برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

من وجود دارم

دوشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۰۵ ب.ظ

داشتم خبرها رو میخوندم، خبرهای سایتهای زرد رو .

و نظرات یک سری آدم راجع به مسائل ایران که حتی اسمشون هم برام آشنا نبود.

و این وسط هم فشن شوی کتایون ریاحی و عروس جدید تتلو و نامزدی سحر قریشی با شاهزاده عرب هم بالا اومد که البته فقط تیترها رو برای وقت گذرونی خوندم تا چشمهای سنجاق سینه سنگین شده و از روی پاهام گذاشتمش زمین.

چند روز پیش اومدم حالمو براش توصیف کنم هرکاری کردم نتونستم منظورم رو برسونم تا آخر یه کلمه گفتم که بنظرم کامل من رو توصیف میکرد، من دیگه دل مرده ام.

البته که ربطی به مسائل ایران نداره، تا بوده همین اوضاع بوده و اوضاع بد تمام ناشدنیه و فقط از نوعی به نوع دیگر تغییر شکل می دهد.

همه چی به خودم ربط پیدا میکنه.

چرا من اون دختری چندسال قبل که تند و تند برای خودش آرزوهای قشنگی خیال میکرد نیستم؟

چرا نمیتونم برای آینده ام هیچ تصویر درخشانی متصور بشم.

تازه چند ماه بود که مادر شده بودم و ترسی به جونم افتاده بود که جرات بیانش رو با کسی نداشتم.( البته چند سال بعد، متوجه شدم همه مامانها ممکنه همچین فکرایی به سرشون بزنه) دفتری برداشتم و نوشتم : «خدایا من برای سه سالگی دردونه نذر 30 شاخه گل رز میکنم.

خدایا بچه ام صحیح و سالم باشه در کنار خانواده اش.»

یک ماهه دیگه 5 ساله میشه، نذرش رو بخاطر کرونا اون سال ادا نکردیم.

اما امسال دیگه وقتشه؛ که سفارش 30 شاخه گل بدیم و روز تولدش مهربونی رو به مردم شهرمون پخش کنه.

چی میخواستم بگم؟

آهان میخواستم بگم دلیلی که نمیگذاره هیچ تصویر درخشانی از آینده ام متصور بشم؛ با کمال تاسف فقط مسئولیت و حس مادریه.

ترس من انقدر زیاده که نمیگذاره آینده رو قشنگ ببینم. تو خیالاتم میرم جاده خاکی هایی که خیلی وحشتناکند . دیگه این رو شما از نذری که تو یکی دوماهگی دردونه کردم، بخون که از ترس ندیدن سه سالگی پسرکم به خدا دخیل بستم.

سعی میکنم حسم رو کنترل کنم اما نمیشه.

سعی میکنم نبینمش باز هم نمیشه.

برای خرید وسیله نو برای خودم، حتی در حد خودکار هیچ شوقی ندارم.

خودکاری که شاید 10 هزار تومان باشه و لازمم هست ،رو برای خودم نمیخرم؛ اما برای بچه ها ماشین حسابی که اصلن به کارشون نمیاد اما چون خوششون اومده رو تهیه میکنم.

این رفتارهاییه که مادر خودم هم داشت و همیشه از طرف من سرزنش میشد.

بهش میگفتم: مامان من نمیخوام، چرا برای خودت نمیخری؟

این مدل رفتار، داره من رو دلمرده میکنه؛ باید مراقب باشم.من که میدونم راه حل چیه، نباید دست دست کنم.

جاروبرقی مدتهاست که خرابه، شاید از همون سال اول زندگی. اما هیچ وقت تعمیر نبردیمش و حتی فکر خرید یه جاروبرقی نو هم به ذهنم خطور پیدا نکرد.

چرا ؟

بهتون میگم چرا ؟

چون امید به زندگیم صفرررر. جاروبرقی بخرم ؟ خب شاید فردا افتادمو مردم. خب جاروبرقی به چه کار میاد فقط پولم رو هدر دادم...

نمیتونم بگم از همون روز اول مادر شدن اینجوری شدم نه.

اما کم کم زیاد و زیادتر شد و با اومدن سنجاق سینه به اوج رسید.

و تو یک سالگی سنجاق سینه من غمناک ترین روزهای زندگیم رو سپری کردم.

شاید خیلی ها بهش بگن افسردگی بعد از زایمان.

افسردگی که اگر درمان نشه، تا آخر عمر تبعاتش باهات می مونه.

من جدا از این افسردگی نبودم، هرچند که کسی مهر افسردگی رو به پیشونیم نزد.

اما خودم که حسش کردم.

و خوشحالم از ناجی زندگیم.

ناجی زندگیم کی بود ؟

کلمات، کلماتی که تند و تند می نوشتم و راه نجاتی که برام از بینشون باز میشد.

گاهی از نوشتن طفره میرفتم؛ مبارزه سختی بود. میدونستم اگه بنویسم نجات پیدا میکنم اما پسش میزدم.

خدا رو شکر که هر بار تو این مبارزه قدرت نوشتن پیروز شد و طناب نجات رو به دستانم داد.

طناب نجات ؟!

میتونم بگم تمام این ماه پریود بودم و هنوز هم هستم.خونریزی که قصد تموم شدن نداره.

عجیب نیست، چیزهای عجیب تر از یکماه پریودی هم برام پیش اومده.

مثلن چندماه پریود نشی و باردار بشی.به هر دکتری میگفتم باورش نمیشد. آخر هم یکی بهم گفت به کسی نگو دو ماه پریود نشدی و باردار شدی.تاریخ آخرین پریودیت رو یکماه جلوتر بگو. منم گفتم : چشم.

دیروز که صدای اذان ظهر از مسجد محل بلند شد، به پهنای صورت اشک ریختم که نمیتونم سر سجاده نمازم بنشینم.این انصاف نیست.

دنبال یه فرصتی بودم که از حسم نسبت به نمازم بگم و الان این فرصت طلایی پیش اومد.

یک ماه پیش بود که من برای اولین بار طعم اصل نماز رو چشیدم.

نمازی یازده رکعتی درست قبل از اذان صبح؛ بهش میگن نماز شب.

یه شب قبل خواب، فکر خوندنش به ذهنم رسید. نمیدونستم چجوریه؟! یعنی راستش رو بخوای فکر میکردم یه نماز دو رکعتیه معمولیه که تنها به نیت نماز شب میخونن و بهترین وقت خوندش هم اول وقته نیمه شب شرعیه.

در صورتی که اینطور نبود.

چهار تا نماز دو رکعتی به نیت نماز شب، یک نماز دورکعتی شفع و یک نماز یک رکعتی وتر که آخ از نماز وتر .

که چقدر معجزه بود.واقعن معجزه رو با تمام وجودم با ذکرهای نماز وتر در طول روزم می دیدم و انرژی ای که در روزی که از نماز شب جا نمونده بودم با روزهای قبل کاملن متفاوت بود.

داشتم عاشقی میکردم باهاش.

بهش گفتم، دوست نداشتم بگم.اما انقدر طعمش شیرین و قند بود که خواستم تجربه اش کنه.

دوست داری تو هم بیدار کنم ؟

نشد با من بخونه؛ حتی نشد خودش هم بخونه.منتظرم پریودم تموم بشه و دوباره تجربه اش کنم.

این یه کمی بی انصافیه. بهم بر میخوره که خدا نمیذاره من نماز بخونم؟! اونم وقتی که تازه طعم شیرینش زیر زبونم رفته بود.

صبح حال نداریه دیروز با شدت کمتری ادامه داشت و آقای همسر موند خونه.

قبل خواب ظهر سنجاق سینه بهش گفتم که برو سرکارت الان بهترم.

از اینکه نرفته بود، کمی عذاب وجدان داشتم.

من باید تو هر حال و هوایی از عهده نگه داشتن بچه ها بر بیام.همونجوری که اون تو هر حال وهوایی که باشه موظفه بره سرکار.

ازم می پرسه: تو چرا هیچ کاره ای ؟

  • من ؟ من هیچکاره نیستم. من مامان توام.
  • بچه بودی نمی خواستی کار داشته باشی؟
  • چرا نمیخواستم. من یه مهندسم . اگه می بینی سرکار نمیرم مثل بقیه بخاطر اینه که الان مامان تو و داداشی ام.الان کاره من نگهداری از شما دو تاست.
  • اگه تو نباشی من پیش کی میمونم؟
  • من همیشه هستم.
  • از کجا میدونی؟
  • تا وقتی که بزرگ بشی هستم.
  • خب وقتی بزرگ بشم تو نباشی، من میترسم تنها بمونم.
  • نه وقتی میرم که مثل بابایی، ازدواج کرده باشی و بچه داشته باشی.
  • بعد چجوری میای دنبالم؟
  • میام دیگه.
  • با فرشته ها میای ؟
  • آره با فرشته ها میام دنبالت.

گفته بودم، تکرار برام کار جالبی نیست؛ نه اینکه جالب نباشه اتفاقن خیلی هم هیجان انگیزه اما من گارد بزرگی نسبت به تکرار دارم.

اینروزا دارم کتاب «مسیح بازمصلوب» رو دوباره خوانی میکنم.کتابی که سه سال پیش شروعش واقعن برام سخت بود و تصمیم داشتم بی خیال خوندنش بشم، اما کمی که گذشت اسمهای یونانی عجیب غریب خیلی ماهرانه در ذهنم نقش بستن ( دم نویسنده و مترجم گرم) و تونستم ادامه بدم. چند روز پیش پا گذاشتم رو گاردی که برای تکرار داشتم و کتاب رو شروع کردم.یه قیلی ویلیه خاصی تو وجودم حس شد که مگو و مپرس.

برای خودم عجیب بوذد ذوقی که با دیدن نام های آشنا و مرور سرگذشتی که ازش باخبر بودم از کجا اومده؟! اما راستش به جرات میتونم بگم شوقم نسبت به بار اول خیلی بیشتره.

عجیب به نظر میرسه اما با اینکه طعم خوش تکرار زیر زبونم رفته، همچنان همون گارد پابرجا هست و جرات تکرار چیزهایی که قبلتر برام لذت بخش بودند رو ندارم.

شاید فکر میکنم وقتم هدر میره؟! مثلن من که اون کتاب رو خوندم تموم شده رفته. چرا یه کتاب دیگه رو نخونم و به لیست کتابهای خونده شده ام اضافه نکنم.

چند شب پیش وقتی بچه ها خواب بودند به عادت هر شب موبایلم رو دستم گرفتم و تو تاریکی خونه مشغول دیدن فیلمی شدم؛ اتاق.

خیلی دلم میخواست که آقای همسر هم فیلم رو ببینه و بیشتر از اون خودم هم دلم میخواست دوباره ببینمش.

شب بعد وقتی بچه ها خوابیدن، موبایلم رو دستم گرفتم تا لذت دوباره دیدنش رو به وجودم بدم، اما نتونستم؛ گارد زورش زیاد بود.

شب بعد از راه رسید و یه پیشنهاد:

  • فیلم ببینیم.
  • آررررههه حتما.من یه فیلم خوب میشناسم که دو شب پیش دیدم.

خیلی دلم میخواد راجع به فیلم حرف بزنم و تحلیلی ازش بخونم اما هنوز نرفتم سروقت سرچ کردنش تو گوگل.

خیلی روم تاثیر گذاشت شاید چون وقتی دیدم که مثل شخصیت مامان فیلم، من هم مامان یه پسر 5 ساله ام. و شباهت های زیادی بین حرفهایی که بینشون ردوبدل میشد با دیالوگهای من و دردونه دیدم.

مثل همین ماجرای مامان فلان چیز وجود داره؟!

احتمالا تا اطلاع ثانوی سمت کانال تلگرامی نرم، چون فیلتر شکن گوربه گور شده ام اعلام فرمودند که باید منو آپگرید کنی وگرنه  برات کار نمیکنم. و از اونجایی که تا وصل نشه امکان آپگرید شدنش فراهم نیست و فیلترشکنهای دیگری هم که دارم صرفن دکوری اند؛ از اینرو نشر مطالبی که شاید به درد هیچ کسی جز خودم نخوره رو اینجا خواهم داشت.

چون نوشتن با انتشار برام معجزه اش رو کامل میکنه و اگه نشر ندم؛ بغض خفه کننده از بین نمیره.

ویرایش کردن یکی از کارهای دلچسب زندگیه منه.

میشینم و طومار طومار کلمات رو ردیف میکنم کنار هم . فایل ورد رو می بندم و روز بعد و روز بعدتر و بعدترش و بعدترها میشینم به بازی با کلماتی که چند روزی از ثبت کردنشون گذشته؛ اما الان میخوام این کلمات رو بی ویرایش بگذارم؛ خوشم میاد از خودم که هربار حوصله ویرایش ندارم وشوق نشر دارم.اعتراف میکنم که آقا و خانم محترم من ویرایش نکردم. بهم خرده نگیرید و نقد و انتقادات احتمالی رو از سر خودم وا میکنم.

اما خدایی ویرایش نوشته رو خیلی پخته میکنه؛ یه جورایی لولو رو هلو میکنه.

جونم براتون بگه دیگه همین دیگه... .

برای تمام انسانهای روی زمین حال خوب و خدایی که باورش داشته باشند، آرزو دارم.

نظرات (۳)

من خیلی لذت بردم از خوندن این متنی که همه‌جور احساس و شوق و غم و حتی غر توش پیدا می‌شد :))
چقدر شیرین بود حتی بدون ویرایش بودنش که دقیقا می‌فهمم کسی که به ویرایش حساسه حسش نسبت به ویرایش نکردن چیه!!!
چقدر خوب احساست رو نسبت به نمازشب گفتی، منم خیلی وقته یادم رفته چه حسی داره...
+ عکس گوشه وبلاگ بسیار زیباست :))
پاسخ:
چقدر پیامت برام دلگرم‌کننده بود. کلی خوشحالم کردی.
وقتی یکماه پیش، برای اولین بار نماز شب رو تجربه کردم؛ موندم تو کار خدا که چرا همچین چیزی مستحبه؟ کاش واجب بود تا حداقل به این بهونه،ناخنکی بهش میزدیم؛ تاقبل این هیچوقت نخواستم تجربه‌اش کنم،اگه به دلم نمیفتادو از دستش میدادم چی؟؟؟دلم تنگشه😢خیلی مرهمه .

برای نظرت راجع به عکس  بسیاربسیار ممنونم♥️

سلام
چندباری اومدم سر زدم وبلاگ از دسترس خارج شده بود
خیلیییی ناراحت شدم و فکر کنم دیگه نمی‌خواهی بنویسی الان که باز کردم و دیدم نوشتی خیلی خوشحال شدم
نماز نوش جان :) چندباری خوندم ولی حقیقتا این حس رو تجربه نکردم...ولی ازش خیلی شنیدم خوشحالم شما حسش کردین
پاسخ:
سلام نسترن جون 
نه عزیزم ، فقط دامنه‌اش رو تغییر دادم و گویا اینجوری شد.
نسترن من هم خیلی به وبت سر زدم و چند روز پشت سرهم هرچی پیام میگذاشتم ارور میداد، گفتم فکر نکنی بی معرفتم. من میخونمت.اما موفق نمیشدم پیام بگذارم
خیلی خیلی خیلی قشنگ بود:))))
پاسخ:
عزیزم ممنونممم♥️🎀

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
برای زندگی می‌نویسم