برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده» ثبت شده است

نیاز دارم با یکی حرف بزنم، اما وقتی خالی از هرکسی باشی، با کی؟
دیروز بود، ساعت پنج عصر، که با پیام بابا :« آش خیلی خوشمزه و لذیذ بود» گریه‌هام شروع شد  تا نیمه‌های شب.
ماجرا؟
حالا که نه مشاوری هست و دوستی ، ماجرا رو اینجا میگم؛ هرچند که خسته‌ام از گفتن،چرا که هربار گفتم به دربسته خوردم.
«همه دست و پاهام داشت برای آشی که

  • خانم مسلمون

از بی‌خوابی لهم.
ساعت نزدیک ۱۰صبحه و هنوز لود نشدم.دیشب۱۹ماهه، هر یکربع نیم‌ساعت با نق‌وناله که نمیدونم از چی بود، از خواب بیدار شد و من، تمامِ دیشب، بین پارت پارت خوابیدن‌هام فقط یک خواب دیدم که بارانا دخترم شده؛ امیرعلی رو نمی‌خواستیم اما چون برادرش بود، نگهش داشتیم؛ البته که دوستش هم داشتم.
باباش هم تو صحنه‌زنی مُرد.😐
اثر فیلم دیشب با آرزوی دخترداشتنم که قصدی برای برآورده‌شدنش ندارم و عشقِ پنهانم به بارانا، باهم ادغام شد و نتیجه اینچنین خوابی.
تو خواب مدام دلهره داشتم که سرپرستی‌شون روبه ما میدن یا نه🥺 البته فقط من نگران بودم، بقیه تمایلی نداشتند.😑
چند وقت پیش به نامِ بارانا و امیرعلی یه نامه نوشته بودم از این قرار :
«امیر‌علی و بارانای عزیز
من شما را خیلی دوست دارم.
همان چند ماه پیش که شما را برای اولین بار در همسایگی‌مان دیدم، قلبم با دیدن قشنگی‌ها و سرزبونتان لرزید و مهرتان به دلم نشست.
اما چه‌کنم که روزگار شما  جوری رقم خورده .است که مجبور شدم خلاف میلم رفتار کنم و شما را از یکسری خوش‌گذرونی‌های بچگانه که با پسرکم رقم می‌خورد، محروم.
مرا ببخشید ، آن دنیا یقه مرا نگیرید، چاره ای نداشتم.
همه گفتند مراقب باش، خطرناک است.
مادرش سرش جای دیگری می جنبد و پدرش نیز جای دیگر.
دو کودک روزگار خود را در کوچه صبح تا شب تنها،  و شب تا صبح با صدای بحث و درگیری‌ پدر و مادرشان میگذرانند.
اگر حین بازی با پسرک در حیاط خانه‌مان اتفاق کوچکی برایشان بیفتد، یقه مرا خواهند گرفت؛ همان پدر و مادری که بالای سر بچه‌های زیبا رو و متینشان نبودند.
من بی‌خیال آنها و حرفهای دیگران در ارتباط با شما خوش بودم، اما آنقدر گفتند که محتاط شدم .
حالا قلبم روز و شب با یادآوری چهره‌تان غمگین میشود.
بارانای قشنگم
امیرعلی آقا
کاش شما از آن من بودید.
به گمانم جمعمان خیلی زیبا و پر سرو صدا و دلچسب تر میشد.»
 

  • خانم مسلمون
حال خوشحال

حس یک انسان خنثی که حس گرایش به افسردگیش به قسمت دیگر می­چربید، را داشتم.برای رهایی از این کسالت به سمت اینستاگرام رفتم که البته راه حل خوبی نبود.

استوری­ها را یکی پس از دیگری پشت هم رد میکردم تا اینکه یک باکس سوال مرا به فکر برد:«با چی خوشحال میشی؟» که خودش هم در چند خطی آن را جواب داده بود.

از خوشحالی های ساده روزانه­ اش گفت،انگار خودم بودم؛نه خود الآنم خود چند سال قبلم.نه خیلی قبلتر بلکه همین یکی دوسال پیش.

همین حالا که این را می­نویسم حالم خوشحال نیست. بد برداشت نشود حالم خوب است اما خوشحال نیستم.

نه برای آنکه امروز سالگرد ازدواجمان بود و خیلی معمولی­ تر از معمولی گذشت،نه دلیلش این نیست.

دلیلش عادی شدن اتفاقاتی است که برایم عادی نگذشته بود.

عادی شدن اتفاقاتی که در روز به خصوصش برایم خوشی و حال خوب به همراه داشت و من به پاس بودنشان در روز سالگردشان،باید خوشحال می­بودم.

اما تنها این نیست که خوشحالی را از من گرفته است.

پس زدن آرزوهایی که انجام دادنشان و شدنی شدنشان مثل آب خوردن آسان و ساده می­گذشت و من آنها را فراموش کردم و بساط برآورده شدنشان را پهن نکردم و یا اگر هم پهن شده بود با لجبازی همه را بهم ریختم.

آفتاب سوزان بود و چشمانم را به اشک و ابروانم را به اخم سوق داد. 16ماهه روی صندلی کودک ننشست. روی پاهایم در صندلی جلو نشاندمش و مشغول شیطنت­های خطرناکش شد.

در سکوت خودم کلافه بودم.موهایم گویی که با لذت کباب بره­ ای را به دندان میکشد به دهانش بود.

موهایم را با هزار ترفند از زیردندانش بیرون کشیدم و او عصبانی از این اتفاق، ناخن تیز انگشت سبابه اش را در پلک چشم چپم فرو کرد. چشمانم سوخت. سرم را زیر روسری پنهان کردم.

گریه داشتم.

نه از سوزش درد پلک، این دردها که دیگر آدم را بغضی نمیکند .

از اینکه موقع پیشنهاد برای خرید، با اینکه گفته بودم ترجیحم اینست دونفری برویم اما حرفم را نشنیده گرفت و با قضاوتی که بارها برایم اتفاق افتاده بودم دوباره قضاوت شدم و شنیدم که گفت :«دلت پیش بچه ها می ماند.»

این جمله را ده ها بار در این چهارسال و نیم زندگی با بچه­ ها از او شنیده بودم و قضاوتی که راجع به دل من کرده بود و جلوجلو پیش داوری و تصمیم گیری.

هرچند که اولین نفری نبود که درست یا غلط اینچنین مرا با کلماتی که حکم قضاوت نابرابر را داشت،می آزرد.

 یاد آن شب که خانوادگی با خانواده­ ام به پارک رفته بودیم در خاطرم زنده شد.

فرصتی که می­توانست برای من و او باشد و او انتخابش این بود که با 16 ماهه مسیری را پدری و پسری بروند و بیایند و لذت پیاده روی را در شب که رویای من بود از من گرفت.و من ماندم و خانواده­ ام در صف شهربازی تا نوبت 4ونیم ساله شود.

بغض گلویم را گرفته بود،تمام آن شب و شبهای بعدترش و حتی همین حالا.

من همیشه خواسته­ هایم را گفتم. همیشه هم بد نگفتم که بخواهد به کسی بربخورد؛گاهی حتی خیلی هم خوبتر از خوب گفتم.اما همیشه هم خوب بیان نشد،میدانی چه زمانی ؟

وقت­هایی که بعداز هزار و یکبار گفتن،انگار که نگفته ای و گویی که کسی نشنیده است و هیچ.

یک رابطه خوب می­خواهم با همه.

بنشینم و با همسرم گپ و گفتی دلبرانه داشته باشم.

با خواهرم گپ و گفتی پر از شوخ و خنده.

با مادرم درد و دلی از هر دری.

من بگویم و دیگری بگوید.

من خوب گوش بدهم و او خوب سخن بگوید.

و رابطه­ هایی که آنقدر حرفهای شیرین و دلگرم کننده فین مابین افرادش رد و بدل شود که دلم گرم شود از بودن و زندگی.

این دل وامانده چه خواسته­ ها که ندارد،کاش «من» را جور دیگری تربیت کرده بودم،تا این مواقع نشکند و در خودش نریزد و یا جایی دیگر برون­ ریزی دور از انتظاری نداشته باشد.

چهارشنبه بود،همان روزی که من بسیار منتظرش بودم و احتمال می­دادم حتما خیلی خوشحال خواهم شد وقتی که گچ پای پسرک 16 ماهه را باز خواهیم کرد. او می خندد و با کفشهای مشکی­ اش طول بیمارستان را به سمت ماشین می دود.

اما خوشحالی مابین صدها مادر نگران که با ارزشترین بخش وجودی­شان زیر دست جراح و پرستارهای بخش بود،برای من ناشدنی بود.

خوشحال نشدم.نخندیدم و تنها در دل خدارا شکر گفتم که از درمان رها شدیم.

عصر خسته از بیمارستان به خانه برگشتیم.

در خانه هم خوشحال نبودم،فکر میکردم دیگر باید باشم.اما لحظات آخر و اتفاقی که در بیمارستان افتاد مانع شد.

چند سیب زمینی را درون قابلمه رویی سیاه شده­ ای گذاشتم تا برای شام کتلتی درست که به تازگی در اینستاگرام دستورش را دیده بودم،کتلت شیرازی.

خسته بودم اما دلم کمی قدم زدن و بیرون زدن از خانه را می­خواست.

در همین افکار زیر گاز را روشن میکردم که شنیدم گفت:«برویم بیرون؟»

خوشحال شدم اما با بی اعتنایی که در ظاهر مشهود بود پرسیدم:«بدون پسرا؟»

و با شنیدن حرفش،جواب دادم:«باید شام را آماده کنم،نمیتوانم تو با بچه­ ها برو.»

از دستش ناراحت بودم،نه اینکه به نگهبان بیمارستان چیزی نگفت،صدالبته که نه. از دستش ناراحت بودم چون وقتی گفتم می­خواهم برای اعتراض پیش مسئول نگهبانان بروم و به رفتار نگهبان اعتراض کنم،حرفم را جدی نگرفت،حتی شوخی هم نگرفت.

او نشنیده ام گرفت.

خواستم به خواسته اش باشد،امروز،امروز که سالگرد ازدواجمان است.

امروز که برایمان یادآور یکم مرداد1395 است.

پسرها را آماده کردم و خودم هم آماده شدم و با هم به خرید ماهانه رفتیم.

خریدی که لذت نداشت و بغض داشت.

نه بغض از چهارنفری رفتن؛ بغض از محروم شدن از لمس و زیر و روکردن  جنس­های فروشگاه و تصور خودم از داشتن آن چیزهایی که توانایی مالی خریدنشان را ندارم.

 با وجود پسرها و خطر به صدا در آمدن آژیر خطرشان،خرید روتین را مثل همیشه بی هیچ گام و قدم اضافه­ ای انجام دادیم و به سمت خانه راهی شدیم.

و لذتی که می­توانست حالم را خوشحالم کند از من گرفته شد.

می خواست

خب خب

به گمانم خیلی خودم را پاک و مظلوم نشان دادم ،اینطور نیست؟

اما راستش باید بگویم من هم در طول روز خوشحال می­شوم، اما نمیدانم کجای کارم گیر دارد که نمی­گذارد حس خوب خوشحالی،حالم را خوشحال نگه دارد.

من هم با همان چیزهای ساده ای که  آن دوست در استوری­ اش گفت،خوشحال میشوم.اما خوشحالی ام پر میکشد و میرود،نمی­ماند در قلبم.

قبلتر اینگونه نبود.

 

 

 

  • ۵ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۰۲
  • خانم مسلمون
من رو سفید شدم

سیب زمینی های خلالی درون ماهیتابه به جلز ولز افتاده بودند که صدای گریه و شیون 16 ماهه از پذیرایی بلند شد.

کفگیر را به کناری گذاشتم و خودم را به او رساندم.

گریه های بی امانش، تمام انرژی داشته و نداشته ام را با خود برد.

تا حالا ندیده بودم که سر بازی با برادرش اینچنان گریه سر دهد که آرام و قرار از او گرفته شود.

به هر نحوی که بود بالاخره او را آرام کردم و اندکی بعد، به خواب عمیق یک ساعته ای فرو رفت.

بیدار که شد، او را در آغوش گرفتم و قربان صدقه اش رفتم.

ظرف نخورده غذایش را برایش آوردم و او تمامش را با اشتها خورد.

با دیدن حال خوبش،سرحال آمده بودم.

او را به حال خود گذاشتم تا به سراغ بازیهایش رود، که دیدن گامهای لنگانش قلبم را به آتش کشید.

وضعیت آلاینده های هوا بسیار خطرناک بود و هربار که اینگونه میشد،ما تمام پنجره ها و درها را کیب به کیب می بستیم و حتی دریچه کولر را هم .

گرما را با خنکای پنکه می گذراندیم تا مبادا آلودگی، راهش را به ریه های کوچک فرزندانمان باز کند.

اما آن روز فرق میکرد.

در آن آلودگی که باد بشدت می وزید و گرد و خاک و غبار با بی رحمی در ریه هایمان جا میگرفتند، در خیابان ها برای دکتر و عکس بالا و پایین شدیم و تشخیص شکستگی پنجه پای کوچکش زیر انگشتان 4 و 5 بود.

چقدر سخت گذشت،آنروزش و روز بعدترش اما گفتم: خدایا شکرت.

اولین باری بود که درگیر بلایی میشدم و به جای"خدایا چرا من " ورد زبانم شده بود " خدایا شکرت".

آنروز بعد از کلی معطل شدن در مطب دکتر و جیغ های پیاپی 16 ماهه در مطب و ترس از دکتر، بدون گچ گیری به خانه برگشتیم و سعی کردیم او را بخوابانیم تا دکتر بتواند پای کوچکش را در خواب گچ بگیرد.

اما خواب آنشب، حتی با دادن شربت خوابی که دکتر تجویز کرده بود،از چشمانش ربوده شده بود و ساعت 11 دست از پا درازتر به خانه برگشتیم.

صبح راهی بیمارستان کودکان شدیم.بعد از دو سه ساعت انتظار، وقتی که جناب دکتر هم از گچ گرفتن پای کوچک فرزندم در بیداری عاجز ماند و نتوانست میان جیغ ها و لگدهای ممتدش کاری از پیش ببرد،دستور 6 ساعت ناشتایی داده شد تا به اتاق عمل برود و پایش را در بیهوشی گچ بگیرند.

و چقدر سخت بود نگه داشتن کودک نوپایی که بیقرار راه رفتن و بازی کردن و خوردن است،در گرمای ظهر تابستان و آلودگی ای که پایش به آسمان شهرمان کشیده شده است.

6 ساعت گذشت،نامش را که خواندند تا لباسهایش را تعویض کنم و آماده رفتن شود،هق هق گریه هایم شروع شد ، میان مادرانی که اوضاع فرزندانشان با اوضاع فرزند پاشکسته من به هیچ وجه قابل مقایسه نبود و نیست.

درد آنها کجا و درد ناچیز من کجا ؟

این دومین باری بود که بواسطه 16 ماهه اینچنین امتحان میشدم.

در جمعی قرار میگرفتم که درد من در مقایسه با درد دیگری ،شادی بود و خوشبختی.

اما این تسکینی نبود برای تحمل دردم،درد من برای من، غم سنگینی بود هرچند که برای دیگری شاید هیچ باشد.

و تنها چیزی که آنروز با دیدن آن مادران غمدیده ، خوشحالم میکردم،رفتار دیروزم بود .زمانی که گفتند:"پای فرزندت شکسته است" و من گفتم:" خدایا شکرت."

رو سفید بودم از اینکه ناشکری نکرده ام و نگفته بودم:"خدایا چرا من ؟"

من بی پروا، در تمام ده دقیقه ای که فرزندم از من دور بود،گریه میکردم و اگر کسی میگفت:"آرام باش،بچه های  دیگر را ببین و دردشان را»

گریه ام بلندتر میشد،غم آن بچه ها هم روی دلم سنگینی میکرد اما به زبانم"خدایا شکر" بود.برای تمام اتفاق هایی که نباید برای من و مادران دیگر پیش می آمد و اما با بی رحمی پیش آمد.

  • خانم مسلمون

گفت: «خبر نخون داغونت میکنه.»

با صورتی که هیچ تغییری در هیچ قسمت از اعضایش رخ نداد.خیره نگاهش کردم و با خود اندیشیدم که چه جمله آشنایی است.

این را من سه سال پیش، به هرکسی در مسیر راهم قرار می گرفت می گفتم و از او عاجزانه خواهش میکردم که خبر نخواند که نه تنها آب و نان نمی شود؛ بلکه سوهانی عالی برای اعصاب و روان آدمی است.

آن روز که تصمیم گرفتم به طور کامل از شنیدن هرگونه خبری پاک بشوم،به تک تک اعضای خانواده التماس کردم شما را به هرکسی که می پرستید،زمانی که من در کنارتان هستم خبری را بازگو نکنید و نبینید که مبادا به گوش مبارکم برسد.

پی در پی شنیدن خبرهای ناگوار در چندین سال اخیر، با اینکه با هیچ کدامشان درگیری مستقیم نداشتم ، حسابی مرا ترسانده بود و از درون حالم خراب بود.

سیل های بهار و اتفاقات پشت بندش

آتش سوزی پلاسکو

غرق شدن کشتی سانچی

سقوط هواپیما اوکراینی (منهدم کردن هواپیمای اوکراینی L )

حادثه مکه و اتفاقی که در منا افتاد

ویروس همه گیری و کرونا

زمین لرزه هایی که مردم کشورم را درگیر کرد

قتل و کشتار و  گرانی و گرانی و گرانی و هیچ مسئولی به روی خود نیاوردن

 در این چند سال ،هیچ وقت پیگیر هیچ اخباری نبودم و این ها را همه را گذری می شنیدم.

گذری می شنیدم و روانم آشفته می شد .در بطن ماجرا میبودم چه اتفاقی برایم می افتاد؟

با شروع کرونا و فشاری روحی شدیدی که بر من وارد شد، بنا بر این شد که حتی نگذارم دیگر اخبار گذری هم به گوشم برسد.

دیگر نمی دانستم کجا زلزله آمده

دیگر نمی دانستم که وضعیت کشور قرمز شده است و کرونا دارد جولان میدهد

دیگر نمی دانستم که اوکراین و روسیه در گیر جنگ شده اند

دیگر نمی دانستم که روغن در بازار نیست (برای سال 1400)

دیگر نمی دانستم که چه کسی از چه کسی طلاق گرفت ؟ (حذف شبکه خبری ،حذف اینستاگرام را هم در پی داشت و این دو به هم متصل بودند)

دیگر نمی دانستم ...

و این چنین خیلی از اتفاقات در پس گوشم رخ داد  و من مدتها بعد از وقوعشان مطلع شدم که تاثیرش برایم همانند خواندن کتاب تاریخ بود.کاری که شده بود و من فقط خواننده اش بودم.

حالا اما دو هفته ای می شود که به خواندن اخبار اقتصادی روی آورده ام.

آن هم فقط یک پومودورو در روز،که البته در این دو هفته فقط توانستم چهار روز خبر بخوانم،و صد البته آن هم فقط اخبار اقتصادی.

و همچنان خبر حوادث و سیاسی خط قرمز ذهن من است و آمادگی شنیدنش را ندارم.

بله بله

خوب میدانم اقتصاد-سیاست-حادثه به یکدیگر مربوط هستند،اما چه خوب است که خودم را می شناسم و مرز بین این سه را شناسایی کرده ام تا ورود انجام ندهم.

گهگداری هم تفننی درگیر اخبار زرد می شنوم .مثلا اینکه کدام اینفلوئنسر از همسرش جدا شد.

اگر در پست قبل به حرص خوردن اشاره کردم، منظورم از آن حرص خوردن ، دانه دانه کشیدن موهایم  و آی چه کنم ؟چه کنم؟ سر دادن نبود.

نه حرص از جنس دیگری ست .واقعا بعد از این همه گرانی و قتل و غارت در جلوی چشمانم به مرحله سر شدگی رسیده ام که بشنوم و روانم پریشان نشود.

دیگر برای گرانی اقلام ، نه این ککم خواهد گزید و نه آن دیگری.

خبر خوش اینست که حال، با روانی آسوده که هیچ کسی اجازه پریشان کردنش را ندارد،پا در مسیرم گذاشته ام.

این حال الان من است که خواندن اخبار اقتصادی پریشانم نمی کند و به تویی که میخوانی و آشفته میشوی و انتخابت اینست که گوش ندهی، احترام می گذارم و درکت می کنم. چرا که من هم درگیر این روزها بوده ام و حالا گذر کرده ام. انقدر بالاپایین دارد این زندگی که ممکن است دوباره برگردم به همان روزهایی که نمیدانستم چه و چه و چه.

از اینکه خانواده ما با یک حقوق کارمندی،با دو فرزند و بدون اینکه جایی از این کره خاکی،سند زمینی به نامشان باشد مشمول دریافت یارانه معیشتی نشدند،مغزم سوت نکشید.اما شنیدن این خبر برای خانواده هایمان دردآور بود و عصبی شان کرد.به گمانم باید یک دوره روزه اخبار بگیرند.بگیرند تا اعصابشان آرام شود و دوباره برگردند.

مثل کاری که من با اینستاگرام و اخبار کردم و حالا با دید دیگری با اینها مواجه می شوم.

برای من اصل خانواده ام هستند. همین که خانواده ام صحیح و سلامت هستند و در کنارم، من شادترینم و شکرگزار آن خدایی هستم که به روز قیامتش ایمان دارم.

نمیگذارم چشمانم محتاج بخشش کسی باشند،حتی اگر این بخشش، حقم باشد؛ از جنگ برای حق خود میگذرم، چرا که اگر نگذرم با اعصاب و آرامشم بازی می شود و این برایم با ارزشتر است.

و به آمدن آن روز که ظالم در مقابل من ایستاده تا گوشهایش به صوت بخشش من منور شود،ایمان دارم.

«من ببخشم،خدا هم می بخشد؟»

 

سخن آخر : پناه من خداست و من به پناهم ایمان دارم.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۵۴
  • خانم مسلمون

 

امروز بالاخره نشستم پای سیستم.

اینبار نه برای نوشتن،بلکه برای تحلیل کردن.

دلم لک زده بود براش.

عاشقاش میدونن چی میگم.

با ذوق صفحه رو بالا آوردم و مثه یه آدم نادان و بیسواد مات و مبهوت به صفحه خیره موندم.

هیچی یادم نبود.

حتی یادم نبود از کجا باید شروع کنم.

داشتم میفتادم تو تله سرزنش که خودکارم به فریادم رسید،دفترم رو باز کردم و نوشتم :

«کمکم کن خدا.یادم رفته.همه چی یادم رفته.حتی نمیدونم از کجا باید شروع کنم.من نمیترسم.میدونم که باهامی خداجونم .فقط کافیه قدم اول رو بردارم،مگه نه؟»

و بعد کمی دفتر رو ورق زدم.

صفحه ای باز شد که با یک خودکار آبی دو خط روش نوشته بودم :

27 اردیبهشت 1400: روزی که من مانند گیج ها،جلسه اول رمز ارزها رو گوش دادم.

27 اردیبهشت 1401:روزی که من حرفی در رمز ارزها برای گفتن دارم.

آماده بودم که دوباره تو تله خودسرزنشی بیفتم که دوباره نشستم پای صحبت با خودم.

«امروز تنها ، یک ماه و چند روز ناقابل تا مهلت یک ساله ای که برای خودم تعیین کرده بودم باقی مونده.

قطعا نمیشه ره یک ساله رو یک ماهه رفت.

اما میشه قدم هایی برداشت؟!

زندگی همینه.

با قدم های کوچک میتونی قله اش رو فتح کنی.

خب راستش من اوستای جازدن و پس کشیدن بودم،اما از یک جایی تصمیم گرفتم نباشم.این مورد رو فاکتور بگیرید.باید کمی واقع بین هم بود.

نمیشد که بتونم اوستای ارز دیجیتال باشم.شرایط یاری نمیکرد.گاهی باید خواسته ها رو به تعویق انداخت.من قبل هر کاری یک مادر بودم.مادری که تازه به سمت مادر دوفرزندی نائل شده بود.

خواسته بزرگی از خودم داشتم.»

 

راستی مشاور بهم گفت:« لب مرزی.اما نمیتونم بهت بگم افسرده.میدونی چرا ؟ چون هنوز هدفهایی در روز داری که در تلاش برای تیک زدنشون هستی.»

آره راست میگفت.با اینکه جابجایی حتی یک لیوان برام سخته و نای انجامش رو ندارم،اما همچنان پایبند انجام کارهای روزانه ی شخصی ام هستم.

من یک آدم خسته روحی هستم که داره برای نیفتادن به دام افسردگی تلاش میکنه.

من اعتراف کردم حالم بده و اعتراف آسونی نبود.

من فریاد زدم حالم بده.من خواستم که نجات پیدا کنم.

عجیب طور امروز حالم خوبه.هیچ چیزی تغییر نکرده ، جز بخشی از ذهنیت من که در تلاش برای نجات من، برپا شده.

خیلی از حرفهای ناگفتنی از دید خودم رو گفتم،گفتم چون اینجا زندگی واقعی من جریان داره.

با همه پستی ها و بلندی ها.

اگه از پستی ها نگم بلندی ها حتی به چشم خودمم ارزشمند نخواهند بود.

زندگی ام در کنار این پستی هاست که معنا پیدا میکنه.

من وقتی برنده ام که از پس هر منجلابی که در گیرش میشم بربیام.

زندگی ارزش داره یا نه نمیدونم.

فقط من نمیخوام جا بزنم.

  • ۶ نظر
  • ۲۱ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۵۰
  • خانم مسلمون

امروز و دیروز و چند روزی میشود که حالم خوب نیست و با شناختی که از خودم دارم برایم عجیب بود که چرا برای حال خوب خود قدمی برنمیدارم.
راستش میدانم علتش چیست؟میدانم چرا ؟ و میدانم کجای نیروی  محرکه ام مشکل داشته است .
با اینحال کاری ازمن بر نمی آمد.میدانی، امان از روزی که نیرو محرکه ات در کسی غیر خودت باشد.
سخت میشود راهش انداخت،شاید هم روزی هرچقدر تلاش کنی نشود که نشود؛ آنوقت شاید به سر حد جنون نزدیک شوی و کاری که انجامش مجاز نیست در ذهنت وول وول کند.
دلم یک  رواندرمانگر میخواهد ،بنشینم  کنارش حرف بزنم و غرغر کنم، نق بزنم و گریه کنم،به زمین و زمان ناسزا بگویم و برون ریزی تمام کمال داشته باشم، سپس او نگاهم کند، در آغوشم بگیرد و تمام حق را به من دهد؛امید دهد تا دوباره سرپا شوم، نه امید واهی ها ،امید واقعی. از آنهایی که خودم به خودم میگویم و مجدد سرپا میشوم،از آن جنس حرفها.
همین چند لحظه قبل درست وقتی که هیچ دل و دماغی برایم نبود، ساعت را نگاهی انداختم،ظهر بود و احتمالا تا الان اذان رو گفته بودند. به امید آنکه حالم از بد به خوب تغییر کند،سجاده ام را پهن کردم و چادر سفیدم را سرم انداختم.رکعت اول و دوم را خواندم ،سومی را خواندم،چهارمی راخواندم.اما نه ،مثل اینکه نماز ظهر قصد نداشت حالم را خوب کند.به نماز بعدی متوسل شدم و خداخداکنان گفتم:«لطفا رکوع بعدی،سجده بعدی،خودت را نشانم بده،دیگر کشش ندارم،خودت را برسان»
نماز عصر که تمام شد ، بالاخره آمد، آنکه باید می آمد. به ذهن و روحم رخنه کرد،اشک ریختم و حالم به خوب تغییر یافت,نه اینکه الان بایستم و برایتان با انرژی بشکن بزنم و کردی برقصم نه ،فعلا در همین حد که بتوانم بایستم و یک لیوان آب دست خودم دهم ...
«

مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد

مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد

به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد

اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد»

 

  • ۴ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۱۵
  • خانم مسلمون

گفت : « فک کن ستون نویس روزنامه هستی.

اگه اینجوری فکر کنی دیگه هیچ جوری نمیتونی کارت رو به عقب بندازی.تو تعهد دادی و باید پای تعهدت بمونی.اون ستون روزنامه محتاج کلمه های توئه. نمیخوای که نا امیدش کنی. اگه ننویسی ،خالی میمونه و این اصلا قشنگ نیست که مسئولیت کارت رو به عهده نگیری و به عنوان فردی که تعهد داشتن براش اهمیتی نداره، شناخته بشی."

مسئولیت پذیری،خط قرمز زندگی من محسوب می شود و تا جایی که توانم یاری رساند،سعی میکنم کاری که به من محول شده است را درست انجام دهم.

من معتقدم، مسئولیت پذیر بودن از کودکی به فرد آموزش داده می شود.

پدر ومادری را تصور کنید که از سر دلسوزی که رنگ و بوی خیانت می دهد، حمال کوله پشتی مدرسه بچه هایشان می شوند و در ادامه برای  انجام تکالیف فرزندان دلبندشان دستخط خود را به دستخط خرچنگ قورباغه فرزندانشان شبیه میکنند تا بتوانند معلم را گول بزنند و در آخر، جشنی سرخوشانه برای این حمالی و گول زدن با فرزندانشان برگزار میکنند.

بی شک آن کودک بینوا، در بزرگسالی این ژن که بگذار مسئولیت کارهایم را به شخص دیگری واگذار کنم و حالا بگذار فلانی را با این روش و آن روش گول بزنم خواهد داشت؛ چرا که با الگویی این چنین بزرگ شده است و حالا انتخاب با اوست که پیرو ژن معیوبش اقدام کند و یا مسیر را به کل تغییر دهد و ژن برتری برای خودش بسازد.

مسئولیت پذیری در والد بودن، اوج مسئولیت پذیری است. اوست که با تربیت شخصیت فرزندش او را یک مقام و مسئول دولتی که پایبند به اصول رفتاری انسانی است بار می آورد.

تمام فکر و ذکر و دغدغه این روزهایم مادری است و پذیرش مسئولیتی که آگاهانه پا به زندگی ام گذاشته است. میخواهم مدام از مادری صحبت کنم و مادری. انتظار ندارید که دغدغه اصلی ام را نادیده بگیرم و بطور مثال بیایم به شما از طریقه دست گرفتن آکورد لامینور در باره پنجم گیتار بگویم.

می دانی حرفم چیست ؟!

اینکه من یاد بگیرم خودم را میگویم، سپیده. سپیده یاد بگیرد سرجای خود بایستد و آن چیزهایی را که برایش در زندگی اولویت اولویتهاست را درست اجرا کند.

راستش میتوانم چشم بسته بگویم اولویت من سربلند بیرون آمدن از مسئولیت مادری ام است که آن را کاملا آگاهانه پذیرفته ام و از قضا همه حیطه های زندگی را نیز در بر میگیرد.

والد باید بلد باشد درست ارتباط بگیرد، چرا که فرزندش شاهد است.

والد باید بلد باشد احساسات خود را درست نشان دهد، چرا که فرزندش شاهد است.

والد باید بلد باشد اگر خطا رفت، مسئولیت خطایش را به عهده بگیرد و در پی جبران باشد، چرا که فرزندش شاهد است.

والد باید بلد باشد که دنبال علایقش در زندگی برود، چرا که فرزندش شاهد است.

والد در یک کلام باید زندگی را بلد باشد و اگر تاکنون یاد نگرفته است، به جای به دست گرفتن کاسه چه کنم چه کنم و گفتن جمله "از ما دیگر گذشته است"، هم آغوش با فرزندش مسیر درست را برای خود مشخص کند و همگام با او مسیر رشد را طی نماید.

من تنها میگویم میخواهم مسئولیتم را در ساختن شخصیت فرزندم، درست اجرا کنم.

آنها مرا خواهند دید،دیگری را هم خواهند دید.

زندگی خود ساخته مادرشان را با زندگی خودساخته اشخاص دیگری مقایسه خواهند کرد.

از دید من مسئولیتم زمانی درست اجرا شده است که در زمان پیری بگویم:"من درست رفتار کرده ام.اگر آنها راه دیگری رفته اند دلیلش نادرستی رفتار من نبوده است."

                                    

 

 

  • ۵ نظر
  • ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۵۳
  • خانم مسلمون

 

دارم به اتفاق دو روز پیش فکر میکنم،وقتیکه یه غریبه ی بی شخصیت  و کاملا نفهم☺️ با لحن بدی بهم گفت:«خانم بچتو ساکت کن.»
شاید اگه تو موقعیتش نباشید،درکش

  • خانم مسلمون

راستش را بخواهی من کسی نشدم که تا قبل این تصورش را میکردم:

تصور من از خودم خانم مهندسی بود با کلاه ایمنی ؛که بین طبقه های نیمه ساخته یک برج در رفت و آمد است.

تصور من از خودم خانم دکتری بود که قلب مادربزرگ پیرش را جراحی میکند.

تصور من از خودم فضانوردی بود که یک ستاره به نام خودش کشف میکند.

تصور من از خودم یک نقاش بود که تابلوهایش را با قیمت های آنچنانی به نمایش میگذارد.

تصور من از خودم مهندسی بود که کامپیوتر ها را روی یک انگشت میچرخاند .

تصور من از خودم

  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم