برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

چشمانت روی سنگ قبرت،آتش به جانم میزند

يكشنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۵ ب.ظ

 

وقتی رفت، جای خالی اش حس شد.

جای خالی ای که با رفتن هیچ کس در وجودم احساس نکرده بودم، اما با رفتن او، از همان روز اول تا همین حالا و احتمالا تا ابد.

شاید دلیلش نوع رفتنش باشد.

قبل شروع باید بگویم این متنی است که نوشتنش را دوست ندارم و بارها از مرورش طفره رفتم؛ و حالا در حالیکه چشمانم در پس اشکهایم پنهان شده اند، وقتش است که دل به این ترس بدهم و غمم را در آغوش بگیرم.

کرونا تازه آمده بود و جولانگاه جدیدی به نام ایران، برای تازیدن انتخاب کرده بود. روز پدر بود و ما ترسوتر از آن که پایمان را بیرون از خانه بگذاریم، تلفن را برداشتم و از پدرم به پاس بودنش تشکر کردم.

احتمال می دهم که مادرم هم، همزمان که من با پدرم صحبت میکردم، با پدرش تماس گرفته تا با او صحبت کند و روزش را تبریک بگوید.

کمی بعد از پایان تماس، شماره پدر روی موبایلم افتاد. از اینکه مجدد بلافاصله بعد از صحبتی طولانی تماس گرفته بود، متعجب شدم. تلفن را پاسخ دادم و از آن سمت صدایش را شنیدم که گفت:« می خواهم چیزی بگویم اما ناراحت نشو.»

خبر را که شنیدم برای لحظه ای قلبم از تپش ایستاد و گوشی موبایل از دستم افتاد.

ناراحت نشوم؟ چطور ممکن بود ؟

وقتی کسی را از دست میدهی، آغوشی میخواهی که درک کند و بداند که غمت چقدر بزرگ است ؛ و من در گوشه اتاق، تنها به عزایش نشستم؛ بی آغوش، بی همراه.

طاقتم به سر آمد، آغوش مادرم را میخواستم. لباسهایم را پوشیدم و به سمت خانه پدری رفتم.

قبل اینکه من برسم، مادرم رفته بود تا در آغوش همدردانش بگرید.

 ترس از کرونای لعنتی تازه به دوران رسیده و مسئولیت مادری مانع شد تا مسیر تهران-شمال را برای بدرقه اش به آن دنیا، راهی شوم.

و سهم من از عزاداری برای او شد گوشه اتاقی که گهگاه کودکی دوساله پایش را به آن میگذاشت و هاج و واج مادرش را می نگریست و خود را در آغوش او می انداخت؛ شاید فکر میکرد اینگونه مادرش آرام میشود،اما شدت گریه هایم بیشتر میشد و با ضجه های من، کودکم نیز با من همنوایی میکرد.

"پدربزرگ سلام

قبل از هر چیز میخواهم بگویم:«مرا ببخش»

همه چیز دست به دست هم داد تا رویم پیشت سیاه بماند. سیاه رویم که نتوانستم برای بدرقه ات همراهی ات کنم.پشت سرت بلند بگویم"لا اله الا الله" و تو در آسمان ها تکرار کنی " لا اله الا الله".

یادت هست، عید بود. برای رفتن به عید دیدنی اقوام دور، همگی دور هم در حیاطی که شب قبلش از باران گل شده بود، جمع شده بودیم. ماشین شوهرخاله، روی پلی که از رود جلوی خانه تان میگذشت گیر کرد. تو رفتی پشت ماشین هولش دهی که با یک گاز تمام گل و لای روی کت نونوار و تمیز عیدت پاشید و تو کلافه و بلند فریاد زدی : «لااله الا الله»

اینکه یادت بعد از دو سال و نیم همچنان مانند روز اول اشک را در گونه هایم جاری میکند، نشان از خوبی خالص تو دارد. قربانت شوم پدربزرگ، چقدر دل تنگت هست.

تو مهربان ترین پدربزرگی بودی که میتوانستم داشته باشم.همیشه تعادل را بین نوه هایت برقرار میکردی.

نمیشد یکی را ناز و نوازش کند و دیگری را نه.هیچگاه حس نکردم، دیگری را بیشتر از من دوست داری.

حسی که با هر آدمی که با او برخورد میکردم، به من القا میشد الا تو.

تو برای همه احترام قائل بود و همه را یک اندازه دوست میداشتی.

میگفتند در قدیم خشن بودی و عصبانی. اما من در این 30 سالی که با تو در این دنیا همنفس بودم، هیچگاه آن رویت را ندیدم که بخواهم از تو این چنین یاد کنم.

تو انسانی آرام و مهربان بودی که صبح تا شبش را در شالیزارهای برنج و باغ های گردو و پرتقال و در کنار حیوانات مزرعه می گذراند.

کمتر پیش می آمد که تو را گوشه ای از خانه، بیکار ببینیم.

صبح زود میرفتی، اما قبل رفتنت چای صبح را برای اهالی منزل دم میکردی.

ظهر مختصر استراحتی میکردی و در زمان ناهار که خانواده دور هم جمع میشد، همصحبتی مختصر من و تو هم صورت میگرفت. عادت داشتی قبل ناهار، دو استکان چای داغ با نعلبکی که دور تا دورش گلهای صورتی نقش بسته بود، به همراه چند حبه قند بنوشی و بعد از چرت کوتاه ظهرگاهی، بی فوت وقت رخت کار را به تن میکردی. اما حواست به خانه بود، اگر خانه نان نداشت، مسیر طولانی خانه تا بازار را پیاده در سرما،گرما برف و باران و طوفان بی منت براهالی منزل، میرفتی. نان خریدن بهانه بود، اصل خرید خوراکی برای نوه هایت بود،مگر نه ؟ برایمان از بازار آلوچه و پفک و شکلات میخریدی و من خوشمزه ترین آلوچه ها را از دستان تو گرفتم و خوردم.راستی این را هم بگویم که آجیل های عیدتان هم، خوشمزه ترین آجیل های عید دنیا بود.

و شب نیز تا دیروقت، در حیاط خانه مشغول سروسامان دادن به اوضاع گاوها و اردک ها و مرغ و خروس ها بودی.

یادت می آید، تازه عروس بودم، برای عید به خانه تان آمده بودم. و در آن عید چندباری از تو عیدی گرفتم.

هربار که مرا میدیدی دست در جیبت میکردی و اسکناسی پنجاه هزارتومانی در می آوردی.

دیدم اینجوری که نمیشود. جز من هنوز نوه های دیگری هم بودند که باید عیدیشان را از تو میگرفتند و اگر همچنان از تو عیدی میگرفتم، دیگر چیزی برایت نمی ماند.

برای بار سوم که خواستی اسکناسی به من بدهی گفتم: «من عیدی ام را گرفته ام پدربزرگ.»

اما اصرار کردی که بگیرم.

پدربزرگ کاش وقتی بودی، دورت میگشتم.

پاییز بود و با همسر و پسر کوچکم راهی شمال شده بودیم.

مادر، یک امانتی داشت که باید به تو میرساندیم.

پای آمدن به خانه تان را نداشتم، خوب میدانی چرا؟ بخاطر چندتن از فرزندانت؛ که شیرپاک خورده بودند ولی حلال و حرام سرشان نمیشد. اما خدا رو شکر از آن امانتی و خداروشکر از آن ملاقاتی که صورت گرفت، درست چند ماه قبل رفتنت، آخرین باری که تو را دیدم.

گوشه ای از ایوان خانه تان، که تمام خاطرات زیبای کودکی ام در آن خلاصه میشد، مادربزرگ بی حال و بیمار در تختی کنار نرده های چوبی ایوان دراز کشیده بود.از پله ها بالا رفتم. با مادربزرگ سلام و احوالپرسی  میکردم که تو را لحظه ای در تاریکی اتاق، با زیرپوشی آبی رنگ دیدم.

منتظرت ماندم تا بیایی.این همه انتظار را عجیب میدانستم. صدایت زدم و متوجه شدم که سعی داری پیراهنی سفید به تن کنی و به استقبال میهمانانت بیایی.

دستانت می لرزید.بستن دکمه برایت بشدت سخت بود.

گفتم: «ما که غریبه نیستیم بابابزرگ ، راحت باش» اما اصرار داشتی که بپوشی و پوشیدی.

با دستان لرزانت،ظرفی از کلوچه به ما تعارف کردی.

سریع یک کلوچه برداشتم تا ظرف را زمین بگذاری که مبادا از دستانت بیفتد و شرمنده شوی.

کلوچه را در جاده ای منتهی به دریا که نیمی اش هنوز از برنج های خرمن نشده پر بود، به دست پسرکم دادم و با اشتها خورد.

این آخرین خاطره من از توست."

آفتاب از پس پرده آبی رنگ اتاق، به تخت افتاده بود و من، تنها و دردمند، در گوشه ای از تخت، به سوگش نشسته بودم و برای حال دلم میگریستم. فقط میدانستم که رفته است. نمیدانستم چگونه؟ فکر میکردم شاید سکته کرده یا شاید هم پای کرونا در میان بود؛ هیچ نمیدانستم.

چند ساعتی از شنیدن خبر میگذشت، که صدای دینگ دینگ موبایلم مرا بلند کرد و به دنباله آن، صدای فریادم تا آسمان ها بلند شد و من دروغ ترین خبر عمرم را شنیدم که باید باور میکردم.

در سحری که به روز پدر مزین بود، جنازه ای در باغ، آویزان به درختی پیدا شد.

خودکشی ؟ با دستانی که از پس گرفتن یک قاشق هم بر نمی آمد؟

دروغ محض.

پزشکی قانونی پر بود. سردخانه ها پر بود. کرونا تازه پایش را به این دیار گذاشته بود و همه چیز به هم ریخته بود.

و فرزندانی که برای آبرو، قضیه را پیگیری نکردند و در سکوت، جنازه ای دفن شد.

 

 

برای زندگی می‌نویسم