برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسنده» ثبت شده است

داشتم خبرها رو میخوندم، خبرهای سایتهای زرد رو .

و نظرات یک سری آدم راجع به مسائل ایران که حتی اسمشون هم برام آشنا نبود.

و این وسط هم فشن شوی کتایون ریاحی و عروس جدید تتلو و نامزدی سحر قریشی با شاهزاده عرب هم بالا اومد که البته فقط تیترها رو برای وقت گذرونی خوندم تا چشمهای سنجاق سینه سنگین شده و از روی پاهام گذاشتمش زمین.

چند روز پیش اومدم حالمو براش توصیف کنم هرکاری کردم نتونستم منظورم رو برسونم تا آخر یه کلمه گفتم که بنظرم کامل من رو توصیف میکرد، من دیگه دل مرده ام.

البته که ربطی به مسائل ایران نداره، تا بوده همین اوضاع بوده و اوضاع بد تمام ناشدنیه و فقط از نوعی به نوع دیگر تغییر شکل می دهد.

همه چی به خودم ربط پیدا میکنه.

چرا من اون دختری چندسال قبل که تند و تند برای خودش آرزوهای قشنگی خیال میکرد نیستم؟

چرا نمیتونم برای آینده ام هیچ تصویر درخشانی متصور بشم.

تازه چند ماه بود که مادر شده بودم و ترسی به جونم افتاده بود که جرات بیانش رو با کسی نداشتم.( البته چند سال بعد، متوجه شدم همه مامانها ممکنه همچین فکرایی به سرشون بزنه) دفتری برداشتم و نوشتم : «خدایا من برای سه سالگی دردونه نذر 30 شاخه گل رز میکنم.

خدایا بچه ام صحیح و سالم باشه در کنار خانواده اش.»

یک ماهه دیگه 5 ساله میشه، نذرش رو بخاطر کرونا اون سال ادا نکردیم.

اما امسال دیگه وقتشه؛ که سفارش 30 شاخه گل بدیم و روز تولدش مهربونی رو به مردم شهرمون پخش کنه.

چی میخواستم بگم؟

آهان میخواستم بگم دلیلی که نمیگذاره هیچ تصویر درخشانی از آینده ام متصور بشم؛ با کمال تاسف فقط مسئولیت و حس مادریه.

ترس من انقدر زیاده که نمیگذاره آینده رو قشنگ ببینم. تو خیالاتم میرم جاده خاکی هایی که خیلی وحشتناکند . دیگه این رو شما از نذری که تو یکی دوماهگی دردونه کردم، بخون که از ترس ندیدن سه سالگی پسرکم به خدا دخیل بستم.

سعی میکنم حسم رو کنترل کنم اما نمیشه.

سعی میکنم نبینمش باز هم نمیشه.

برای خرید وسیله نو برای خودم، حتی در حد خودکار هیچ شوقی ندارم.

خودکاری که شاید 10 هزار تومان باشه و لازمم هست ،رو برای خودم نمیخرم؛ اما برای بچه ها ماشین حسابی که اصلن به کارشون نمیاد اما چون خوششون اومده رو تهیه میکنم.

این رفتارهاییه که مادر خودم هم داشت و همیشه از طرف من سرزنش میشد.

بهش میگفتم: مامان من نمیخوام، چرا برای خودت نمیخری؟

این مدل رفتار، داره من رو دلمرده میکنه؛ باید مراقب باشم.من که میدونم راه حل چیه، نباید دست دست کنم.

جاروبرقی مدتهاست که خرابه، شاید از همون سال اول زندگی. اما هیچ وقت تعمیر نبردیمش و حتی فکر خرید یه جاروبرقی نو هم به ذهنم خطور پیدا نکرد.

چرا ؟

بهتون میگم چرا ؟

چون امید به زندگیم صفرررر. جاروبرقی بخرم ؟ خب شاید فردا افتادمو مردم. خب جاروبرقی به چه کار میاد فقط پولم رو هدر دادم...

نمیتونم بگم از همون روز اول مادر شدن اینجوری شدم نه.

اما کم کم زیاد و زیادتر شد و با اومدن سنجاق سینه به اوج رسید.

و تو یک سالگی سنجاق سینه من غمناک ترین روزهای زندگیم رو سپری کردم.

شاید خیلی ها بهش بگن افسردگی بعد از زایمان.

افسردگی که اگر درمان نشه، تا آخر عمر تبعاتش باهات می مونه.

من جدا از این افسردگی نبودم، هرچند که کسی مهر افسردگی رو به پیشونیم نزد.

اما خودم که حسش کردم.

و خوشحالم از ناجی زندگیم.

ناجی زندگیم کی بود ؟

کلمات، کلماتی که تند و تند می نوشتم و راه نجاتی که برام از بینشون باز میشد.

گاهی از نوشتن طفره میرفتم؛ مبارزه سختی بود. میدونستم اگه بنویسم نجات پیدا میکنم اما پسش میزدم.

خدا رو شکر که هر بار تو این مبارزه قدرت نوشتن پیروز شد و طناب نجات رو به دستانم داد.

طناب نجات ؟!

میتونم بگم تمام این ماه پریود بودم و هنوز هم هستم.خونریزی که قصد تموم شدن نداره.

عجیب نیست، چیزهای عجیب تر از یکماه پریودی هم برام پیش اومده.

مثلن چندماه پریود نشی و باردار بشی.به هر دکتری میگفتم باورش نمیشد. آخر هم یکی بهم گفت به کسی نگو دو ماه پریود نشدی و باردار شدی.تاریخ آخرین پریودیت رو یکماه جلوتر بگو. منم گفتم : چشم.

دیروز که صدای اذان ظهر از مسجد محل بلند شد، به پهنای صورت اشک ریختم که نمیتونم سر سجاده نمازم بنشینم.این انصاف نیست.

دنبال یه فرصتی بودم که از حسم نسبت به نمازم بگم و الان این فرصت طلایی پیش اومد.

یک ماه پیش بود که من برای اولین بار طعم اصل نماز رو چشیدم.

نمازی یازده رکعتی درست قبل از اذان صبح؛ بهش میگن نماز شب.

یه شب قبل خواب، فکر خوندنش به ذهنم رسید. نمیدونستم چجوریه؟! یعنی راستش رو بخوای فکر میکردم یه نماز دو رکعتیه معمولیه که تنها به نیت نماز شب میخونن و بهترین وقت خوندش هم اول وقته نیمه شب شرعیه.

در صورتی که اینطور نبود.

چهار تا نماز دو رکعتی به نیت نماز شب، یک نماز دورکعتی شفع و یک نماز یک رکعتی وتر که آخ از نماز وتر .

که چقدر معجزه بود.واقعن معجزه رو با تمام وجودم با ذکرهای نماز وتر در طول روزم می دیدم و انرژی ای که در روزی که از نماز شب جا نمونده بودم با روزهای قبل کاملن متفاوت بود.

داشتم عاشقی میکردم باهاش.

بهش گفتم، دوست نداشتم بگم.اما انقدر طعمش شیرین و قند بود که خواستم تجربه اش کنه.

دوست داری تو هم بیدار کنم ؟

نشد با من بخونه؛ حتی نشد خودش هم بخونه.منتظرم پریودم تموم بشه و دوباره تجربه اش کنم.

این یه کمی بی انصافیه. بهم بر میخوره که خدا نمیذاره من نماز بخونم؟! اونم وقتی که تازه طعم شیرینش زیر زبونم رفته بود.

صبح حال نداریه دیروز با شدت کمتری ادامه داشت و آقای همسر موند خونه.

قبل خواب ظهر سنجاق سینه بهش گفتم که برو سرکارت الان بهترم.

از اینکه نرفته بود، کمی عذاب وجدان داشتم.

من باید تو هر حال و هوایی از عهده نگه داشتن بچه ها بر بیام.همونجوری که اون تو هر حال وهوایی که باشه موظفه بره سرکار.

ازم می پرسه: تو چرا هیچ کاره ای ؟

  • من ؟ من هیچکاره نیستم. من مامان توام.
  • بچه بودی نمی خواستی کار داشته باشی؟
  • چرا نمیخواستم. من یه مهندسم . اگه می بینی سرکار نمیرم مثل بقیه بخاطر اینه که الان مامان تو و داداشی ام.الان کاره من نگهداری از شما دو تاست.
  • اگه تو نباشی من پیش کی میمونم؟
  • من همیشه هستم.
  • از کجا میدونی؟
  • تا وقتی که بزرگ بشی هستم.
  • خب وقتی بزرگ بشم تو نباشی، من میترسم تنها بمونم.
  • نه وقتی میرم که مثل بابایی، ازدواج کرده باشی و بچه داشته باشی.
  • بعد چجوری میای دنبالم؟
  • میام دیگه.
  • با فرشته ها میای ؟
  • آره با فرشته ها میام دنبالت.

گفته بودم، تکرار برام کار جالبی نیست؛ نه اینکه جالب نباشه اتفاقن خیلی هم هیجان انگیزه اما من گارد بزرگی نسبت به تکرار دارم.

اینروزا دارم کتاب «مسیح بازمصلوب» رو دوباره خوانی میکنم.کتابی که سه سال پیش شروعش واقعن برام سخت بود و تصمیم داشتم بی خیال خوندنش بشم، اما کمی که گذشت اسمهای یونانی عجیب غریب خیلی ماهرانه در ذهنم نقش بستن ( دم نویسنده و مترجم گرم) و تونستم ادامه بدم. چند روز پیش پا گذاشتم رو گاردی که برای تکرار داشتم و کتاب رو شروع کردم.یه قیلی ویلیه خاصی تو وجودم حس شد که مگو و مپرس.

برای خودم عجیب بوذد ذوقی که با دیدن نام های آشنا و مرور سرگذشتی که ازش باخبر بودم از کجا اومده؟! اما راستش به جرات میتونم بگم شوقم نسبت به بار اول خیلی بیشتره.

عجیب به نظر میرسه اما با اینکه طعم خوش تکرار زیر زبونم رفته، همچنان همون گارد پابرجا هست و جرات تکرار چیزهایی که قبلتر برام لذت بخش بودند رو ندارم.

شاید فکر میکنم وقتم هدر میره؟! مثلن من که اون کتاب رو خوندم تموم شده رفته. چرا یه کتاب دیگه رو نخونم و به لیست کتابهای خونده شده ام اضافه نکنم.

چند شب پیش وقتی بچه ها خواب بودند به عادت هر شب موبایلم رو دستم گرفتم و تو تاریکی خونه مشغول دیدن فیلمی شدم؛ اتاق.

خیلی دلم میخواست که آقای همسر هم فیلم رو ببینه و بیشتر از اون خودم هم دلم میخواست دوباره ببینمش.

شب بعد وقتی بچه ها خوابیدن، موبایلم رو دستم گرفتم تا لذت دوباره دیدنش رو به وجودم بدم، اما نتونستم؛ گارد زورش زیاد بود.

شب بعد از راه رسید و یه پیشنهاد:

  • فیلم ببینیم.
  • آررررههه حتما.من یه فیلم خوب میشناسم که دو شب پیش دیدم.

خیلی دلم میخواد راجع به فیلم حرف بزنم و تحلیلی ازش بخونم اما هنوز نرفتم سروقت سرچ کردنش تو گوگل.

خیلی روم تاثیر گذاشت شاید چون وقتی دیدم که مثل شخصیت مامان فیلم، من هم مامان یه پسر 5 ساله ام. و شباهت های زیادی بین حرفهایی که بینشون ردوبدل میشد با دیالوگهای من و دردونه دیدم.

مثل همین ماجرای مامان فلان چیز وجود داره؟!

احتمالا تا اطلاع ثانوی سمت کانال تلگرامی نرم، چون فیلتر شکن گوربه گور شده ام اعلام فرمودند که باید منو آپگرید کنی وگرنه  برات کار نمیکنم. و از اونجایی که تا وصل نشه امکان آپگرید شدنش فراهم نیست و فیلترشکنهای دیگری هم که دارم صرفن دکوری اند؛ از اینرو نشر مطالبی که شاید به درد هیچ کسی جز خودم نخوره رو اینجا خواهم داشت.

چون نوشتن با انتشار برام معجزه اش رو کامل میکنه و اگه نشر ندم؛ بغض خفه کننده از بین نمیره.

ویرایش کردن یکی از کارهای دلچسب زندگیه منه.

میشینم و طومار طومار کلمات رو ردیف میکنم کنار هم . فایل ورد رو می بندم و روز بعد و روز بعدتر و بعدترش و بعدترها میشینم به بازی با کلماتی که چند روزی از ثبت کردنشون گذشته؛ اما الان میخوام این کلمات رو بی ویرایش بگذارم؛ خوشم میاد از خودم که هربار حوصله ویرایش ندارم وشوق نشر دارم.اعتراف میکنم که آقا و خانم محترم من ویرایش نکردم. بهم خرده نگیرید و نقد و انتقادات احتمالی رو از سر خودم وا میکنم.

اما خدایی ویرایش نوشته رو خیلی پخته میکنه؛ یه جورایی لولو رو هلو میکنه.

جونم براتون بگه دیگه همین دیگه... .

برای تمام انسانهای روی زمین حال خوب و خدایی که باورش داشته باشند، آرزو دارم.

  • خانم مسلمون

 

امروز بالاخره نشستم پای سیستم.

اینبار نه برای نوشتن،بلکه برای تحلیل کردن.

دلم لک زده بود براش.

عاشقاش میدونن چی میگم.

با ذوق صفحه رو بالا آوردم و مثه یه آدم نادان و بیسواد مات و مبهوت به صفحه خیره موندم.

هیچی یادم نبود.

حتی یادم نبود از کجا باید شروع کنم.

داشتم میفتادم تو تله سرزنش که خودکارم به فریادم رسید،دفترم رو باز کردم و نوشتم :

«کمکم کن خدا.یادم رفته.همه چی یادم رفته.حتی نمیدونم از کجا باید شروع کنم.من نمیترسم.میدونم که باهامی خداجونم .فقط کافیه قدم اول رو بردارم،مگه نه؟»

و بعد کمی دفتر رو ورق زدم.

صفحه ای باز شد که با یک خودکار آبی دو خط روش نوشته بودم :

27 اردیبهشت 1400: روزی که من مانند گیج ها،جلسه اول رمز ارزها رو گوش دادم.

27 اردیبهشت 1401:روزی که من حرفی در رمز ارزها برای گفتن دارم.

آماده بودم که دوباره تو تله خودسرزنشی بیفتم که دوباره نشستم پای صحبت با خودم.

«امروز تنها ، یک ماه و چند روز ناقابل تا مهلت یک ساله ای که برای خودم تعیین کرده بودم باقی مونده.

قطعا نمیشه ره یک ساله رو یک ماهه رفت.

اما میشه قدم هایی برداشت؟!

زندگی همینه.

با قدم های کوچک میتونی قله اش رو فتح کنی.

خب راستش من اوستای جازدن و پس کشیدن بودم،اما از یک جایی تصمیم گرفتم نباشم.این مورد رو فاکتور بگیرید.باید کمی واقع بین هم بود.

نمیشد که بتونم اوستای ارز دیجیتال باشم.شرایط یاری نمیکرد.گاهی باید خواسته ها رو به تعویق انداخت.من قبل هر کاری یک مادر بودم.مادری که تازه به سمت مادر دوفرزندی نائل شده بود.

خواسته بزرگی از خودم داشتم.»

 

راستی مشاور بهم گفت:« لب مرزی.اما نمیتونم بهت بگم افسرده.میدونی چرا ؟ چون هنوز هدفهایی در روز داری که در تلاش برای تیک زدنشون هستی.»

آره راست میگفت.با اینکه جابجایی حتی یک لیوان برام سخته و نای انجامش رو ندارم،اما همچنان پایبند انجام کارهای روزانه ی شخصی ام هستم.

من یک آدم خسته روحی هستم که داره برای نیفتادن به دام افسردگی تلاش میکنه.

من اعتراف کردم حالم بده و اعتراف آسونی نبود.

من فریاد زدم حالم بده.من خواستم که نجات پیدا کنم.

عجیب طور امروز حالم خوبه.هیچ چیزی تغییر نکرده ، جز بخشی از ذهنیت من که در تلاش برای نجات من، برپا شده.

خیلی از حرفهای ناگفتنی از دید خودم رو گفتم،گفتم چون اینجا زندگی واقعی من جریان داره.

با همه پستی ها و بلندی ها.

اگه از پستی ها نگم بلندی ها حتی به چشم خودمم ارزشمند نخواهند بود.

زندگی ام در کنار این پستی هاست که معنا پیدا میکنه.

من وقتی برنده ام که از پس هر منجلابی که در گیرش میشم بربیام.

زندگی ارزش داره یا نه نمیدونم.

فقط من نمیخوام جا بزنم.

  • ۶ نظر
  • ۲۱ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۵۰
  • خانم مسلمون

امروز و دیروز و چند روزی میشود که حالم خوب نیست و با شناختی که از خودم دارم برایم عجیب بود که چرا برای حال خوب خود قدمی برنمیدارم.
راستش میدانم علتش چیست؟میدانم چرا ؟ و میدانم کجای نیروی  محرکه ام مشکل داشته است .
با اینحال کاری ازمن بر نمی آمد.میدانی، امان از روزی که نیرو محرکه ات در کسی غیر خودت باشد.
سخت میشود راهش انداخت،شاید هم روزی هرچقدر تلاش کنی نشود که نشود؛ آنوقت شاید به سر حد جنون نزدیک شوی و کاری که انجامش مجاز نیست در ذهنت وول وول کند.
دلم یک  رواندرمانگر میخواهد ،بنشینم  کنارش حرف بزنم و غرغر کنم، نق بزنم و گریه کنم،به زمین و زمان ناسزا بگویم و برون ریزی تمام کمال داشته باشم، سپس او نگاهم کند، در آغوشم بگیرد و تمام حق را به من دهد؛امید دهد تا دوباره سرپا شوم، نه امید واهی ها ،امید واقعی. از آنهایی که خودم به خودم میگویم و مجدد سرپا میشوم،از آن جنس حرفها.
همین چند لحظه قبل درست وقتی که هیچ دل و دماغی برایم نبود، ساعت را نگاهی انداختم،ظهر بود و احتمالا تا الان اذان رو گفته بودند. به امید آنکه حالم از بد به خوب تغییر کند،سجاده ام را پهن کردم و چادر سفیدم را سرم انداختم.رکعت اول و دوم را خواندم ،سومی را خواندم،چهارمی راخواندم.اما نه ،مثل اینکه نماز ظهر قصد نداشت حالم را خوب کند.به نماز بعدی متوسل شدم و خداخداکنان گفتم:«لطفا رکوع بعدی،سجده بعدی،خودت را نشانم بده،دیگر کشش ندارم،خودت را برسان»
نماز عصر که تمام شد ، بالاخره آمد، آنکه باید می آمد. به ذهن و روحم رخنه کرد،اشک ریختم و حالم به خوب تغییر یافت,نه اینکه الان بایستم و برایتان با انرژی بشکن بزنم و کردی برقصم نه ،فعلا در همین حد که بتوانم بایستم و یک لیوان آب دست خودم دهم ...
«

مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد

مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد

به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد

اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد»

 

  • ۴ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۱۵
  • خانم مسلمون

اواخر تابستون بود،به اصرار خودش که دوست دارم برم کلاس نقاشی؛تو گوگل دنبال کلاس نقاشی خردسالان گشتم.
جایی حضوری برگزار نمیشد.بهش گفتم:آنلاینه.خانم معلمتون رو باید از موبایل ببینی،قبوله؟
گفت:آره.
مسئول ثبتنام

  • خانم مسلمون

میخواهم خودم را به یک خوشحالی دعوت کنم.

زحمتش زیاد نیست،اما همتش بلند است.

میخواهم خودم را به خوشحالی آخر ماه، آذر 1400 مهمان کنم.

چگونه ؟

با نوشتن روزانه هر پست و انتشارش در سایت.

مثلا دوم دی ماه 1400 بیایم و صفحه را باز کنم و بگویم :

"باریک الله چه کرده ای تو دختر.

من به تو افتخار میکنم که من شده ای."

 

  • خانم مسلمون

چند هفته پیش ،آرنج دست راستم به شدت با کابینت برخورد کرد ،به حدی که خم و راست کردنش ممکن نبود.

به اصرار همسرم ،بچه ها را دست مادرم سپردم  و برای گرفتن عکس راهی رادیولوژی شدیم.

تا زمان آماده شدن جواب عکس ،علی جان پیشنهاد دادند که کمی در خیابانها قدم بزنم .

با دلی شکسته و گریان که اگر تشخیص شکستگی باشد،یکماه با دست گچ گرفته چه کنم؛مغازه ها را یکی پس از دیگری از دید میگذراندم.

نای راه رفتن برایم نمانده بود .کنار مادری که به همراه پسرش ،بساط جوراب فروشی اش را راه انداخته بودند،ایستادم .

پسر کتاب و دفتر ریاضی اش را باز کرده بود و در سرمای غروب پاییز ،حسابی محفل مادر و پسر گرم بود.

چقدر رابطه شان گرم و دلنشنین بود.

چندین بار سعی کردم سر صحبت را با مادر و پسر باز کنم.اما هر کاری کردم رویم نشد.

نمیدانستم چه بگویم که دوستی بینمان برقرار شود و خدای نکرده بی احترامی صورت نگیرد.

بیست دقیقه ای آنجا ایستاده بودم . و در طول این مدت هیچ مشتری ای برایشان نیامد.

برایشان خوشحال بودم ،نه از نداشتن مشتری.بلکه از حوصله مادر و ادب پسر.

همسرم که آمد از میوه فروشی کناری برایشان مقداری میوه خریدیم تا بلکه به این بهانه صبحت را با آن پسر دلنشین آغاز کنم.

گرمایی که پسر در آن غروب غمناک به من داد؛حال دلم را خوب کرد.

طوری که هنوز بعد از گذشت چندین روز ، لبخند و صدای گرم و خوشحالش از خاطرم نرفته است .

هم حال من خوب شد و هم حال آنها.

برای نشان دادن عکس باید به مطب برمیگشتیم.

مطب شلوغ بود . من بیرون ایستادم و همسرم برای نشان دادن عکس داخل رفت.

آنجا کنار پله های ساختمانی، پیرزنی ،سر صحبت با من را باز کرد.

البته صحبت که چه عرض کنم ،بیشتر حالت آمار گیری داشت.

چی شده؟ خونتون کجاست ؟ بچه داری ؟ خونه مال خودتونه؟

کم کم داشتم میترسیدم که اصل مطلب را گفت: شوهرت اومد میری اونور خیابون برام یک کیلو لیموشیرین و نارنگی بخری ؟!

پیرزن خمیده بود .

اما عزت نفسی نداشت.

آن شب عذاب وجدان نخریدن یک کیلو لیموشیرین و نارنگی به جانم افتاده بود.

اما همین که روزها و روزها و روزهای بعد او را کنار خیابان، نشسته روی پله های ساختمانی دیدم ، از اینکه برایش لیمو شیرین و نارنگی نخریدم ناراحت نشدم.

دیروز هم تو را دیدم.

با بچه ها و همسرم کنار باجه بانک ایستاده بودیم.داشتی میرفتی که تا دیدی ما با بانک کار داریم .شستت خبردار شد که نکند پول و پله ای در کار است. و سریع کارتنی را که برداشته بودی تا بروی جای دیگری بنشینی.سرجایش کنار باجه گذاشتی و فالگوش ایستادی  به صحبت های همسرم و مادرش.

مثل آنروز خواستی سر صحبت را با من بازکنی اما من خود را با بچه ها مشغول نشان دادم.

برای آن پسر جوراب فروش خوشحالم و از ته قلبم برایش بهترین ها را از خدا خواستارم.

اما برای تو بسیار ناراحت.

کاش تو هم کمی از عزت نفس آن پسر را داشتی؛اما دریغ.

زمانه با تو کرد ؟!

یا خود با خودت؟!

یا پسرانت با تو؟!

شاید پسرانت  تافته های جدا بافته ای باشند.

از آنها که وقتی مادرشان دار فانی را وداع میگوید برای به خاک سپاری مادرشان نیایند.

اما چند ماه بعد برای تقسیم ارث و میراث پیدایشان شود.

عجیب است ،نه.

اما واقعی است.

همیشه که نباید چیزهای عجیب ؛خیالی باشند.

پیرزن نکند میخواستی لیموشیرین و نارنگی را برای پسران معتادت گدایی کنی ؟!

نه پیرزن من آدم کمک کردن به هرکسی نیستم.

شاید هم پای دخترانت و همسرت در میان باشد؟!

نمیدانم.

هرچه که هست،بد وضعی است و برایت متاسفم.

اما از من کاری برایت بر نمی آید.

  • خانم مسلمون

 

شخصی در شرایط من از زمین و زمان میتواند بهانه جور کند تا علاقه اش را به باد فراموشی بسپارد.

حدود دو هفته قبل وقتی که زنجیره

  • خانم مسلمون

من کیم

من اونی نشدم که تصورش رو میکردم

تصور من از خودم خانم مهندسی بود با کلاه ایمنی

  • خانم مسلمون

امروز در وضعیت واتس اپ،سوالی را مطرح کردم که چند نفر از دوستان،لطف کردند و بی تفاوت از سوالی که مطرح شد،نگذشتند و پاسخی برایم ارسال نمودند.

سوال این بود:

اگر دوست صمیمی ات،دوست جدیدی پیدا کند؟

از نه نفری که وضعیت را چک کردند،اگر پدرم را فاکتور

  • ۱ نظر
  • ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۲
  • خانم مسلمون

به لطف و کرم کرونا، بیشتر از یک سال بود که همدیگر را ندیده بودیم و حالا که فرزند دومم دنیا آمده بود به رسم دیدار از زن زائو و نوزاد تازه متولد شده به خانه مان آمد.

در که باز شد چشمانمان به یکدیگر خیره ماند،از فرط ذوق دیدار یکدیگر، جیغ کشیدیم.

نمیدانستم باید چگونه به یکدیگر سلام کنیم.

مدل سلام گفتن هایمان، مدل ذوق کردن هایمان، وقتی یکدیگر را می دیدیم معمولی نبود.

ما همدیگر را در آغوش می گرفتیم ،سفت خیلی سفت.حتی اگر فاصله دیدار یک روز می بود.

کرونا که آمد من حتی مادرم هم در آغوش نگرفتم.

من ماندم و آغوشهای محدود زندگی ام و دلتنگ آغوش های دیگر .

گفت :بغلت کنم؟

بی معطلی گفتم :آره .

دلم یک دنیا گریه داشت که میخواستم کنارش؛ کنار او خالی شود.

آن روز حالم خوب نبود.

حالم خوب نبود و دیدارمان کوتاه شد؛ خیلی کوتاه.

بعد از یک سال،  این دیدار کوتاه دردناک تر بود؛ چرا که نیاز دلتنگی ام را بیشتر کرد.

آنقدر بیشتر، که بعد از دو ماه که از آن دیدار کوتاه  میگذرد، امروز  هم به یادش گریستم .

 

خدارو شکر میکنم که قبل از اینکه سه سال ونیمه طعم دوست را بچشد و بفهمد دوست چیست؟ً کرونا آمد . وگرنه چگونه میتوانستم بعدتر به او بفهمانم نمیتوانی دوستت را ببینی ؟! راستش همین حالایش هم سخت است و سراغ دوست میگیرد از مادر و پدرش .او هم بازی میخواهد و بس .هم بازی ای از جنس خودش و همسن خودش؛  با دیوانگی های مخصوص خودشان.

اما دستانم کوتاه است از برآورده کردن این نیاز کودکم ؛ از تشنه آب نخواهید .

 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۴۳
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم