گیتار

آهنگ بتهوون همه فضای سرم را پر میکند.

و اعلام میدارد که سکوت کن.

رد انگشتهای بتهوون را بر شاسی های پیانو می بینم.

پیانوی بزرگیست.

در سالنی تاریک که نوری از روزنه سقف بر ایوان تالار تابیده است.

درست همانی که در فیلمها می بینیم.

بتهوون می نوازد.

عشق میکند و مینوازد.

مانند من ؛ مانند خیال من که دلش میخواست بنوازم.

خودم را در یک ارکستر بزرگ می بینم که می نوازم.

من هنوز هم میتوانم بنوازم.

من هنوز هم باید بنوازم.

موسیقی نوای زندگی است.

مگر میشود نادیده اش گرفت.

هر بار که نوای بتهوون در گوشم زمزمه میکند من را به هوس می اندازد که گیتارم را بردارم و ساز بزنم.

آنقدر بزنم که دستانم نای تکان خوردن نداشته باشد.

آنقدر که فرم دستانم فرم گرفتن گیتار بشود.

انگشتهایم در جا خشک شوند و نوک آنها قرمز شود.

بتهوون هم با من همان کاری را کرد که ژوئل دیکر کرد.

نباید در حق خودم جفا کنم.

باید به خواسته های دلم جواب مثبت دهم.

باید برای دلم آرامش بیاورم.تا بتواند بدرخشد

بخندد

و حالش خوب باشد.

گیتار شکسته است.

عصبانی شدم.

گیتار را پرت کردم سمتش.

گیتار شکست.

گوشه ای برای خودش بود؛بی صدا , آرام و زیبا.

به چه جرمی آن را به سمتش پرتاب کردم ؟

گیتاری که مدتها در سکوت نظاره گر من بود.

گیتاری که هربار نگاهش میکردم رد التماس را در سیمهایش می دیدم که مارا به صدا در آور.

تنها گناهش آن بود که موقع عصبانیم کنارم بود.

مثه همه لحظه های گذشته که کنارم بود و با آن احساساتم را پر و خالی میکردم.

حالا شکسته است.

اشک میریزم.

اشکهایم را می بیند.

حالا که گیتارم شکسته است اشکهایم را می بیند.

گیتار او را به خود آورد.

گیتار شکسته ام را می گویم.

حالا در آغوش او هستم اما اشک میریزم؛به پهنای صورت.

می گویم : من گیتارم را میخواهم,میخواهم ساز بزنم مثه گذشته ها.