حالم خوب نیست و اگر جلوی خودم را نمیگرفتم بی هوا میزدم زیر گریه.
اما راستش بیشتر از گریه،نیاز به باهم بودن دارم.
به یک پیشنهاد کوچک از سمت همسر،که بگوید بیا نیم ساعتی باهم قدم بزنیم.
چند باری مستقیم و غیر مستقیم پیشنهاد پیاده روی و دوچرخه سواری را مطرح کردم.
این روزها می بینم اگر بخواهم منتظر برآورده شدن نیازم با او باشم باید تا زندگی پابرجاست ،منتظر بمانم.
شاید بشود و شاید هم.
اگر نشود ناراحت میشوم.
در تلاشم به گونه ای جلوی این ناراحتی را بگیرم.
میدانم هر چیزی،جای خود را دارد.
اما وقتی نمیشود،خب نمیشود دیگر.باید به دنبال جایگزین گشت.
صبح ها با بچه ها،میروم حیاط؛اگر کوچه خلوت باشد،به آنجا.
یازده ماهه را بغل میگیرم و با چهار ساله فوتبال بازی میکنیم.
چهار ساله سوار دوچرخه اش میشود و با یازده ماهه دنبال او میرویم.
دو روز پیش تولدم بود.
سی و دو ساله شدم.
فکر میکردم برایم مهم نیست.
اما مهم است.
آنقدر که همان روز از فرط افسردگی گذاشتم یک پیج اینستاگرامی از من کلاهبرداری کند.
نه اینکه حرص 80 تومن را بخورم که حرص خریت خودم را میخورم و تا همین الان هم ناراحتش هستم و منتظرم هفته دیگر بیاید تا شاید فراموشم شود.
میخواهم بیشتر بگویم.
هنوز حرفهایم را نزده ام و اصل مطلب مانده.
اما نای نوشتن ندارم.
میخواهم بخوابم.
مثل دیشب که قبل هفت و نیم چشمانم از فرط خستگی بسته شد.
خسته ام بدجور خسته.
موبایلم را خاموش کرده ام تا بی هدف در اینستاگرام نگردم.
بروم
بروم ببینم این سکوت درون کی میشکند و موبایل کی روشن میشود...
- ۲ نظر
- ۲۵ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۰۷