برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

امروز در وضعیت واتس اپ،سوالی را مطرح کردم که چند نفر از دوستان،لطف کردند و بی تفاوت از سوالی که مطرح شد،نگذشتند و پاسخی برایم ارسال نمودند.

سوال این بود:

اگر دوست صمیمی ات،دوست جدیدی پیدا کند؟

از نه نفری که وضعیت را چک کردند،اگر پدرم را فاکتور

  • ۱ نظر
  • ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۲
  • خانم مسلمون

نه میتوانم بگویم سریال دودکش رو دیده ام ،نه میتوانم بگویم که ندیده ام.
اما سریال هرچقدر آبکی ،انگار وحی منزل از آسمان  شده که الا و بلا بنشین و از اول تا آخرش را بدون لحظه ای پلک زدن ببین ...
همه توهین هایی که کارگردان و نویسنده،در این سریال، به واسطه بازیگران، به شعور مخاطب و بیننده کرده اند ،به کنار .
چیزی که از دیشب بعد دیدن سریال به ظاهر طنز دودکش ۲،ذهن مرا درگیر کرده و مجاب به نوشتن این مطلب، صحنه ایست که هیچ توجیه و توضیحی برایش نمی یابم:
آنجا که از گندم خانم گماسائی میپرسند:گردنبند را فروختی و او میگوید:نه،برای من نبود که اجازه فروشش را داشته باشم .
سوال: اگر برای تو نبود که حتی اجازه گرو گذاشتنش را هم نداشتی؟!پس چگونه خود را به اینکار راضی کردی؟!
و خب عقل سلیم حکم میکرد تو آن گردنبند ۳۵میلیاردی را می فروختی،که بندگان خدا یکماه آزگار چشمشان به آن پولی که حقشان هست ،خشک نشود.حالا این وسط ۷میلیارد ازشان قرض میگرفتی.
بهتر نبود ؟

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۰۲
  • خانم مسلمون

ناراحتم.
یک جورهایی دلم گرفته است.
مثه همان روزی که اولین  گل سرخ را به من هدیه داده بود.
ناراحت بودم که بعد از گذشت چند وقت چرا هنوز یک شاخه گل نگرفته ام.
فکر میکردم باید گلی باشد که او بخرد و من هدیه بگیرم.
آنروز فکر کردم نمادمان گل رز قرمز خواهد بود.
اما گلها تغییر رنگ میدادند.
و هر بار با خاطره ی بدی همراه میشدن.
دیگر گل رز دوست نداشتم.
برایم میخک مینیاتوری خرید.
عاشقشان شدم...
هربار که برایم میخرید بال در میآوردم.
در خیالم فکر می  کردم نماد عشقمان را پیدا کرده ایم:میخک مینیاتوری.
روزی با دسته گل میخک مینیاتوری قرمز زیبایی به خانه آمد.
فکر کردم برای من است.
اما برای من نبود.
از آن روز دیگر میخک نخرید.
اگر هم میخرید نمیتوانستم شوقی برای داشتنشان نشان دهم.
تر زده بود به همه احساساتی که از خود نشان میدادم.
مینی بوس آبی رنگی زیر پاهایم می لولد و صدای بوقش از دهان پسرک سه سال و نیمه ام می آید.
روی مبل چهار زانو می نشینم تا پاهایم مزاحم بازی کسی نشود.
ایده نامه نوشتن را شاهین نداده بود،تو از قبل بودی‌ که من برایت بنویسم.
شاهین فقط مرا یاد تو انداخت.تویی که فراموش شده بودی و میتوانستی مرا بفهمی.
راستش میخواستم زودتر از اینها برایت بنویسم ،اما نشد تا روزی که شاهین گفت بنویسید و جرات نوشتن نامه درست ، آخرین جلسه کلاس به من داده شد.
گفته بودی باید از تنهایی ات لذت ببری.
و من لذت تنهایی را با تو چشیدم.
مرا با خود به کافه ای بردی که نه تو در آن بودی نه حتی من.
 برگهای پاییزی زیر پاهایم خش خش صدا میداد و من فنجان قهوه تلخم را به دهان میگذاشتم.
باران شروع شد.
میخواهم کالسکه را سرهم بندی کنم و با ماسکی که بیشتر از نصف صورتم را میگیرد بروم پیاده روی.
می بینی هنوز جرات ندارم از تنهایی لذت ببرم،میخواهم کالسکه ای را با همه سختی اش در چاله چوله های شهر بکشانم.
راستی سلام
امیدوارم که حالت خوب باشد

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۳۳
  • خانم مسلمون

سلام
امیدوارم که حالت خوب باشد
از آخرین نامه ای که برایت نوشته ام،چند سالی می گذرد.
باز هم میخواهم برایت طومار طومار بنویسم و تو خوانده و نخوانده یک ایموجی لبخند برایم بگذاری و بروی و در اعماق ذهنم محو شوی.
امروز به تاریخ جایی که در آن زندگی میکنم،دهم اولین ماه از تابستان 1400است.
راستی میدانی، چهار ماه و یک روز است که برای دومین بار مادر شده ام.
راستش تو حتی از اولین مادری ام هم چیزی نمیدانی.
تو رفتی،آن روز که برایت نوشته بودم:«حال‌ زندگی ام، تغییر کرده است؛دیگر نباش.»
تو رفتی و من ماندم و دلتنگی های شب و روزم با خودم و خدا.
همه اش در یک چشم بر هم زدن گذشت؛در شش روز،نام مردی ,ورای آنچه تصورش را داشتم؛ در قلبم حک شد.
عاشق کتلت است.
یادم است ،وقتی بعد از عقد برای اولین بار به خانه مان آمد برایش کتلت ویژه ای درست کرده بودم .
امروز هم میخواهم برایش کتلت درست کنم.
آخرین باری که بوی کتلت در خانه مان پیچید یادم نمی آید،
رسای کوچکم حساسیت دارد،مثل برادرش وقتی که شیرخواره بود و من نباید از محصولات گاوی استفاده میکردم.
چند وقتی است که به خوردن گوشت قرمز موجود دیگری رضایت داده ام.
دیروز برایم چرخ کرده شترمرغ خرید.
هنوز طعم خوش ماکارونی دیشب با چرخ کرده ای که پروتئین گاوی نداشت و بوی نامطبوع گوسفند را ،در زیر زبانم است.
کاش شترمرغ را زودتر کشف کرده بودم و خودم را از اینهمه خوشمزه جات بدون بوی نامطبوع ،محروم نمیکردم.
چرخ کرده را ساعتی قبل از فریزر درآورده ام؛ یخش که باز شود با سیب زمینی و پیاز و یک تخم مرغ میروم سر وقتش.
پسرکم کمی بی تابی میکند،دیروز واکسن چهار ماهگی اش را زد،یکی به پای راست و یکی به پای چپ.
باید بروم و آرامش کنم،مادرش را میخواند.

  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۳۱
  • خانم مسلمون

نه،تقصیر اون نبود که همه شربت رب انار ریخت روی رومیزی.
آره اون ریخت.اما لزوما تقصیرش که نبود.
آره،درست شنیدی،گفتم شربت رب انار؟راستش من خودمم امروز کشفش کرد.اومدو گفت بستنی میخوام.منم گفتم بذار یه بستنی نو و ترشی بهش بدم که نگو و نپرس.
یه قاشق شکر رو تو یه لیوان آب حل کردمو بهش رب انار اضافه کردم.انقدر هم زدم تا یه مایه غلیظ بهم داد.
رفتم سمت سینک که خبرم یه قاشق بیارم که دیدم جا تر و بچه نیست.
آره خب معلومه که بهش گفته بودم باید صبر کنی .
چند باری دست به اقدام شده بود و درجا مچش رو گرفته بودم.اما خب بار آخر دیر رسیدمو یه جیغ به هوا پرتاب شد.
اوم راستش یه جیغ که نبود هزارو یک جیغ بود که وسط مسطاش یه چیزایی هم برخورد میکرد به یه موجود سه ساله و نیمه.
من شرمنده.
اما خیلی عصبانی بودم و خیلی بد رفتار کردم.
کثیف شدن رومیزی چیزی نبود که منو بتونه عصبانی کنه،حتی چکه چکه کردن شربت از روی میز به زمین هم.
عصبانی شدم چون صدام رو نشنید.
چون توجه نکرد.
میخواست کشف کنه اما اونجا جای کشف کردن نبود.
با بی فکری عمل کرد و نتونست صبر کنه.
منم نتونستم خودمو کنترل کنم و جواب این بی صبری رو با خشونت دادم.
ولی واقعا ارزشش رو نداشت.
میز تمیز میشد،رومیزی شسته میشد،شربت رب انار دوباره درست میشد و زمین دستمال کشیده میشد.
مثه امروز که بعد از خالی کردن خشم ، همه چیز رو دوباره انجام دادیم ...اینبار باز هم شربت ریخت اما تو یه سینی بزرگ که شستنش راحت تر بود.
کاش صبر میکرد.
کاش منم صبورتر بودم.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۲۹
  • خانم مسلمون

13 تیر 1400

امروز حال و حوصله درست حسابی نداشتم.

کلی لباس شسته شد.

صدرا و رسا حمام رفتند.

مواد کوکو رو علی رنده کرد و رفت سرکار.

کوکو ها رو سرخ کردم.

صدرا کارتون دید و کوکو خورد.

رسا می خندید و مشغول تلاش برای چرخیدن بود.

شب قرمه سبزی گذاشتم تا برای فردا ناهار، معجزه یک شب تو یخچال موندن، خوشمزه ترش کنه.

بچه ها امروز حسابی به من چسبیده بودند.

کلافه ام.

خونه کلی بهم ریخته است.

حرص بهم ریختگیش رو میخورم.

یه تبخال گوشه سمت راست لبم  بیرون زده.

ساعت نه و نیم شب بود که هر دو خوابیدن.

و من از مادری فارغ شدم.

دفتر و موبایلم را برداشتم.

محو چرندیات فضای مجازی شدم.

ساعت یکربع به 12 شب هست.

برم برنامه فردا رو بنویسم...

 

فردا :

امروز علی بی حال اومد خونه.

رفت و در اتاق خودش رو حبس کرد.

جواب تست مثبت شد.

 

پس فردا:

خونه بهم ریخته است.

حرص بهم ریختگی خونه رو نمیخورم.

بدن درد دارم.

فقط میخوام حال صدرا زود خوب بشه.

 

روز بعد:

فقط میخوام حال صدرا و رسا خوب بشه.

خونه بهم ریخته است.

اما من حالم از دیدن بهم ریختگی خونه بد نمیشه.

 

بله بله بله

 

کرونا بالاخره پاش رو به خونه ما هم باز کرد.
وقتی من میگم«خونه ما» باید دو تا شاخ بالا سرتون دربیاد ،از تعجب.
خانواده ای با رفت و آمد صفر و رعایت کامل پروتکلهای بهداشتی .
تصمیم گرفتم ،آلبوم کرونایی رو منتشر کنم 

  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۵۷
  • خانم مسلمون

آمدم بروم اینستاگرام را با کلمات پرفیضم رونق ببخشم،قد دو تا پست توانستم دوام بیاورم و بس.
محیطش آنچنان برایم غیر قابل تحمل شده که خفقان میگیرم وقتی بازش میکنم.

کرم وجودی ام است دیگر،گاهی انگولک میکند و نصبش میکنم و میروم و محو میشم در پستهای بی سر و ته و تبلیغهای پیجهای

آنچنانی و اینچنانی.
باید به آقای همسر بسپارم که دوباره رمزش را عوض کند و به هیچ عنوان تا مهر ماه زیر بار خواهش و التماس های من مبنی بر زدن رمز آن اپلیکیشن منحوس نرود.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۵۶
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم