کشتی نا آرام
1.
سالی چند روز میرن مدرسه؛ بعد زورشون میاد، همون چند روزمختصر رو هم، خودشون زحمت حمل کولهشون رو بکشن.
نمیدونم به دانشآموز خرده است یا به ننهی دانشآموز.
اما هرچی هست خیلی روی مخِ منه.🫠🫠🫠
کاش مامانه بفهمه، لطف نیست؛ نالطفیه.
اما دریغ🫤
۲.
بوی قرمهسبزی با عطر سبزیهای محلی شمالی، بی ذرهای بوی مزاحم گوشت، پیچیده تو کل خونه😌
آقا، قرمهسبزی فقط قرمهسبزیهای تُند و تُرشِ خودم؛
نه مامانم و مامانت و مامانش
خودخواهیه منو تو مقولهی قرمهسبزی ببخشید🙆🏻♀
نویسنده: یه شکموی خودخواه
۳.
نمیدونم چجوری توصیفش کنم، برای همین فقط بیانش میکنم.
یکی از قشنگترین، خیلی قشنگترین🥹 لحظههای زندگیم؛ وقتیه که پسرها تو خواب لبخند میزنن.
اونجا جاییه که نمیخوام سرم رو، از روی سجدهی شکر بردارم؛ چه خوبه که خیالت راحت باشه، جاشون تو خواب هم امنه.🥹🥲
۴.
هنرنمایی پدر و پسران😌😍🥰 بعد از
ضدحالی که از مادر خوردند🤫🤭
خوبه باعث رشد خلاقیت شدم حداقل😅
۵.
دلم سواری با کشتی میخواد، روی موجهای ناآروم.🚤🌊
معلومه که منه ترسو خیلی میترسه، اما دلِ دیگه؛ میخواد.
۶.
تنها کاری که ازم بر میآمد این بود که پتو را روی سرم بکشم و خود را به نشنیدن بزنم. سرم به شدت گزگز میکرد و بهانه برای ابراز خشم بسیار بود. در همینحال، صدای هراسان و بغضآلودش را شنیدم که بریده بریده، خطاب به خودش تکرار میکرد:« سع..ی..کن..آااا...رووومم...با...شی..».
با شنیدن این جمله، مادریِ نامادرانهگونهام، همانند پُتکی بر سرم کوبیده شد. خون، با فشار در مغزم جریان یافت. او را محکم در آغوش گرفتم و هر دو آرام شدیم.