلور رنگین یک کلام

و از تقدس بی حصر هر نگاه- که می خندد

برای تو از سر زدن سخن می گویم

رجعتی باید،هلیای من!

رجعتی دیگر باید

به حریم مهربانی گل های نرم ابریشم

به رنگ روشن پرهای مرغ دریایی

به باد صبح

که بیدار میکند

چه نرم،چه مهربانفچه دوست.

رجعتی باید هلیای من!

به شادمانی پرشکوه اشیا.

 

 

بگذار تا در میان گرگ ها و ترسو ترین مردم پیوندی بیافرینم.راهی ست که باید رفت.راهی ست بازگشتنی.رفتن،ستایشگر ایمان است و بازگشت،مداح تقدیر.

 

تنها خواب...بخواب هلیا،دیر است.دود دیدگانت را آزار می دهد.دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد...چشمان تو چه دارد که به شب بگوید ؟ شب از من خالی ست هلیا...شب از من و تصویر پروانه ها خالی ست...

 

  • خانم مسلمون
یه جمله خوندم که نمیشد از خیر انتشارش گذشت :
" میتوان همه گل ها را چید .
اما نمیتوان جلوی آمدن بهار را گرفت "
شاید الان همه چی در هم و برهم باشه.اما بهار اومدنیه.
این قانون طبیعته.
قانون کائنات.
اصلا نه قانون خود خداست و نمیشه ازش سرپیچی کرد و دورش زد.
  • خانم مسلمون
دیروز اولین جلسه از کلاس کار خلاقانه در خانه بود.
کلاس روزهای زوج ساعت 9 شب برگزار میشه.
میدونستم که احتمال زیاد باید کلاس خوبی باشه اگر هم نباشه همین که من رو از جو نویسندگی و دوستان عشق نوشتن دور نکنه خودش کلی می ارزید .
هرچند که ما همچنان دایره امن خودمون رو برای نوشتن داشتیم.
اما برام جالب بود بدونم که در این کلاسی که دوستان انقدر ازش تعریف میکنن چی میگذره.
با این وجود دو دل بودم که شرکت کنم و 199 هزار تومان شهریه کلاس بدم یا نه.
که وقتی با علی در میون گذاشتم بدون هیچ مکثی گفت: صد در صد ثبت نام کن.
دو روز قبل کلاس بود که ثبت نام کردم.
تمرینی که باید برای شنبه آماده کنیم اینه که 20 تا جمله با "یه روز یه نفر ..." بسازیم.
جملات کوتاه و بلند و کاملا اختیاری.
چه طنز ،چه تلخ،چه خاطره ،چه خیال و ... .
و نوشته های من همه اش شد خاطره ...
باز هم تصمیم دارم بدون ویرایش منتشرشون کنم .
دلیل اصرار این روزهام برای انتشار متون بدون ویرایش رو نمیدونم.
قبلتر تا صدبار از نوشته نمیخونم جرات نشرش رو پیدا نمیکردم ها ...
حالا یکی بیاد منو از این وسط جمع کنه والا ...
اینم از تمرینم که دلم میخواد بمونه به یادگار تو این صفحه :)
1.
یه روز یه نفر از کوچه مون گذشت و رفت و دلم رو هم با خودش برد.
دیگه ندیدمش تا هفت سال بعد که اومد و شد سهم خودم از زندگی.
2.
یه روز یه نفر خسته شده بود خیلی خسته .دلش شکسته ترین قلب دنیا شده بود.
یه تصمیمی داشت که برای اجرایی شدنش یک سال تو جنگ درونی با خودش بود.
تصمیمش رو گرفت و چادر سیاهش رو سرش انداخت و حالا عاشق آرامش چادرشه.
3.
یه روز یه نفر مادر شد.
و فهمید که معجزه یعنی چی.
4.
یه روز یه نفر عاشق شکم های برامده خانم ها شد.دلش میخواست این شکم صاف و تخت بشه یه شکم قلمبه و گنده.
خودش یه بچه تو بغلش داشت اما دلتنگ روزهای بارداری شده بود.
حالا این شکم داره هر روز گنده تر میشه و اسمش رو گذاشته آرزوی برآورده شده.
5.
یه روز یه نفر تصمیم گرفت برای تولدش بهترین کادویی رو که میتونه برای خودش بخره و تولد بیست و نه سالگیش رو با کادوی خودش جشن گرفت و از این تصمیمش خیلی خوشحال بود که برای خودش ارزش قائل شد.
6.
یه روز یه نفر خیره به آسمون ماه رو توی روز پیدا کرد و از اونروز ماه شد همدم روزهای دلتنگی و شبهای بی قراریش.
7.
یه روز یه نفر تو روزهای کرونایی دلتنگ شد.دلتنگ خانواده اش.
پاش رو تو یه کفش کرد که من الا و بلا دیگه نمیتونم بدون شما زندگی کنم.البته این رو فقط و فقط توی دل خودش گفته بود.
شال و کلاه کرد و اومد یه طبقه تو ساختمون مامانش زندگی رو ادامه داد.
اون یه نفر همیشه فکر میکرد دوری و دوستی و دلش میخواست دور ترین فاصله رو با خانواده اش داشته باشه و زندگی مستقلی با همسرش ترتیب بده.فکر نمیکرد یه ویروس نیم وجبی تر از نیم وجبی بتونه انقدر مسیر و عقیده اش رو تغییر بده.حالا حالش خوبه.
حداقلش اینه که پسرکش کلی همبازی و آسمون آبی بالای سرش داره که دلتنگ دیدن بیرون نباشه.
8.
یه روز یه نفر کلی مسیر اشتباه سر راهش قرار گرفت که روزگار براش جوری چید که همه رو امتحان کنه.
مسیرهای اشتباه کلی بهش درسهای زندگی دادن که احساس میکنه اگه اونها اینجوری براش رقم نمیخورد شاید الان انقدر احساس آرامش نداشت.
9.
یه روز یه نفر یه کتاب از کتابخونه برادرش برداشت و خوند و یادش اومد که ای داد من عاشق نویسندگی بودم چرا یادم رفت؟
اون کتاب بعد از تموم شدن با جلد یاسی خوشرنگش دیگه پس داده نشد و در کتابخانه شخصی اون یه نفر موند و هر روز نگاهش میکنه به امید اینکه بتونه یه روزی بنویسه ؛جوری که یک نفر از اون سر دنیا عاشق نوشته هاش بشه و بگرده دنبال نویسنده کتاب و پیجش رو فالو کنه. درست مثه اون یه نفر که عاشق اون کتاب و اون نویسنده شد.
10.
یه روز یه نفر در به در دنبال این بود که فلاسک قمقمه ای نی دار واسه پسرش پیدا کنه.اما انگاری قحطی فلاسک قمقمه ای نی دار اومده و بعد از بیشتر از یک سال هنوز نتونسته پیدا کنه.
11.
یه روز یه نفر رفت کلاس گیتار.
خودش که خجالت میکشید.
میگفت من؟
من گیتار دستم بگیرم تو خیابون برم.
وای نه روم نمیشه.نه اصلا ابدا هرگز.
اما پدرش اصرار کرد.
رفت کلاس گیتار .روش شد که بره.خجالت نکشید.انقدر ادامه داد که به درجه حرفه ای رسید.اما پسرکش رو که باردار شد .گیتار فقط موند جلوی چشمهاش و دیگه نتونست ادامه بده.حالا هرز چندگاهی قطعات ساده فلامنکو رو میزنه و گاهی هم با همراهی پسرش و همسرش یه آهنگ پاپ انتخاب میکنن و شروع میکنن به خوندن و ساز زدن و لذت بردن.
12.
یه روز یه نفر مجبور شد بنویسه.
یه اجباری که توش لذت بود.
این دفتر این هم تو.بشین بنویس چی دیدی ؟ کجا رفتی ؟ چی خوردی ؟
باشه بابایی مینویسم.
کلاس چهارم بود که هر سال عید نوروز یه سر رسید به دستش میرسید و تا آخر سال اون سر رسید پر می شد از خاطرات روزانه اش تا همین الان که بیست سال از کلاس چهارم میگذره.و چه عشقی این پدر به این یک نفر هدیه داد،عشق نوشتن.
13.
یه روز یه نفر رفت رشته ریاضی.
برای اینکه عاشق خانم شجاعیان معلم ریاضیشون شده بود و فکر میکرد میتونه مثل اون بشه.
از زیست خوشش میومد؛اصلا از بچگی دلش میخواست پزشکی بخونه که قلب مادر بزرگش رو جراحی کنه. اما از معلم زیست میترسید.معلم زیست همیشه یه مقنعه مشکی چونه دار با مانتوی طوسی با جیب های بزرگ داشت که یکی از دستهاش همیشه تو جیبش بود و هیچوقت بیرون نمیومد.بچه ها پشت سرش میگفتن دست نداره.
14.
یه روز یه نفر یه پرنده آورد تو خونه.
اسمش شد نبات.
نبات هم شد یه عشق دیگه تو زندگیشون.
اما هرروز عذاب وجدان نگه داشتن یه پرنده تو قفس با هاشونه و به روی خودشون نمیارن.
هر چند که نبات رام هست و اجتماعی و بیرون از قفس هم میتونه بمونه.
اما شوق پرواز کردن از یه پرنده ای که خدا اون رو برای پرواز کردن تو دل آسمون جنگل آفریده ازش گرفته شد.
15.
یه روز یه نفر که سه ساله بود به مادرش میگه سرم درد میکنه اما مادر جدیش نمیگیره.بعد دو ساعت دوباره میگه سرم درد میکنه و استرس عجیبی به جون مادر میفته.
16.
یه روز یه نفر خیلی دوست داشت که فضانورد بشه.
اما نشد که بشه.
سعی کرد بره دنبال ستاره شناسی و کتابهای ستاره شناسی رو دور و بر خودش جمع کرد اما ازشون هیچی متوجه نشد و گذاشت کنار یاد گرفتن علم ستاره شناسی رو و الان همچنان در تب و تاب دانستن مونده .برای همین هرچی کتاب ستاره و سیاره ببینه رو برای پسر کوچولوش تهیه میکنه و با شوق باهمدیگه میخونن و عشق میکنن.
17.
یه روز یه نفر رفت دلش تنگ شد برای خرید دم غروب وقتی که صدای الله اکبر اذان از مسجد بلند میشه و اونها با نون بربری داغ و چند بسته ریحون و شاهی که ازپسربچه ای که با فرغونش نزدیک نونوایی کاسبی میکرد به سمت خونه حرکت کنن.
شاید اونشب قرار بوده با گوجه فرنگی های قرمز و آبدار یه املت ویژه بزنن.
18.
یه روز یه نفر سرچ کرد "چگونه نویسنده شوم" و از فردای اونروز تمرین صبحگاهی و هزار کلمه رو شروع کرد.
ماه اول هزار کلمه نوشت.
ماه دوم دو هزار کلمه.
ماه سوم دو هزار و صد کلمه هر روز نوشت.
ماه چهارم درگیری پیش اومد و نتونست هر روز بنویسه.
ماه پنج دوباره شروع کرد به روزانه نویسی و آزاد نویسی و هزار کلمه اش رو ادامه داد.
و ماه ششم و هفتم هم همچنان هزار کلمه داره مینویسه و تصمیم به زیاد کردن واژه ها توی این تمرین نداره.
چون که میخواد تمرینهاش متنوع باشه و وقتش رو باید جوری مدیریت کنه که به بقیه کارهاش هم برسه.مثلا مهمترین کار هر روزش که مادری کردن هست و به این شغل مفتخر ترینه.
19.
یه روز یه نفر دلش میخواست هر چی تفنگ و ماشین اسباب بازی تو دنیا هست با یه قطار بزرگ که بگه هو هو چی چی برای پسرکش بخره.
20.
یه روز یه نفر سه سال قبل که باردار بود و هنوز طعم آغوش گرم نوزاد رو نچشیده بود و غافل بود از بوی بهشتی کودک ، نذر کرد روز تولد سه سالگی پسرش ،باهم برن گلفروشی و سی شاخه گل بخرن و پسرک با دستهای کوچیک خودش عشق رو به رهگذرهای تو خیابون بده.
پسرک دو ماهه دیگه سه ساله میشه.اما با کرونا شاید دیگه نشه نذر رو ادا کرد.
  • خانم مسلمون

اگر موقع نوشتن از شنیدن زنگ تلفن خوشحال شوید و جواب بدهید،یا قطع برق موجب خوشحالیتان شود،معلوم است که در این کار موفق نیستید.

اما اگر در نوشتن موفق باشید و تلفن زنگ بزند،جوابش را نمی دهید،اگر برق قطع شود،عصبانی میشوید.

 

"گابریل گارسیا مارکز-رویای نوشتن "

 

گابریل گارسیا مارکز جان میدونی من هنوز "صدسال تنهایی" رو نخوندم و شدیدا احساس کمبود دارم ؟!

امروز حتما شروع میکنم خواندن این شاهکار را ..

  • ۱ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۰۷
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم