برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدایا شکرت» ثبت شده است

ای که هم دردی و هم درمان من  

  وی که هم جانی و هم جانان من

دردم از حد رفت درمانی فرست

      ای دوای درد بی درمان من

«فیض کاشانی»

 

یه سوال ؟ بنظرتون بهترین مخاطب این دو بیت چه کسی میتونه باشه ؟

 

چند روز پیش، جایی از کتاب «شب هول» خوندم که نوشته بود :

  • خانم مسلمون
من رو سفید شدم

سیب زمینی های خلالی درون ماهیتابه به جلز ولز افتاده بودند که صدای گریه و شیون 16 ماهه از پذیرایی بلند شد.

کفگیر را به کناری گذاشتم و خودم را به او رساندم.

گریه های بی امانش، تمام انرژی داشته و نداشته ام را با خود برد.

تا حالا ندیده بودم که سر بازی با برادرش اینچنان گریه سر دهد که آرام و قرار از او گرفته شود.

به هر نحوی که بود بالاخره او را آرام کردم و اندکی بعد، به خواب عمیق یک ساعته ای فرو رفت.

بیدار که شد، او را در آغوش گرفتم و قربان صدقه اش رفتم.

ظرف نخورده غذایش را برایش آوردم و او تمامش را با اشتها خورد.

با دیدن حال خوبش،سرحال آمده بودم.

او را به حال خود گذاشتم تا به سراغ بازیهایش رود، که دیدن گامهای لنگانش قلبم را به آتش کشید.

وضعیت آلاینده های هوا بسیار خطرناک بود و هربار که اینگونه میشد،ما تمام پنجره ها و درها را کیب به کیب می بستیم و حتی دریچه کولر را هم .

گرما را با خنکای پنکه می گذراندیم تا مبادا آلودگی، راهش را به ریه های کوچک فرزندانمان باز کند.

اما آن روز فرق میکرد.

در آن آلودگی که باد بشدت می وزید و گرد و خاک و غبار با بی رحمی در ریه هایمان جا میگرفتند، در خیابان ها برای دکتر و عکس بالا و پایین شدیم و تشخیص شکستگی پنجه پای کوچکش زیر انگشتان 4 و 5 بود.

چقدر سخت گذشت،آنروزش و روز بعدترش اما گفتم: خدایا شکرت.

اولین باری بود که درگیر بلایی میشدم و به جای"خدایا چرا من " ورد زبانم شده بود " خدایا شکرت".

آنروز بعد از کلی معطل شدن در مطب دکتر و جیغ های پیاپی 16 ماهه در مطب و ترس از دکتر، بدون گچ گیری به خانه برگشتیم و سعی کردیم او را بخوابانیم تا دکتر بتواند پای کوچکش را در خواب گچ بگیرد.

اما خواب آنشب، حتی با دادن شربت خوابی که دکتر تجویز کرده بود،از چشمانش ربوده شده بود و ساعت 11 دست از پا درازتر به خانه برگشتیم.

صبح راهی بیمارستان کودکان شدیم.بعد از دو سه ساعت انتظار، وقتی که جناب دکتر هم از گچ گرفتن پای کوچک فرزندم در بیداری عاجز ماند و نتوانست میان جیغ ها و لگدهای ممتدش کاری از پیش ببرد،دستور 6 ساعت ناشتایی داده شد تا به اتاق عمل برود و پایش را در بیهوشی گچ بگیرند.

و چقدر سخت بود نگه داشتن کودک نوپایی که بیقرار راه رفتن و بازی کردن و خوردن است،در گرمای ظهر تابستان و آلودگی ای که پایش به آسمان شهرمان کشیده شده است.

6 ساعت گذشت،نامش را که خواندند تا لباسهایش را تعویض کنم و آماده رفتن شود،هق هق گریه هایم شروع شد ، میان مادرانی که اوضاع فرزندانشان با اوضاع فرزند پاشکسته من به هیچ وجه قابل مقایسه نبود و نیست.

درد آنها کجا و درد ناچیز من کجا ؟

این دومین باری بود که بواسطه 16 ماهه اینچنین امتحان میشدم.

در جمعی قرار میگرفتم که درد من در مقایسه با درد دیگری ،شادی بود و خوشبختی.

اما این تسکینی نبود برای تحمل دردم،درد من برای من، غم سنگینی بود هرچند که برای دیگری شاید هیچ باشد.

و تنها چیزی که آنروز با دیدن آن مادران غمدیده ، خوشحالم میکردم،رفتار دیروزم بود .زمانی که گفتند:"پای فرزندت شکسته است" و من گفتم:" خدایا شکرت."

رو سفید بودم از اینکه ناشکری نکرده ام و نگفته بودم:"خدایا چرا من ؟"

من بی پروا، در تمام ده دقیقه ای که فرزندم از من دور بود،گریه میکردم و اگر کسی میگفت:"آرام باش،بچه های  دیگر را ببین و دردشان را»

گریه ام بلندتر میشد،غم آن بچه ها هم روی دلم سنگینی میکرد اما به زبانم"خدایا شکر" بود.برای تمام اتفاق هایی که نباید برای من و مادران دیگر پیش می آمد و اما با بی رحمی پیش آمد.

  • خانم مسلمون

راستش را بخواهی من کسی نشدم که تا قبل این تصورش را میکردم:

تصور من از خودم خانم مهندسی بود با کلاه ایمنی ؛که بین طبقه های نیمه ساخته یک برج در رفت و آمد است.

تصور من از خودم خانم دکتری بود که قلب مادربزرگ پیرش را جراحی میکند.

تصور من از خودم فضانوردی بود که یک ستاره به نام خودش کشف میکند.

تصور من از خودم یک نقاش بود که تابلوهایش را با قیمت های آنچنانی به نمایش میگذارد.

تصور من از خودم مهندسی بود که کامپیوتر ها را روی یک انگشت میچرخاند .

تصور من از خودم

  • خانم مسلمون

یک نفر مرد.
یک نفر در یک روز پاییزی مرد.
یک نفر در کوچه ی ما در یک روز پاییزی مرد؛یک مرد.
مردی که ربطی به زندگی من نداشت.
شاید هم داشت،چرا که ارتباط غیرمستقیم انسانها و موجودات باور من است.
کمی صبر کنید؛به گمانم او در زندگی من تاثیر گذار بود.
شاید اگر ده سال قبل،مغازه اش را به مادرم اجاره نداده بود،زندگی الان من،طوری دیگر میبود.نمیگویم بهتر یا بدتر؛ اما طور دیگری.شاید نه،قطعا.
آن مرد را تقریبا همه اهل کوچه هر روز میدیدند.
اکثرا کنار مغازه اش صندلی میگذاشت و مینشست و در هوای سرد،داخل مغازه اش.
مغازه ای که رنگ همه نوع فروش و تجارتی را دید و حالا کرکره اش پایین است و چند پرچم سیاه به آن چسبیده.
از امروز دیگر او را نخواهیم دید،هیچوقت در این دنیا.
نمیدانم پشیمان است یا خوشحال.
اما آرزویم برایش خوشحالیست در آن دنیا

 

  • خانم مسلمون

دلم گرفته،دوست دارم گریه کنم.
از چی؟
از خستگی...
خستگی میتونه دلچسب بشه ؛اگر تو این خستگی ها درک بشی.
اما امروز و امشب خستگی ام‌،دلچسب نیست.میخواستم پیام بدم و سفره دلمو باز کنم.اما گفتم ،خستگی هات به کسی چه ؟! 
مگه مردم کم درد دارن که تو هم هلکی پاشی بری غرهاتو به جون اونا بگی و مخشون رو بخوری.
راستی دیگه کم کم دارم راه میفتم،راه میفتم که چهارساله رو به تنهایی ببرم کلاس و برگردونم.
همین
برای امشب فقط همین

 

  • خانم مسلمون

-خاله یه فال میخری؟
-نه خاله پول همراهم نیست.
-خاله بستنی میخوام
-کارت نیاوردم خاله...
کالسکه رو‌نگه داشتم .
برگشتم سمتش

  • خانم مسلمون

خانه مرتب نیست

کار ها رو رها کردم و ترجیح دادم حالا که بچه ها نیستند بجای مرتب کردن خانه ،دست به قلم بشم.

انگشتانم بر روی کیبورد مشکی لپتاپ سفید رنگم در حال جابه جا شدن هستند.

میخواهم بنویسم.

از چی ؟

از

  • خانم مسلمون

- اگه در حسرت خوردن انار باشند چی ؟

- کیا؟!

- بچه ها

- اوم خب شاید، شاید که نه حتما.حالا چرا انار ؟

- خب مگه نمی بینی چون دارم برای خودمون انار دون میکنم.گفتم

- آهان آره چه انارهای خوش رنگ ولعابی هم هستن

- آره.خیلی ناراحتم

- چرا

- خب چونکه من نمیتونم کاری براشون کنم

- نه معلومه که نمیتونی

  • خانم مسلمون

میخواهم خودم را به یک خوشحالی دعوت کنم.

زحمتش زیاد نیست،اما همتش بلند است.

میخواهم خودم را به خوشحالی آخر ماه، آذر 1400 مهمان کنم.

چگونه ؟

با نوشتن روزانه هر پست و انتشارش در سایت.

مثلا دوم دی ماه 1400 بیایم و صفحه را باز کنم و بگویم :

"باریک الله چه کرده ای تو دختر.

من به تو افتخار میکنم که من شده ای."

 

  • خانم مسلمون

چند هفته پیش ،آرنج دست راستم به شدت با کابینت برخورد کرد ،به حدی که خم و راست کردنش ممکن نبود.

به اصرار همسرم ،بچه ها را دست مادرم سپردم  و برای گرفتن عکس راهی رادیولوژی شدیم.

تا زمان آماده شدن جواب عکس ،علی جان پیشنهاد دادند که کمی در خیابانها قدم بزنم .

با دلی شکسته و گریان که اگر تشخیص شکستگی باشد،یکماه با دست گچ گرفته چه کنم؛مغازه ها را یکی پس از دیگری از دید میگذراندم.

نای راه رفتن برایم نمانده بود .کنار مادری که به همراه پسرش ،بساط جوراب فروشی اش را راه انداخته بودند،ایستادم .

پسر کتاب و دفتر ریاضی اش را باز کرده بود و در سرمای غروب پاییز ،حسابی محفل مادر و پسر گرم بود.

چقدر رابطه شان گرم و دلنشنین بود.

چندین بار سعی کردم سر صحبت را با مادر و پسر باز کنم.اما هر کاری کردم رویم نشد.

نمیدانستم چه بگویم که دوستی بینمان برقرار شود و خدای نکرده بی احترامی صورت نگیرد.

بیست دقیقه ای آنجا ایستاده بودم . و در طول این مدت هیچ مشتری ای برایشان نیامد.

برایشان خوشحال بودم ،نه از نداشتن مشتری.بلکه از حوصله مادر و ادب پسر.

همسرم که آمد از میوه فروشی کناری برایشان مقداری میوه خریدیم تا بلکه به این بهانه صبحت را با آن پسر دلنشین آغاز کنم.

گرمایی که پسر در آن غروب غمناک به من داد؛حال دلم را خوب کرد.

طوری که هنوز بعد از گذشت چندین روز ، لبخند و صدای گرم و خوشحالش از خاطرم نرفته است .

هم حال من خوب شد و هم حال آنها.

برای نشان دادن عکس باید به مطب برمیگشتیم.

مطب شلوغ بود . من بیرون ایستادم و همسرم برای نشان دادن عکس داخل رفت.

آنجا کنار پله های ساختمانی، پیرزنی ،سر صحبت با من را باز کرد.

البته صحبت که چه عرض کنم ،بیشتر حالت آمار گیری داشت.

چی شده؟ خونتون کجاست ؟ بچه داری ؟ خونه مال خودتونه؟

کم کم داشتم میترسیدم که اصل مطلب را گفت: شوهرت اومد میری اونور خیابون برام یک کیلو لیموشیرین و نارنگی بخری ؟!

پیرزن خمیده بود .

اما عزت نفسی نداشت.

آن شب عذاب وجدان نخریدن یک کیلو لیموشیرین و نارنگی به جانم افتاده بود.

اما همین که روزها و روزها و روزهای بعد او را کنار خیابان، نشسته روی پله های ساختمانی دیدم ، از اینکه برایش لیمو شیرین و نارنگی نخریدم ناراحت نشدم.

دیروز هم تو را دیدم.

با بچه ها و همسرم کنار باجه بانک ایستاده بودیم.داشتی میرفتی که تا دیدی ما با بانک کار داریم .شستت خبردار شد که نکند پول و پله ای در کار است. و سریع کارتنی را که برداشته بودی تا بروی جای دیگری بنشینی.سرجایش کنار باجه گذاشتی و فالگوش ایستادی  به صحبت های همسرم و مادرش.

مثل آنروز خواستی سر صحبت را با من بازکنی اما من خود را با بچه ها مشغول نشان دادم.

برای آن پسر جوراب فروش خوشحالم و از ته قلبم برایش بهترین ها را از خدا خواستارم.

اما برای تو بسیار ناراحت.

کاش تو هم کمی از عزت نفس آن پسر را داشتی؛اما دریغ.

زمانه با تو کرد ؟!

یا خود با خودت؟!

یا پسرانت با تو؟!

شاید پسرانت  تافته های جدا بافته ای باشند.

از آنها که وقتی مادرشان دار فانی را وداع میگوید برای به خاک سپاری مادرشان نیایند.

اما چند ماه بعد برای تقسیم ارث و میراث پیدایشان شود.

عجیب است ،نه.

اما واقعی است.

همیشه که نباید چیزهای عجیب ؛خیالی باشند.

پیرزن نکند میخواستی لیموشیرین و نارنگی را برای پسران معتادت گدایی کنی ؟!

نه پیرزن من آدم کمک کردن به هرکسی نیستم.

شاید هم پای دخترانت و همسرت در میان باشد؟!

نمیدانم.

هرچه که هست،بد وضعی است و برایت متاسفم.

اما از من کاری برایت بر نمی آید.

  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم