برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۳۰ مطلب با موضوع «خانم نویسنده» ثبت شده است

حوصله‌م از تمام مرزهای قانونی و غیرقانونی خارج شده.😔

  • ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۵۲
  • خانم مسلمون
 
 
 
این قسمت: عباس‌آقای درونتان را رها کنید تا خوشبختی به شما رو آورد‌😜

زن هنگام گرفتن دهشاهی باقی پول، مثل آنکه بخواهد مفِ بچه همساده‌شان را پاک کند، با اکراه دستش را جلو برد. هنوز دست زن به سکه نخورده بود که بقال، سکه را رها کرد و سکه تلپی به زمین افتاد.
دور خودش چرخید و قل خورد و بیرون رفت.
  • ۰۷ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۱
  • خانم مسلمون

گفت: ما برای سرزمینمان افسانه‌ای داریم؛ افسانه‌ی ما قدمتی به خوشی عطر نرگس‌هایی دارد که از دلِ خاکِ زمستان، سر‌بیرون می‌آورند.
آن‌روزهایِ خیلی دور، که زمستان بود و هوا خشک و سرد، دلِ زمین گرفت.
خدا نرگس را آفرید؛ تا از دلِ همین خاکِ سرد، به روحِ زمین، امید تازه بدمد.

  • ۱۵ دی ۰۱ ، ۱۷:۵۱
  • خانم مسلمون

 

وقتی رفت، جای خالی اش حس شد.

جای خالی ای که با رفتن هیچ کس در وجودم احساس نکرده بودم، اما با رفتن او، از همان روز اول تا همین حالا و احتمالا تا ابد.

شاید دلیلش نوع رفتنش باشد.

قبل شروع باید بگویم این متنی است که نوشتنش را دوست ندارم و بارها از مرورش طفره رفتم؛ و حالا در حالیکه چشمانم در پس اشکهایم پنهان شده اند، وقتش است که دل به این ترس بدهم و غمم را در آغوش بگیرم.

کرونا تازه آمده بود و جولانگاه جدیدی به نام ایران، برای تازیدن انتخاب کرده بود. روز پدر بود و ما ترسوتر از آن که پایمان را بیرون از خانه بگذاریم، تلفن را برداشتم و از پدرم به پاس بودنش تشکر کردم.

احتمال می دهم که مادرم هم، همزمان که من با پدرم صحبت میکردم، با پدرش تماس گرفته تا با او صحبت کند و روزش را تبریک بگوید.

کمی بعد از پایان تماس، شماره پدر روی موبایلم افتاد. از اینکه مجدد بلافاصله بعد از صحبتی طولانی تماس گرفته بود، متعجب شدم. تلفن را پاسخ دادم و از آن سمت صدایش را شنیدم که گفت:« می خواهم چیزی بگویم اما ناراحت نشو.»

خبر را که شنیدم برای لحظه ای قلبم از تپش ایستاد و گوشی موبایل از دستم افتاد.

ناراحت نشوم؟ چطور ممکن بود ؟

وقتی کسی را از دست میدهی، آغوشی میخواهی که درک کند و بداند که غمت چقدر بزرگ است ؛ و من در گوشه اتاق، تنها به عزایش نشستم؛ بی آغوش، بی همراه.

طاقتم به سر آمد، آغوش مادرم را میخواستم. لباسهایم را پوشیدم و به سمت خانه پدری رفتم.

قبل اینکه من برسم، مادرم رفته بود تا در آغوش همدردانش بگرید.

 ترس از کرونای لعنتی تازه به دوران رسیده و مسئولیت مادری مانع شد تا مسیر تهران-شمال را برای بدرقه اش به آن دنیا، راهی شوم.

و سهم من از عزاداری برای او شد گوشه اتاقی که گهگاه کودکی دوساله پایش را به آن میگذاشت و هاج و واج مادرش را می نگریست و خود را در آغوش او می انداخت؛ شاید فکر میکرد اینگونه مادرش آرام میشود،اما شدت گریه هایم بیشتر میشد و با ضجه های من، کودکم نیز با من همنوایی میکرد.

"پدربزرگ سلام

قبل از هر چیز میخواهم بگویم:«مرا ببخش»

همه چیز دست به دست هم داد تا رویم پیشت سیاه بماند. سیاه رویم که نتوانستم برای بدرقه ات همراهی ات کنم.پشت سرت بلند بگویم"لا اله الا الله" و تو در آسمان ها تکرار کنی " لا اله الا الله".

یادت هست، عید بود. برای رفتن به عید دیدنی اقوام دور، همگی دور هم در حیاطی که شب قبلش از باران گل شده بود، جمع شده بودیم. ماشین شوهرخاله، روی پلی که از رود جلوی خانه تان میگذشت گیر کرد. تو رفتی پشت ماشین هولش دهی که با یک گاز تمام گل و لای روی کت نونوار و تمیز عیدت پاشید و تو کلافه و بلند فریاد زدی : «لااله الا الله»

اینکه یادت بعد از دو سال و نیم همچنان مانند روز اول اشک را در گونه هایم جاری میکند، نشان از خوبی خالص تو دارد. قربانت شوم پدربزرگ، چقدر دل تنگت هست.

تو مهربان ترین پدربزرگی بودی که میتوانستم داشته باشم.همیشه تعادل را بین نوه هایت برقرار میکردی.

نمیشد یکی را ناز و نوازش کند و دیگری را نه.هیچگاه حس نکردم، دیگری را بیشتر از من دوست داری.

حسی که با هر آدمی که با او برخورد میکردم، به من القا میشد الا تو.

تو برای همه احترام قائل بود و همه را یک اندازه دوست میداشتی.

میگفتند در قدیم خشن بودی و عصبانی. اما من در این 30 سالی که با تو در این دنیا همنفس بودم، هیچگاه آن رویت را ندیدم که بخواهم از تو این چنین یاد کنم.

تو انسانی آرام و مهربان بودی که صبح تا شبش را در شالیزارهای برنج و باغ های گردو و پرتقال و در کنار حیوانات مزرعه می گذراند.

کمتر پیش می آمد که تو را گوشه ای از خانه، بیکار ببینیم.

صبح زود میرفتی، اما قبل رفتنت چای صبح را برای اهالی منزل دم میکردی.

ظهر مختصر استراحتی میکردی و در زمان ناهار که خانواده دور هم جمع میشد، همصحبتی مختصر من و تو هم صورت میگرفت. عادت داشتی قبل ناهار، دو استکان چای داغ با نعلبکی که دور تا دورش گلهای صورتی نقش بسته بود، به همراه چند حبه قند بنوشی و بعد از چرت کوتاه ظهرگاهی، بی فوت وقت رخت کار را به تن میکردی. اما حواست به خانه بود، اگر خانه نان نداشت، مسیر طولانی خانه تا بازار را پیاده در سرما،گرما برف و باران و طوفان بی منت براهالی منزل، میرفتی. نان خریدن بهانه بود، اصل خرید خوراکی برای نوه هایت بود،مگر نه ؟ برایمان از بازار آلوچه و پفک و شکلات میخریدی و من خوشمزه ترین آلوچه ها را از دستان تو گرفتم و خوردم.راستی این را هم بگویم که آجیل های عیدتان هم، خوشمزه ترین آجیل های عید دنیا بود.

و شب نیز تا دیروقت، در حیاط خانه مشغول سروسامان دادن به اوضاع گاوها و اردک ها و مرغ و خروس ها بودی.

یادت می آید، تازه عروس بودم، برای عید به خانه تان آمده بودم. و در آن عید چندباری از تو عیدی گرفتم.

هربار که مرا میدیدی دست در جیبت میکردی و اسکناسی پنجاه هزارتومانی در می آوردی.

دیدم اینجوری که نمیشود. جز من هنوز نوه های دیگری هم بودند که باید عیدیشان را از تو میگرفتند و اگر همچنان از تو عیدی میگرفتم، دیگر چیزی برایت نمی ماند.

برای بار سوم که خواستی اسکناسی به من بدهی گفتم: «من عیدی ام را گرفته ام پدربزرگ.»

اما اصرار کردی که بگیرم.

پدربزرگ کاش وقتی بودی، دورت میگشتم.

پاییز بود و با همسر و پسر کوچکم راهی شمال شده بودیم.

مادر، یک امانتی داشت که باید به تو میرساندیم.

پای آمدن به خانه تان را نداشتم، خوب میدانی چرا؟ بخاطر چندتن از فرزندانت؛ که شیرپاک خورده بودند ولی حلال و حرام سرشان نمیشد. اما خدا رو شکر از آن امانتی و خداروشکر از آن ملاقاتی که صورت گرفت، درست چند ماه قبل رفتنت، آخرین باری که تو را دیدم.

گوشه ای از ایوان خانه تان، که تمام خاطرات زیبای کودکی ام در آن خلاصه میشد، مادربزرگ بی حال و بیمار در تختی کنار نرده های چوبی ایوان دراز کشیده بود.از پله ها بالا رفتم. با مادربزرگ سلام و احوالپرسی  میکردم که تو را لحظه ای در تاریکی اتاق، با زیرپوشی آبی رنگ دیدم.

منتظرت ماندم تا بیایی.این همه انتظار را عجیب میدانستم. صدایت زدم و متوجه شدم که سعی داری پیراهنی سفید به تن کنی و به استقبال میهمانانت بیایی.

دستانت می لرزید.بستن دکمه برایت بشدت سخت بود.

گفتم: «ما که غریبه نیستیم بابابزرگ ، راحت باش» اما اصرار داشتی که بپوشی و پوشیدی.

با دستان لرزانت،ظرفی از کلوچه به ما تعارف کردی.

سریع یک کلوچه برداشتم تا ظرف را زمین بگذاری که مبادا از دستانت بیفتد و شرمنده شوی.

کلوچه را در جاده ای منتهی به دریا که نیمی اش هنوز از برنج های خرمن نشده پر بود، به دست پسرکم دادم و با اشتها خورد.

این آخرین خاطره من از توست."

آفتاب از پس پرده آبی رنگ اتاق، به تخت افتاده بود و من، تنها و دردمند، در گوشه ای از تخت، به سوگش نشسته بودم و برای حال دلم میگریستم. فقط میدانستم که رفته است. نمیدانستم چگونه؟ فکر میکردم شاید سکته کرده یا شاید هم پای کرونا در میان بود؛ هیچ نمیدانستم.

چند ساعتی از شنیدن خبر میگذشت، که صدای دینگ دینگ موبایلم مرا بلند کرد و به دنباله آن، صدای فریادم تا آسمان ها بلند شد و من دروغ ترین خبر عمرم را شنیدم که باید باور میکردم.

در سحری که به روز پدر مزین بود، جنازه ای در باغ، آویزان به درختی پیدا شد.

خودکشی ؟ با دستانی که از پس گرفتن یک قاشق هم بر نمی آمد؟

دروغ محض.

پزشکی قانونی پر بود. سردخانه ها پر بود. کرونا تازه پایش را به این دیار گذاشته بود و همه چیز به هم ریخته بود.

و فرزندانی که برای آبرو، قضیه را پیگیری نکردند و در سکوت، جنازه ای دفن شد.

 

 

  • ۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۵:۱۵
  • خانم مسلمون

یک نفر مرد.
یک نفر در یک روز پاییزی مرد.
یک نفر در کوچه ی ما در یک روز پاییزی مرد؛یک مرد.
مردی که ربطی به زندگی من نداشت.
شاید هم داشت،چرا که ارتباط غیرمستقیم انسانها و موجودات باور من است.
کمی صبر کنید؛به گمانم او در زندگی من تاثیر گذار بود.
شاید اگر ده سال قبل،مغازه اش را به مادرم اجاره نداده بود،زندگی الان من،طوری دیگر میبود.نمیگویم بهتر یا بدتر؛ اما طور دیگری.شاید نه،قطعا.
آن مرد را تقریبا همه اهل کوچه هر روز میدیدند.
اکثرا کنار مغازه اش صندلی میگذاشت و مینشست و در هوای سرد،داخل مغازه اش.
مغازه ای که رنگ همه نوع فروش و تجارتی را دید و حالا کرکره اش پایین است و چند پرچم سیاه به آن چسبیده.
از امروز دیگر او را نخواهیم دید،هیچوقت در این دنیا.
نمیدانم پشیمان است یا خوشحال.
اما آرزویم برایش خوشحالیست در آن دنیا

 

  • خانم مسلمون

زنی پشت پنجره ای غبار آلود ایستاده بود.
ابرها آسمان را تسخیر کرده بودند.
خورشید از پشت ابرهای باران زا و دودهای غبار آلود همانند چراغی کم نور،سو سو میزد.

پنجره دلش باران می خواست.
هوا خنک بود.
نسیم می وزید.
نفس کشیدن جایز نبود.

باران نمی بارید.
زنی از پشت پنجره خیره به آسمان گفت:خدایا دوستت دارم.
غروب شد.
 کودکی سه ساله در خانه خندید.
نسیم می وزید.
نفس کشیدن جایز بود.

باران بارید.
زنی از پشت پنجره خیره به زمین خیس گفت: خدایا دوستت دارم.

  • خانم مسلمون

 

صدای اذان آقاتی به گوشش خورد.

ساعت 4 و44 دقیقه صبح بود.

چشمانش کامل باز شده بود و هوشیار بود که پتو را از رویش کنار زد.

با اینکه ساعت 12 شب خوابش گرفته بود برایش عجیب بود که چقدر سرحال بیدار شده است.

صدای اذان را قطع نکرد.

شنیدن اذان صبح به او آرامش میداد.

وضویش را گرفت.

  • خانم مسلمون

 

 

 

خانه شان یک خانه معمولی و ساده بود.بدون هیچ وسیله جلب توجه کننده ای که دلت بخواهد آن را داشته باشی.
ولی عجیب گرم و صمیمی و دوست داشتنی بود.
نور خورشید از پرده توری پذیرایی راه راه قشنگی روی فرش کرم و قهوه ایشان انداخته بود.
تلویزیون هم همانجا گذاشته بودند.پشت پنجره بلند پذیرایی شان.
به پشتی دیواری کرم رنگی تکیه دادم.
احساس آرامش داشتم.
انگاری که سالهاست می شناسمشان ولو اینکه تازه یکی دو ماه است باهم فامیل شده ایم.

  • خانم مسلمون
خوابش را دیدم
آنقدر آشفته و سرمست بودم که می خواستم در خوابی که میدانستم خواب است ،فریاد بزنم تا جهان بشنود که من خوابش را دیده ام.
او قبول زحمت کرده بود و به خوابم آمده بود.
اولین مرده ای بود که در خواب می دیدمش.
من از اون سپاسگزارم که مرا لایق دوباره دیدنش و در آغوش کشیدنش و بوسیدنش دانست.
من دیشب در آغوش او بودم.
در آغوش پیرمردی که قصد سفر داشت.
قطره اشکی از چشمانم بر روی گونه ام می نشیند و من عهدم را با خود تکرار میکنم:پدربزرگ هرگز فراموشت نخواهم کرد و تو را به دنیا نشان خواهم داد...
دلتنگت هستم ...
و به یادت ...
  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۳۰
  • خانم مسلمون

خداوندگارا !

اکنون که جهان خواب است، من سرشار از عشق حضور تو شادتر از آن هستم که چشم بر هم گذارم.

خیره مانده ام به آسمان ستاره بارانت.

تکیه داده ام بر آرنج هایم در برابر پنجره

مانده ام بر زمین آرام

و در سکوت نظاره گر تو هستم.

چه زیبا و چه پرشگفت می نماید این هستی

چه خوش بوست عطر زندگی

و چه نوید بخش است زیستن

درختان را می بینم

قامت کشیده

گویی که دست یکدیگر را در آسمان می فشارند

و در آغوش یکدیگر گم می شوند.

جیر جیرکی آواز سر میدهد و یاد تو را در سر صدچندان می نماید.

نسیمی با نوازش صورتم

عطر حضورت را به مشامم میرساند.

ستاره ای چشمک زن در گوشه ای از آسمان

چشمانم را به خود خیره میکند

شاید پیامی از جانب تو برایم دارد.

وجودم را یکپارچه گوش میکنم

تا بشنوم آنچه را که تو میخواهی به من بگویی؟!

آنچه را که تو برایم می آوری

چیزی جز عشق نمی توان تعبیر کرد.

در سرم می پیچد که فریاد برآورم ؛

در دل نا امیدی ها و امید ها

در دل شکست ها و پیروزی ها

در دل نداشتن ها و داشتن ها

در دل حسرت ها و اجابت ها

و در دل سکوت شب که :

"خدایا دوستت دارم "

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۳۷
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم