برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

گویا نتایج ارشد اعلام شده.

بچه هایی که قبول شدن ،خوشحالیشون رو از قبولی پست کردند.

و من اما این خوشحالی رو نمی فهمم.

خوشحالی برای قبول شدن در دانشگاه رو ...

اما خیلی دلم میخواست که مثل اونها یک بهونه ای برای خوشحالی داشتم.

یک اتفاقی که وقتی بیفته بهش افتخار کنم و بگم من هم تونستم و خیلی خوشحالم.

راستش هدف هام گم نشده.

هدفهام سرجاشون نشستن و منتظرن من برم بهشون برسم.

اما سرعت رسیدن بهشون فوق العاده کم شده،و این من رو کمی ناراحت کرده.البته کمی بیشتر از کمی.

هرچند که تمام سعیم براین هست تا زنجیره ام قطع نشه،زنجیره روزانه رسیدن به هدفهام .

خدا با منه و این دلم رو گرم نگه میداره برای رفتن و نماندن.

باید به خودم بیام.

این من هستم.

سپیده.

سپیده به خودت بیا.

برمیگردم ویرایشش میکنم.اما حالا میخواهم بی ویرایش بماند هرآنچه از دلم بر آمد

 

  • خانم مسلمون

میدانستم باید انجامش بدم ،اما در دو راهی انجام دادن و ندادن بودم و  دنبال مهر تایید از بالا دستی که بگوید: حتما باید انجام شود.
در همین افکار سر میکردم که «استخاره »را دیدم.
نیت کردم.
قبل لمس کردن کلمه استخاره،گفتم:ولی اگر بد بیاید چه؟! من میخواهم بروم در دل اینکار  .
نیت کردم و این شرط را با خدا بستم که اگر بد آمد،اشتباهی پیش آمده و انگشت دست انسانی جایزالخطاست.
ولی اگر خوب آمد که تو مهر تایید را زده ای و من با جان و دل انجامش خواهم داد.
و «مهرآفرین»اینگونه رسما متولد شد.

 

  • خانم مسلمون

همه جا را دنبالش گشتیم،وقتی میگویم همه جا؛ یعنی ریز به ریز سوراخ سمبه های خانه را وحتی انباری منزل مادرشوهر را.

چهار ماه بیشتر است که بی استفاده کنج خانه افتاده اند.

نه اینکه نشود استفاده شان کرد میشود،سالمند اما یک سری تعمیرات نیاز دارند.

ما هم بی خیال تعمیرات شدیم و تصمیم گرفتیم خودمان را (زن و شوهر) به دو عدد گوشی نو مهمان کنیم.

آقای تعمیراتی موبایل،موبایلهایمان را روی هم یک میلیون تومان میخرید؛اما شرطش این بود که کارتنش باشد.

کارتنش نبود ؛همه جا را گشتیم .نبود که نبود.

جای کارتن موبایل ها کنار سشوار بود.و هربار بعد از استحمام چشمانمان به جمالش روشن میشد.

اما حالا نبود.

تصمیم داشتم با یک میلیونی که از فروش موبایل های قدیمی نصیبم میشود، یک اسکیت برد بخرم.

کنار اسکیت برد سبز پسرکم بگذارم و از هیجانش ذوق مرگ شوم.

دستان همدیگر را بگیریم و با هم الفبای اسکیت برد سواری را یاد بگیریم.

نقشه هایم نقش بر آب شد.

موبایل ها را گذاشتیم کنج کمدی و به انتظار پیدا شدن کارتنشان نشستیم که پیامی از دوستی رسید؛یک اسکرین شات از گفتگوی یک کودک کار با یک خاله مسئول.

شنبه 11 سپتامبر :

سلام خاله جان،خاله مدیرمون داره کلاس بندی میکنه.خاله امیدم به خدا و بعدش به شماست .چی شد گوشی پیدا نکردید.

پیام بی جواب ماند.

10 روز بعد ، دوشنبه 20سپتامبر:

سلام خاله جان کلاس ها شروع شد من گوشی ندارم.چیکار کنم .یک گوشی تهیه نکردید سه تامون نداریم کلاس هامون شروع شد خاله.

پیام بی جواب ماند.

چهار روز بعد، جمعه 24 سپتامبر:

سلام خاله جان خاله جون کلاس ما شروع شده نمیتونم درس بخونم چونکه گوشی ندارم و فردا باید تو کلاس حاضر باشیم ولی من نمی تونم حاضر باشم خاله .چون که گوشی ندارم خاله.

میشه زودتر گوشی اوکی کنید.

ببخشید که مزاحم شدم خاله.

میشه جواب پیام من را بدید

هم کلاسی هام همه دارن درس میخونن

 

دینگ دینگ ...

روی صفحه گوشی پسرک قصه یک پیام ظاهر شد : باشه پسرم تلاشم رو میکنم

 

درد دارد این قصه؛

اشک می آورد این قصه؛

دیشب یاد موبایل های نیازمند به تعمیر خودمان افتادم و کارتن هایی که پیدا نشدند.

برای تعمیرشان هزینه ناچیزی نیاز است که برای من تنها زیادی است و نیست که بتوانم پرداختش کنم.

باید این مطلب را با دوستانم در خیریه مهرآفرین در جریان بگذارم.حتما با کمک یکدیگر میتوانیم هزینه تعمیرات را بپردازیم و خنده را به لبان دو کودک عاشق درس خواندن بیاوریم.

کودکی که شاید پزشکی شود و در آینده نجات دهنده حال ما و عزیزان ما.

کودکی که شاید مخترعی شود و جهان را با اختراعش تکان دهد.

کودکی که شاید نویسنده ای شود که ....

و ...

  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم