برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

 

پستی که احتمالا تاریخ انقضا نداشته باشد...

 

5مهر 1041 نوشتم :

«این روزها زیبا نیست.

هرج و مرج هست.

اغتشاش هست.

سرکوب هست.

این روزها را دوست ندارم.

دیگر نمیخواهم خبری بخوانم و بشنوم.

دیگر نمی خواهم عکسی ببینم و فیلمی.

ظرف احساسم پر شده است و حسابی برآشفته ام.

حتی دلم نمی خواهد این کلمات را به خورد کسی بدهم و در آشفتگی بیشتر ذهنش، دستم گیر باشد.

انسانها به جان هم افتاده اند، البته که تا بوده همین بوده. باشد خرده ای نیست؛ تنها یک سوال : خدا به کجای ما گفته است اشرف؟

ناراحتم از اینکه ظلم در جلوی چشمانم جولان میدهد و من صم و بک نشسته ام.

نمی خواهم بگویم کاش میتوانستم کاری کنم ؟

من همین حالا هم در حال مبارزه با ظلمم، اما نه به شکل مرسومش.

و این مرسوم نبودنش گاهی مرا از خودم، می رنجاند.

می دانی راستش

من حسابم از همه مردم شهر جداست.

من حسابم با خدا و با خدا و با خداست.»

 

11مهر 1401 نوشتم:

«گوشه ویرگول یه قاب باز شده که نوشته :

«چی تو ذهنت میگذره.با نوشتن، افکارت موندگار میشه.

بنویسش»

خب راستش چیزی که الان از ذهنم میگذره اینه که چرا هیچ فیلترشکنی وصل نمیشه تا من به گوشه امن خودم پناه ببرم، صرفا برای برون ریزی چرندیات مزخرف ذهنم.وگرنه بخدا چیکار به کار این مملکت واغتشاشات و اعتراضات دارم.من دل بریدم از همه چی.

من فقط کانال تلگرامیه خودمو میخوام، کانال بی حاشیه و امن خودم رو.

حسابی کلافه ام از این موضوع ویرگول جان.

درحال حاضر، فقط این داره از ذهنم میگذره.

الان موندگار شد افکارم؟ خیالت راحت شد ویرگول جان؟

حیف که تو هم گیروگور زیاد داری و فقط از پشت کامپیوتر میشه اومد و بهت سر زد؛ وگرنه در شبانه روز کلی از افکارم رو باهات در میون میگذاشتم»

 

12مهر 1401 نوشتم:

«امروز بالاخره، بعد از چند روز، فیلترشکن وصل شد.

کاش وصل نمیشد، حداقل برای من.

آره، میدونم. این خود من بودم که دیروز غر میزدمو میگفتم:« لعنتی وصل شو».

اماااا

 اخبار اینور و اونور دو جبهه کاملا مغایر با همدیگه.

پستهایی که میخونم دو جبهه کاملا جدا از همدیگه.

کامنتها ونظراتی که میخونم هزاران جبهه جداومغایر از همدیگه.

خیرسرم مثلا فیلتر خبری ام. اما خیلی زیرمیزی پر میشم از اخبار و نتیجه اش میشه آشفته حالی ام.

برای همین نبودش به از بودنش؛ برای من.

تو کانال تلگرام، یه کم درددل کردم؛ این مدت هیچی جز قضیه چندروز پیش دانشگاه شریف، من رو آنقدری ناراحت نکرده بودم که بشینم و هق هق بزنم و از صبح از بس گریه کردم که چشمام درد گرفته.

بقول صبا(آرام باش) فیلم «سر به مهر» که دیشب برای بار هزارم، دیدمش و همچون بار اول ذوق و هیجان داشتم،میخوام بگم:«دوست جونیا انرژی مثبت بفرستین...»

پ.ن: البته اگه انرژی مثبتی باقی مونده باشه ...»

 

  • ۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۴:۵۹
  • خانم مسلمون

 

وقتی رفت، جای خالی اش حس شد.

جای خالی ای که با رفتن هیچ کس در وجودم احساس نکرده بودم، اما با رفتن او، از همان روز اول تا همین حالا و احتمالا تا ابد.

شاید دلیلش نوع رفتنش باشد.

قبل شروع باید بگویم این متنی است که نوشتنش را دوست ندارم و بارها از مرورش طفره رفتم؛ و حالا در حالیکه چشمانم در پس اشکهایم پنهان شده اند، وقتش است که دل به این ترس بدهم و غمم را در آغوش بگیرم.

کرونا تازه آمده بود و جولانگاه جدیدی به نام ایران، برای تازیدن انتخاب کرده بود. روز پدر بود و ما ترسوتر از آن که پایمان را بیرون از خانه بگذاریم، تلفن را برداشتم و از پدرم به پاس بودنش تشکر کردم.

احتمال می دهم که مادرم هم، همزمان که من با پدرم صحبت میکردم، با پدرش تماس گرفته تا با او صحبت کند و روزش را تبریک بگوید.

کمی بعد از پایان تماس، شماره پدر روی موبایلم افتاد. از اینکه مجدد بلافاصله بعد از صحبتی طولانی تماس گرفته بود، متعجب شدم. تلفن را پاسخ دادم و از آن سمت صدایش را شنیدم که گفت:« می خواهم چیزی بگویم اما ناراحت نشو.»

خبر را که شنیدم برای لحظه ای قلبم از تپش ایستاد و گوشی موبایل از دستم افتاد.

ناراحت نشوم؟ چطور ممکن بود ؟

وقتی کسی را از دست میدهی، آغوشی میخواهی که درک کند و بداند که غمت چقدر بزرگ است ؛ و من در گوشه اتاق، تنها به عزایش نشستم؛ بی آغوش، بی همراه.

طاقتم به سر آمد، آغوش مادرم را میخواستم. لباسهایم را پوشیدم و به سمت خانه پدری رفتم.

قبل اینکه من برسم، مادرم رفته بود تا در آغوش همدردانش بگرید.

 ترس از کرونای لعنتی تازه به دوران رسیده و مسئولیت مادری مانع شد تا مسیر تهران-شمال را برای بدرقه اش به آن دنیا، راهی شوم.

و سهم من از عزاداری برای او شد گوشه اتاقی که گهگاه کودکی دوساله پایش را به آن میگذاشت و هاج و واج مادرش را می نگریست و خود را در آغوش او می انداخت؛ شاید فکر میکرد اینگونه مادرش آرام میشود،اما شدت گریه هایم بیشتر میشد و با ضجه های من، کودکم نیز با من همنوایی میکرد.

"پدربزرگ سلام

قبل از هر چیز میخواهم بگویم:«مرا ببخش»

همه چیز دست به دست هم داد تا رویم پیشت سیاه بماند. سیاه رویم که نتوانستم برای بدرقه ات همراهی ات کنم.پشت سرت بلند بگویم"لا اله الا الله" و تو در آسمان ها تکرار کنی " لا اله الا الله".

یادت هست، عید بود. برای رفتن به عید دیدنی اقوام دور، همگی دور هم در حیاطی که شب قبلش از باران گل شده بود، جمع شده بودیم. ماشین شوهرخاله، روی پلی که از رود جلوی خانه تان میگذشت گیر کرد. تو رفتی پشت ماشین هولش دهی که با یک گاز تمام گل و لای روی کت نونوار و تمیز عیدت پاشید و تو کلافه و بلند فریاد زدی : «لااله الا الله»

اینکه یادت بعد از دو سال و نیم همچنان مانند روز اول اشک را در گونه هایم جاری میکند، نشان از خوبی خالص تو دارد. قربانت شوم پدربزرگ، چقدر دل تنگت هست.

تو مهربان ترین پدربزرگی بودی که میتوانستم داشته باشم.همیشه تعادل را بین نوه هایت برقرار میکردی.

نمیشد یکی را ناز و نوازش کند و دیگری را نه.هیچگاه حس نکردم، دیگری را بیشتر از من دوست داری.

حسی که با هر آدمی که با او برخورد میکردم، به من القا میشد الا تو.

تو برای همه احترام قائل بود و همه را یک اندازه دوست میداشتی.

میگفتند در قدیم خشن بودی و عصبانی. اما من در این 30 سالی که با تو در این دنیا همنفس بودم، هیچگاه آن رویت را ندیدم که بخواهم از تو این چنین یاد کنم.

تو انسانی آرام و مهربان بودی که صبح تا شبش را در شالیزارهای برنج و باغ های گردو و پرتقال و در کنار حیوانات مزرعه می گذراند.

کمتر پیش می آمد که تو را گوشه ای از خانه، بیکار ببینیم.

صبح زود میرفتی، اما قبل رفتنت چای صبح را برای اهالی منزل دم میکردی.

ظهر مختصر استراحتی میکردی و در زمان ناهار که خانواده دور هم جمع میشد، همصحبتی مختصر من و تو هم صورت میگرفت. عادت داشتی قبل ناهار، دو استکان چای داغ با نعلبکی که دور تا دورش گلهای صورتی نقش بسته بود، به همراه چند حبه قند بنوشی و بعد از چرت کوتاه ظهرگاهی، بی فوت وقت رخت کار را به تن میکردی. اما حواست به خانه بود، اگر خانه نان نداشت، مسیر طولانی خانه تا بازار را پیاده در سرما،گرما برف و باران و طوفان بی منت براهالی منزل، میرفتی. نان خریدن بهانه بود، اصل خرید خوراکی برای نوه هایت بود،مگر نه ؟ برایمان از بازار آلوچه و پفک و شکلات میخریدی و من خوشمزه ترین آلوچه ها را از دستان تو گرفتم و خوردم.راستی این را هم بگویم که آجیل های عیدتان هم، خوشمزه ترین آجیل های عید دنیا بود.

و شب نیز تا دیروقت، در حیاط خانه مشغول سروسامان دادن به اوضاع گاوها و اردک ها و مرغ و خروس ها بودی.

یادت می آید، تازه عروس بودم، برای عید به خانه تان آمده بودم. و در آن عید چندباری از تو عیدی گرفتم.

هربار که مرا میدیدی دست در جیبت میکردی و اسکناسی پنجاه هزارتومانی در می آوردی.

دیدم اینجوری که نمیشود. جز من هنوز نوه های دیگری هم بودند که باید عیدیشان را از تو میگرفتند و اگر همچنان از تو عیدی میگرفتم، دیگر چیزی برایت نمی ماند.

برای بار سوم که خواستی اسکناسی به من بدهی گفتم: «من عیدی ام را گرفته ام پدربزرگ.»

اما اصرار کردی که بگیرم.

پدربزرگ کاش وقتی بودی، دورت میگشتم.

پاییز بود و با همسر و پسر کوچکم راهی شمال شده بودیم.

مادر، یک امانتی داشت که باید به تو میرساندیم.

پای آمدن به خانه تان را نداشتم، خوب میدانی چرا؟ بخاطر چندتن از فرزندانت؛ که شیرپاک خورده بودند ولی حلال و حرام سرشان نمیشد. اما خدا رو شکر از آن امانتی و خداروشکر از آن ملاقاتی که صورت گرفت، درست چند ماه قبل رفتنت، آخرین باری که تو را دیدم.

گوشه ای از ایوان خانه تان، که تمام خاطرات زیبای کودکی ام در آن خلاصه میشد، مادربزرگ بی حال و بیمار در تختی کنار نرده های چوبی ایوان دراز کشیده بود.از پله ها بالا رفتم. با مادربزرگ سلام و احوالپرسی  میکردم که تو را لحظه ای در تاریکی اتاق، با زیرپوشی آبی رنگ دیدم.

منتظرت ماندم تا بیایی.این همه انتظار را عجیب میدانستم. صدایت زدم و متوجه شدم که سعی داری پیراهنی سفید به تن کنی و به استقبال میهمانانت بیایی.

دستانت می لرزید.بستن دکمه برایت بشدت سخت بود.

گفتم: «ما که غریبه نیستیم بابابزرگ ، راحت باش» اما اصرار داشتی که بپوشی و پوشیدی.

با دستان لرزانت،ظرفی از کلوچه به ما تعارف کردی.

سریع یک کلوچه برداشتم تا ظرف را زمین بگذاری که مبادا از دستانت بیفتد و شرمنده شوی.

کلوچه را در جاده ای منتهی به دریا که نیمی اش هنوز از برنج های خرمن نشده پر بود، به دست پسرکم دادم و با اشتها خورد.

این آخرین خاطره من از توست."

آفتاب از پس پرده آبی رنگ اتاق، به تخت افتاده بود و من، تنها و دردمند، در گوشه ای از تخت، به سوگش نشسته بودم و برای حال دلم میگریستم. فقط میدانستم که رفته است. نمیدانستم چگونه؟ فکر میکردم شاید سکته کرده یا شاید هم پای کرونا در میان بود؛ هیچ نمیدانستم.

چند ساعتی از شنیدن خبر میگذشت، که صدای دینگ دینگ موبایلم مرا بلند کرد و به دنباله آن، صدای فریادم تا آسمان ها بلند شد و من دروغ ترین خبر عمرم را شنیدم که باید باور میکردم.

در سحری که به روز پدر مزین بود، جنازه ای در باغ، آویزان به درختی پیدا شد.

خودکشی ؟ با دستانی که از پس گرفتن یک قاشق هم بر نمی آمد؟

دروغ محض.

پزشکی قانونی پر بود. سردخانه ها پر بود. کرونا تازه پایش را به این دیار گذاشته بود و همه چیز به هم ریخته بود.

و فرزندانی که برای آبرو، قضیه را پیگیری نکردند و در سکوت، جنازه ای دفن شد.

 

 

  • ۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۵:۱۵
  • خانم مسلمون

مهر که بیاید می‌شود سه سال که نیستی.
بودی، مهربان بودی؛ با من مهربان بودی و شاید با همه.
دیدنِ مهربانیت، چشمِ دل میخواست که در روزهای بودنت، من یکی آن را نداشتم.
راستش من نه تمایلی به دیدنِ مهربانیت داشتم و نه سهمی از مهرم را نثار تو کردم. حتی آن آخری‌ها آنقدر سخت می‌گذشت که آرزو می‌کردم بروی؛ بروی که دیگر عذاب نکشی.
چند روز پیش، وقتی‌که کتلت‌ها را، راهیِ روغن داغ می‌کردم، روی مثلِ ماهت در نظرم آمد و برای اولین‌بار، دلم برایت عجیب تنگ شد.
میدانی تو صورت همان مادربزرگ‌های شیرینی را داشتی که با دیدن چهره‌شان از پشت قاب تلویزیون قلبم برایشان پر میکشید؛ اما من تو را ندیدم و البته که به تو خرده‌ای نیست. مشکل به تو برنمی‌گردد، خودم بودم که مشکل داشتم؛ که می‌ترسیدم بگویم: «دوستت دارم.»
من مستقیم تو را نیازردم، آزردم؟ اما اعتراف می‌کنم که غیرمستقیم تا بی‌نهایت.
آن‌روز، دُردانه و سنجاق‌سینه با پدرشان، در حیاط، مشغول بازی بودند که با تو به صحبت نشستم و  برای این حجم از دلتنگی که قلبم را چنگ می‌زد، یکریز اشک می‌ریختم.
دلم تنگِ تک تک لحظه‌هایی بود که در خانه‌مان حضور داشتی؛ که تو بودی و من قدر ندانستم.
دلتنگ این بودم که از جلوی چشمانت رد شوم و تو قربان صدقه‌ام روی، دلتنگ اینکه چیپس و پفک و لواشک‌هایم را با تو قسمت کنم.
دلتنگ دیدنت در لباس‌های گُل‌گُلی و روسری‌های رنگی‌ و حتی دلتنگ سرک‌ کشیدن‌هایت در هر کاری بودم.
با دقت کتلت‌ها را در جلز‌‌وولز روغن برمی‌گردانم و از هم‌صحبتی با تو، وجودم سرشار از آرامش شده بود که درِ‌‌خانه با صدای گریه‌ای بی‌امان باز شد.
گویا در کِشمَکِشی برادرانه، سنجاق‌سینه با صورت به‌طرز فجیعی زمین می‌خورد.
او را در آغوش میگیرم و گریه‌اش در صدای گریه‌ام رنگِ‌ محوِ بی‌خیالی به خود می‌گیرد.

او آرام می‌شود و من خالصانه به پهنای صورت اشک می‌ریزم و از شوک این اتفاق،ساعت‌ها  در خود فرو می‌روم‌.

تو را منجیِ آن لحظه فرزندم می‌‌بینم. تویی که برای اولین بار، اینچنین به خاطرم آمدی تا یادت اتفاق شومی را که در یک قدمی‌اش بودیم، در نطفه خفه کند.
تو سخاوتمندانه مهربانی‌ات را از آن دنیا برایم حواله کردی.
تو مهربان بودی و حتی هنوز هم هستی.
شک ندارم بعد آن همه سختی در زندگی، آن همه راز و نیاز با خدا، آن‌همه مهربانیِ بی غل وغش، الآن جایت خوب است‌؛ خیلی‌خوب.
از تو برای تمام مهربانی‌هایت ممنونم
 

  • ۲ نظر
  • ۲۹ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۳۲
  • خانم مسلمون
زندگی با دایناسورها

چند روز پیش

  •  مامان بریم پیش دایناسورهای واقعی ؟
  • نمیشه مامان جان
  • چرا؟
  • چون خیلی دورن
  • با هواپیما میریم.
  • با هواپیما هم نمیشه ، خیلی خیلی دورن
  • یعنی کجا؟
  • منقرض شدند.

جوری جمله بالا را با خودش تکرار کرد که انگار اشراف کامل به معنا و مفهومش دارد.اما کمی بعد:

  • منتقرض شدند،یعنی کجا؟
  • یعنی رفتند اون دنیا.

آنروز سعی کردم از زیر جواب دادن به سوالاتش در بروم و بحث را تا همانجا نگه دارم، چرا که از توضیحات بیشتر عاجز بودم و ذهنم بیشتر از این یاری نمیکرد.

 

دایناسور

روز عاشورا

تلویزیون را به امید آنکه کمی از حال و هوای کسل کننده ظهر عاشورا بکاهد،روشن کردم.

تعزیه ای در حال پخش بود،تاکنون فرصتی برای تماشای تعزیه برایم پیش نیامده بود و شاید بهتر است بگویم تا این سن، هیچ تمایلی از خود، به دیدنش نشان نداده بودم. اما آن لحظه بسیار دلم میخواست که ببینم و بی هیچ خودداری، بگذارم اشکانم جاری شود و طلسم عزاداری در خفا را بشکنم.

این افکار از ذهنم در حال گذر بود که تلویزیون خاموش شد.

بله ، همسرم با دیدن صحنه کشیدن دست پسربچه­ ای توسط مرد قرمز پوش،تلویزیون را سریعا خاموش می­کند.

  • چرا خاموش کردی ؟

و با چشم، اشاره­ ای به چهارسال و نه ماهه می­کند که کنار من روی مبل نشسته بود.

نگاهش میکنم و نگاهم میکند و برای جمع کردن اوضاع،سریع می گویم :

  •  خیلی خب کم کم آماده شیم بریم خیمه سوزان.

اما جوابی که می آید،چیزی غیر از «باشه»  است.

  • مامان اون آقا که قرمز پوشیده بود،کی بود؟

استرس را با تمام وجودم حس میکنم همانند استرس روز کنکور،بدنم داغ میشود و به چه کنم می افتم؛اگر بی گدار به آب بزنم و به جاده خاکی بروم؟

چه بگویم به کودکی چون او، که فقط از مهربانی میداند، از مهربانی حتی با غیر آدمیزاد.

از چه خشمی برایش پرده افکنی کنم ؟

خودم را جمع می کنم و می گویم :

  • اون آقا اسمش یزید بود.
  • چرا دست بچه رو کشید؟
  • خیلی کار بدی بود.آدم که نباید دست بچه ها رو بکشه و اذیتشون کنه.
  • کسی مراقب بچه نبود؟
  • نگران نباش عزیزم، مگه ندیدی بابای پسره کنارش نشسته بود.
  • باباها مراقب بچه هاشونن؟
  • بله مراقبشونن

تعزیه خوانی

مراسم خیمه سوزان

  • مامان چرا خیمه ها رو آتیش میزنن؟
  • چون اون آقا که لباس قرمز پوشیده بود،کار خوبی نمی کنه.

خیمه سوزان

چند روز بعد از عاشورا

ذرت ها توی قابلمه قرمز، مشغول ترق ترق ترکیدن بودند که :

  • مامان،من میخوام برم پیش دایناسورها
  • گفتم که نمیشه.

با لهجه و صدای کودکانه دلنشینش می شنوم که می گوید :

  • منقرض شدند.

قربان صدقه اش میروم و در تایید حرفش می گویم:

  • خب دیدی نمیشه رفت دیگه.

تک تک ذرت ها پف کرده اند و روی سفید خود را نشان داده اند،زیر قابلمه را خاموش میکنم و ظرفی از کابینت برمیدارم.

  • ما بمیریم، میریم پیششون؟

از حرفی که میشنوم، ی تعجب میکنم،کلمه مرگ چیزی نبود که از من شنیده باشد.

 ( کرم سبز کوچولویی که دو روز قبلتر، موقع  پاک کردن سبزی، پیدا کرده بودیم،دیگه زنده نبود.

بهم گفت : «تکون نمیخوره.»

ازم بر نمیومد بگم : « مرده، بندازش دور.» یاد کارتونی که چند روز قبلتر دیده بودم افتادم و ازش کمک گرفتم:

  • «میگم شاید رفته پیله ببنده و شاید تبدیل به پروانه بشه.شایدا ؛دقیق نمیدونم»

به کلمه «شاید» تاکید داشتم؛چون میدونستم دارم چرت میگم و روزیکه رازم برملا شد، چیزی در چنته داشته باشم که از سر خودم وا کنم و بگم : «منکه گفته بودم شاید، دقیق نمیدونم.»)

ظرف  پفیلا را از دستم گرفت و تصمیم گرفتم تا کسی پیش دستی نکرده و ذهنیات پسرک  با حرفهایی که مورد پسندم نیست،پر نشده، دست به کار شوم وکمی راجع به مرگ و دنیای دیگر حرف بزنیم.

کلمه«مرگ» براش معنی پیدا کرده بود و من یک قدم جلو بودم.

از زمان بارداری اولم ، کلیپی در لپتاپ دخیره داشتم که مرحله رشد جنین در بدن مادر را نشان میداد. زمانی که فرزند دوم را باردار شدم، برای توضیح دادن اینکه برادرش چگونه دارد رشد میکند آن را برایش به نمایش گذاشتم و با درخواستهای مکرر خودش ، هر روز چندین و چندمرتبه آن را میدید و انقدر دید که بهتر از من و پدرش قابلیت توضیح چگونگی رشد جنین را پیدا کرد.

و حالا این کلیپ میتوانست من را یک قدم جلوتر بیاندازد:

  • یادته توی دلم بودی،اونجا تاریک بود،چشمات بسته بود.

با علامت سر تایید کرد، جوری که باورم شد؛حتما یادش است.

  • اونجا نمیتونستی هرچی میخوای بخوری،دندون نداشتی و ویتامین ها از بند ناف بهت میرسید تا کمکت کنه بزرگ شی.بعد دنیا اومدی و چشمات باز شد.اومدی تو نور.
  • تو دلت تاریک بود،نمی ترسیدم؟
  • نه دیگه من پیشت بودم.تو دل من بودی.
  • اگه تو دل دزد بودم چی ؟
  • نمیشه که.همه فقط تو دل مامان­های خودشون میتونن باشن.

 و اضافه کردم :

  • بعدش تو دنیا اومدی و من بهت شیر دادم.
  • دیگه رسا شیر تو رو نمیخوره؟ ( جاده خاکی )
  • نه  نمیخوره. بعد کم کم بزرگ شدی و دندون در آوردی و تونستی همه­ چی بخوری، مثل الان.

پفیلاها را یکی یکی می خورد و گوشش به من بود. فاصله ام را با او حفظ کرده بودم .

اگر نزدیکش بودم،احساسات مانع میشد و احتمال گند زدنم بیشتر،نگاهم هرسمتی می چرخید به جز چشم­هایش.

فرصت خوبی پیش آمده بود و به زعم خودم تا اینجا خوب پیش رفته بودم و باید محتاطانه حرفهایم را ادامه میدادم.

اضافه کردم:

  • الان هم کم کم بزرگ میشیم،میریم اون دنیا.
  • یعنی میمیریم
  • آره

با صدای آرومی پرسید : خدا ما رو میبره؟

«خدا» هم مثل «مرگ» واژه ای بود که غیر مستقیم به معنایش رسیده بود:

با دیدن نمازهای من و پدرش، با گفتن«الهی شکر»بعد از اتمام غذایش ، با شنیدن «خداروشکر که تو هستی»از زبان مادرش و ... .

در تایید حرفش گفتم: «آره خدا ما رو میبره.»

  • خدا کجاست؟
  • همه جا
  • یعنی آسمون؟
  • هم آسمون و هم زمین؛ هم آمریکا و هم خونه ما.( و سعی کردم با واژه هایی که به دوری و نزدیکی­ اش آشناست برایش «همه جا» را توضیح دهم)
  • دایناسورها الان اون دنیان؟
  • بله؛ اونها از دل مامانشون در اومدن ،زندگی کردن و بعد هم رفتن اون دنیا.

وظیفه صد در صدی خودم میدانستم که «مرگ»برایش زیبا تفسیر شود.

از قشنگی های آن دنیا گفتم ،اینکه هرچقدر بخواهد میتواند چیپس و پفک بخورد و صبح تا شب بازی کند و کلی دوست و همبازی خواهد داشت .

هیچ محدودیتی ندارد و قرار هست کلی به او خوش بگذرد،

به او این اطمینان را دادم که جایی قشنگتر از هرجایی دیگر در انتظار ماست؛ نشان به آن نشان که از دل تاریک مادرش،به دنیایی پر از نور آمد و من او را سفت در آغوش گرفتم.

  • خدا صدای ما رو میشنوه؟
  • اوهوم. حتی اگه توی دلت هم باهاش حرف بزنی .
  • پس چرا صداش رو نمیشنویم؟
  • خب ما نمیشنویم.اما اون باهامون حرف میزنه.مثل وقتهایی که تو یه کاری میکنی و فکر میکنی مامان ندیده،اما من متوجه­ اش شدم.
  • هرچی بخوایم بهمون میده؟
  • آره اما خب یه کمی باید فکر هم کنه و اگه برات ضرر داشته باشه،نمیده.مثل وقتهایی که تو هرروز بستنی میخوای اما من میگم نه چون تازه خوردی،برات ضرر داره و به جاش برات شیر میارم.
  • خدا چجوری ما رو می بره اون دنیا ؟
  • با فرشته هاش.
  • فرشته کیه؟
  • فرشته؟ انقدر خوشگله.بذار عکسش رو سرچ بزنم بهت نشون بدم.

عکس چند فرشته زیبا با عبای سفید بلند و بالهایی زیبا را به او نشان میدهم.از آنها خوشش می آید.

 کمی مکث میکنم و ادامه می­دهم:

  • وقتش که بشه،فرشته ها میان دستمون رو میگیرن و ما تو آسمون پرواز میکنیم،میریم میریم تو دل ابرها ،اونجا یه پله هست که ما رو میبره پیش دایناسورها.

خوشش می آید ، از پرواز در آسمان. این را از چهره­ اش متوجه میشوم و اضافه میکنم:

  • خب حالا متوجه شدی ؟ یه کم دیگه من میرم اون دنیا،بعد بابا و بعد تو و داداشی.
  • نه من میخوام اول برم،تخم دایناسورها رو ببینم.

از جمله اش خوشم نمی­ آید و اشک تمام چشمانم را پر میکند و می گویم :

  • نمیشه که ، من باید اول برم اونجا رو مرتب کنم و غذا بذارم بعد تو و داداشی بیاید.اصلا کار خوبی نیست بچه ها قبل مامانشون برن.

بغض لبانش را به حرکت می آورد، چه گفته­ ام که پسرکم پریشان شد؟!

  • من تنها بمونم؟

آه من به فدای دل کوچکش :

  • نه مامانی،من که هیچوقت تنهات نمیذارم. الان نمیرم که .گفتم تو باید بزرگ شی، خیلی بزرگ. مدرسه بری. زن بگیری. من یه کم بچه های تو رو نگه دارم، بعدا.  تازه مامان ها هرجا باشن، مراقب بچه هاشونن. من همیشه باهاتم، همیشه ی  همیشه ی همیشه.

#

هنوز نمیدونه قبر چیه ؟

هنوز نمیدونه روح کیه؟

هنوز براش سواله خدا چه شکلیه و کجاست و چجوری با ما حرف میزنه؟

هنوز پر از کلی سواله که دیر یا زود ازش خواهم شنید.

اما

تموم شد،قشنگ تموم شد گفتگویی که دیروز شروع شد.

خوشحالم که مرگ براش یه قبر و خاک و تاریکی و تنگنا معنا نشد.

خوشحالم که خدا براش کسی که بعد ازمرگ، میزنه تو سرت و برای کارهای کرده و نکرده­ات تو آتیش میسوزنتت معنا نشد.

خوشحالم که فرشته مرگ،یه موجود سیاه با هیبتی وحشتناک معنا نشد.

خلاصه خوشحالم که مرگ،جوری که برای من در کودکی،معنا شد؛ براش معنا نشد.

 

 

گفت : اثبات کن

گفتم : نیازی به اثبات نیست. باورش به من آرامش داده.پس قبولش میکنم.اگه باور چیز دیگری به تو آرامش میده،تو هم همون رو قبول کن.

 

ادامه دارد ... .

  • ۵ نظر
  • ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۳۳
  • خانم مسلمون

نیمه های شب بود.نور ماه به صورتم تابید.

از تابشش بیدار شدم و نگاهش کردم.

در آن نیمه شب؛ خواب ، به راحتی از چشمانم پرکشید.

پر از وجود خدا شدم و نشستم به هم صحبتی با او.

ماه واسطه ام شد تا حرفهایم را به خدا برساند  و چقدر واسطه قرار دادن ماه برایم لذتبخش بود.

گرم صحبت با او شدم و دقایقی  بعد خود را در آغوش او، امن ترین جای جهان دیدم و به آنی خوابی عمیق و پر از حال خوب وجودم را در بر گرفت.

این بخشی از شبهایی بود که من مادر نبودم و حتی همسر هم.

من بودم،شب ،ماه تابان ، خدا ، عشق و حال خوب.

و شب که برایم دوست داشتنی ترین بخش شبانه روز است؛ نماد آرامش و امنیت و البته باید بگویم دوست نداشتنی بخشی که برایم نماد ترس و دلهره نیز می باشد.

آری همانقدر که او را دوست می دارم،دوستش ندارم.

روزها آمدند و رفتند و روزگار مرا همسر کرد و سپس مادر.

شبی از شبها ،درست زمان خواب پسرک ،صدایش زدم و گفتم:«عجله کن،شب شده است باید زود بخوابی.»

پسرکم ترسید.خودش را در تخت مچاله کرد و پلک هایش را به هم فشرد.

چرا این چنین کرد ؟

من چه کردم ؟

او را ترساندم؟

او را از شب ترساندم،به همین راحتی با همان یک جمله.

خود را ظالمی دیدم در حق او که این چنین، ترس به جانش انداخته ام.

همانگونه که شاید در کودکی من نیز،شخصی بیرحمانه ترس خود را برمن تحمیل کرده و سپیده خردسال یاد گرفت که از شب و هزاران چیز دیگر بترسد.

اتفاق آن شب،تلنگری بود بر ذهنم تا بیش از قبل، حواسم به جزئیات رفتار و کلماتی که بر زبان می آورم،باشد.

با خود عهد بستم: «من نباید کسی باشم که بذر ترس از هرچیزی را در دل کوچک او بکارم.»

روزها از پی هم آمدند و رفتند و او بزرگ و بزرگ تر شد.

در یکی از همین شبها،قبل خواب رو به من کرد و گفت:

  • من بزرگ بشوم، تو پیر میشوی میروی پیش خدا ؟

میدانستم این حرفها را  از چه کسی شنیده است. اما دیگر کار از کار گذشته بود. باید راه نجاتی می اندیشیدم برای ترس و اضطرابی که به درونش هجوم آورده بود.

شب بود و وقت خواب و او بحث پیری را باز کرده بود.

ذهنم یاری نمیکرد ، و با هر حرفی که از دهانم خارج میشد خدا خدا میکردم که بیراهه نگفته باشم.

نمیدانم چطور؟ اما هر طور که بود،آن شب به لطف خدا ، بخیر گذشت.

تاکنون همه سعیم بر این بود که ترسهای خود را، به  خورد او ندهم و حالا این چنین از در و دیوار برایم می ریزد و باید در پی از بین بردن، ترسهایی که از اطراف به وجودش رخنه کرده است نیز باشم.

وقتی می شنوم جنگلی آتش گرفته همه وجودم پر از دلهره می شود.

پسرک هم خبر را می شنود.

می گوید : «کپسول آتش نشانی مان را می بریم و خاموشش میکنیم.»

در لحظه،خیالم راحت میشود که با موضوع کنار آمده است و خبری که شنیده او را به تشویش نیانداخته است.

اما شب بعد، میشنوم که می پرسد: «مامان جنگل آتش گرفته است ؟!»

و من می مانم و بازهم راست و ریست کردن ذهنیاتش که قبل خواب، او را به دلهره انداخته است.

میدانم همیشه همراهش نیستم و نمیتوانم هر چیزی را برایش طوری توضیح دهم که دلش آرام بگیرد.

بزرگ میشود.بزرگ میشود و می بیند که دنیا چقدر ترسناک است.

اما باورم اینست اگر این روزها تلاشم را برای زیبا ساختن دنیا، در ذهنش انجام دهم،او خود که بزرگ شود با شخصیت زیبا بینش، در فکر زیباسازی خواهد بود، حتی اگر غرق در نازیبایی های دنیا شود.

ساختن شخصیت فرزند مگر دست کسی جز پدر و مادر است ؟ امیدوارم تا وقت باقیست مسئولیتم را درست انجام دهم حتی اگر پارازیتهایی از این سو و آن سو به زندگی مان وارد شود.

درست است که جز راست نشاید گفت اما باور کنید هر راست هم نباید گفت ، آن هم به کودکی چهارسال و نیمه.

و راستش من چه اجازه ای دارم که ترس خود را به او تحمیل کنم ؟ حتی اگر عمیقا از چیزی بترسم.

 

 

  • ۳ نظر
  • ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۱۶
  • خانم مسلمون

هنوز مزه«خالکوب آشویتس» که روایتی واقعی از زندگی و عشق بود، از ذهنم نرفته بود که کتاب جدیدی را شروع کردم؛«از قیطریه تا اورنج کانتی».

 


 

کتابی که راجع به مرگ تدریجی نویسنده به زبان خود نویسنده است،کتاب را با گوگل کردن اسم نویسنده و دیدن چند عکس و کلیپ از او شروع کردم،بلی من حمیدرضا صدر را نمیشناختم،

  • خانم مسلمون
خوابش را دیدم
آنقدر آشفته و سرمست بودم که می خواستم در خوابی که میدانستم خواب است ،فریاد بزنم تا جهان بشنود که من خوابش را دیده ام.
او قبول زحمت کرده بود و به خوابم آمده بود.
اولین مرده ای بود که در خواب می دیدمش.
من از اون سپاسگزارم که مرا لایق دوباره دیدنش و در آغوش کشیدنش و بوسیدنش دانست.
من دیشب در آغوش او بودم.
در آغوش پیرمردی که قصد سفر داشت.
قطره اشکی از چشمانم بر روی گونه ام می نشیند و من عهدم را با خود تکرار میکنم:پدربزرگ هرگز فراموشت نخواهم کرد و تو را به دنیا نشان خواهم داد...
دلتنگت هستم ...
و به یادت ...
  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۳۰
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم