این روزها
این روزها زود میخوابم و زود هم از خواب بیدار میشوم.
زود خوابیدنم دست خودم است و از زور بی حوصلگی تمایلم به خواب میرود.
زود بیدار شدنم اما نه،ساعت 6 صبح ،پسر کوچولو زنگ بیدار باش را به صدا در می آورد.
این روزها حوصله ام نمیکشد،حوصله ام هم بکشد نفسم اجازه نمیدهد که بخواهم همپای او بازی کنم.
بازی که خوب است حتی بنشینم گوشه ای و کتابی برایش ورق بزنم.
بخوانم و او لذت ببرد.
یک دور که میخوانم نفسم دیگر اجازه نمیدهد،سرم گر میگیرد و وجودم شروع به گز گز میکند.
این روزها را دوست ندارم؛این روزهای انتظار که سخت سنگین شده ام و سخت بی حوصله.
این روزها سخت میگذرند.
نه از بابت بارداری و حمل یک موجود سی و دو هفته ای در وجودم بلکه از نظر بی حوصله بودن در مقابل فرزندی که سه سال است مادرش هستم.
این روزهایم قرین عذاب وجدان شده است و بی حوصلگی و خوابالودگی و خستگی.
این روزها بگذر،زودتر بگذر.