برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۶ مطلب با موضوع «ماجراهای طفل و طفلک و ننه» ثبت شده است

 

یکی از شبهای دهه اول محرم بود که آماده شدند تا با پدر و مادرم برن بیرون.
کفشهاش رو که پوشید گفتم:
«پسر مامان! هرچی نذری دادند میتونی بخوری؛ لازم نیست دونه‌دونه اجازه بگیری.»
پرسید: «نذری چیه؟»
گفتم: «یعنی یه خوراکی که پولشو نمی‌گیرند.»
بدون اینکه فکر کنه سریع میپرسه:« یعنی اگه چیپس هم نذری بدن میتونم بدون اجازه بخورم؟»
میخندم و میگم: «بعید میدونم کسی چیپس نذری بده، ولی اگه دادن بخور.»
_______________
روز بعد:

-«مامان، دایی پرهام بهم آدامس موزی نذری داد.»
شاخ‌های نداشته‌م از دو طرف سرم میزنه بیرون و با تعجب میپرسم: «واااا !!! واقعا نذری آدامس‌موزی پخش میکرد؟»
همینجور که آدامسشو میجوید و از گرفتن نذری خاصش خوشحال بود، گفت -«آاااره، یکی بهم داد، یه گازشو رسا زد و بقیه گازهاشو خودم. پولشم نگرفت»

 

  • ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۰۰
  • خانم مسلمون

دوستان نمیدونم واقفید یا نه؟ اما لباس سفید و شیرکاکائو دشمنای خونی همن که ازقضا همیشه هم شیرکاکائو پیروز میدانه؛ مگر چه شودددد که زهرش درجا خنثی بشه.

لباسی هم که شیرکاکائویی بشه... 🤦🏻‍♀

لباس سفید تنشون بود و شیرکاکائو بطری‌ای بدون‌نی دستشون.
چاره‌ای نبود در بطری رو باز کردم؛ طفلکِ دوساله و چهارماهه تروتمیز شیرکاکائوش رو تا ته خورد و یه قطره رو لباسش نریخت.
اما طفلِ پنج سال و هفت‌ماهه یه جای تمیز رو لباسش نذاشت بمونه🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀
نمی‌خوام مقایسه کنم، مقایسه نیست اصلا.
خوب میدونم دوساله هم وقتی پنج ساله شه همین مدل میشه😒

پنج‌سالگی😵‍💫

  • ۰۹ تیر ۰۲ ، ۲۲:۲۵
  • خانم مسلمون

 

آسمون کشید
یه کره آبی در حُکمِ ماه کشید
درخت کشید
اون صورتی هم قرار بود جوجه بشه.
بنظرش جوجه نشد.
عصبانی شد.
بی‌توجه به عصبانیتش از نقاشیش تعریف کردم.
فکر کرد و گفت:
«مامان مثه پرچم شده»
با ذوق گفتم:« آااااره»😍
پرسید: «پرچم چه رنگیه؟»
باباش گفت: «کدوم کشور؟»
منم گفتم:« سبز و سفید و قرمز میشه ایران.»

 

داشتم عدس‌پلو رو‌ تو دیس می‌کشیدم که صدای جیغش دراومد:«مامااان رسا پرچممو خراب کرد»
با خودم گفتم:«حالا یه نقطه صورتی هم خراب کردن داره پسر؟! که سرش جیغ و داد راه انداختین😒»
جیغ که بالا گرفت، اینو دیدم.
بچه‌م یه پرچمو کامل کشید به تنهایی، حتی با «الله» وسطش.🥹
ذوق کردم، خیلییییی زیاااااد🥹

💥همیشه برام سوال بود که بچه‌ها چجوری چیزی که در معرضش نبودند رو یاد می‌گیرند؟ بنظرم هوشِ اونها تا به سنی، یه هوشِ ماوراییه.

 

  • ۲۲ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۷
  • خانم مسلمون

جوریکه من تحلیل کرده بودم به این نتیجه رسیده بودم که:«بچه دوم باید زودتر حرف بزنه چون در معرض گپ و گفت بیشتریه»

اونجوری که آقای گفتاردرمانگر بهم گفت:«بچه دوم دیرتر حرف میزنه چون الگوش بچه اوله»

اینجوری که بعد معاینه، تو خونه دقت کردم به حرف زدناشون کلا ناامیدی منو در برگرفت:

-لَسااا بگو مِس‌قاااب.
-چی مامان؟ چی بگه؟
-مِس قاااب.
-مسواک عزیزم، مِس‌واااااک
-مِس‌کااااب
-مامان‌جان🤦🏻‍♀🙄

  • ۱۹ خرداد ۰۲ ، ۰۴:۴۹
  • خانم مسلمون

ساعت رو تنظیم کردم برای ۳:۳۰ دقیقه صبح.
برام نوشت: «۶ساعت و ۵۲ دقیقه باقی‌مونده.»
انگار دنیا رو بهم داده باشن. ۶ساعت و پنجاه و دو دقیقه😍 خب خیلیه که. خیلی ممنون.😄

طفلک خوابه، طفلم خودش می‌خوابه و به من کاری نداره.
منم برم بخوابم که نیازمند شدید خوابی عمیقم.🥱😴 البته اگه بذارن🙄🫠😒

  • ۱۷ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰
  • خانم مسلمون

وقتی دمپایی‌های قرمز پلاستیکیش رو تو پله‌ها ول کرد و پابرهنه اومد بالا و با پاهای سیاه، قدم گذاشت رو‌ فرش، آروم بغلش کردم و پاهاشو شستم.
اما طفلک بهش برخورد و استارت لجبازی و جیغ‌های ممتد زده شد.
طفلک شده بود جیغ که به هیچ صراطی آروم نمی‌گرفت.
رهاش کردم،

  • ۰۷ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۱۳
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم