برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید
من رو سفید شدم

من رو سفید شدم

دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۶:۵۷ ب.ظ

سیب زمینی های خلالی درون ماهیتابه به جلز ولز افتاده بودند که صدای گریه و شیون 16 ماهه از پذیرایی بلند شد.

کفگیر را به کناری گذاشتم و خودم را به او رساندم.

گریه های بی امانش، تمام انرژی داشته و نداشته ام را با خود برد.

تا حالا ندیده بودم که سر بازی با برادرش اینچنان گریه سر دهد که آرام و قرار از او گرفته شود.

به هر نحوی که بود بالاخره او را آرام کردم و اندکی بعد، به خواب عمیق یک ساعته ای فرو رفت.

بیدار که شد، او را در آغوش گرفتم و قربان صدقه اش رفتم.

ظرف نخورده غذایش را برایش آوردم و او تمامش را با اشتها خورد.

با دیدن حال خوبش،سرحال آمده بودم.

او را به حال خود گذاشتم تا به سراغ بازیهایش رود، که دیدن گامهای لنگانش قلبم را به آتش کشید.

وضعیت آلاینده های هوا بسیار خطرناک بود و هربار که اینگونه میشد،ما تمام پنجره ها و درها را کیب به کیب می بستیم و حتی دریچه کولر را هم .

گرما را با خنکای پنکه می گذراندیم تا مبادا آلودگی، راهش را به ریه های کوچک فرزندانمان باز کند.

اما آن روز فرق میکرد.

در آن آلودگی که باد بشدت می وزید و گرد و خاک و غبار با بی رحمی در ریه هایمان جا میگرفتند، در خیابان ها برای دکتر و عکس بالا و پایین شدیم و تشخیص شکستگی پنجه پای کوچکش زیر انگشتان 4 و 5 بود.

چقدر سخت گذشت،آنروزش و روز بعدترش اما گفتم: خدایا شکرت.

اولین باری بود که درگیر بلایی میشدم و به جای"خدایا چرا من " ورد زبانم شده بود " خدایا شکرت".

آنروز بعد از کلی معطل شدن در مطب دکتر و جیغ های پیاپی 16 ماهه در مطب و ترس از دکتر، بدون گچ گیری به خانه برگشتیم و سعی کردیم او را بخوابانیم تا دکتر بتواند پای کوچکش را در خواب گچ بگیرد.

اما خواب آنشب، حتی با دادن شربت خوابی که دکتر تجویز کرده بود،از چشمانش ربوده شده بود و ساعت 11 دست از پا درازتر به خانه برگشتیم.

صبح راهی بیمارستان کودکان شدیم.بعد از دو سه ساعت انتظار، وقتی که جناب دکتر هم از گچ گرفتن پای کوچک فرزندم در بیداری عاجز ماند و نتوانست میان جیغ ها و لگدهای ممتدش کاری از پیش ببرد،دستور 6 ساعت ناشتایی داده شد تا به اتاق عمل برود و پایش را در بیهوشی گچ بگیرند.

و چقدر سخت بود نگه داشتن کودک نوپایی که بیقرار راه رفتن و بازی کردن و خوردن است،در گرمای ظهر تابستان و آلودگی ای که پایش به آسمان شهرمان کشیده شده است.

6 ساعت گذشت،نامش را که خواندند تا لباسهایش را تعویض کنم و آماده رفتن شود،هق هق گریه هایم شروع شد ، میان مادرانی که اوضاع فرزندانشان با اوضاع فرزند پاشکسته من به هیچ وجه قابل مقایسه نبود و نیست.

درد آنها کجا و درد ناچیز من کجا ؟

این دومین باری بود که بواسطه 16 ماهه اینچنین امتحان میشدم.

در جمعی قرار میگرفتم که درد من در مقایسه با درد دیگری ،شادی بود و خوشبختی.

اما این تسکینی نبود برای تحمل دردم،درد من برای من، غم سنگینی بود هرچند که برای دیگری شاید هیچ باشد.

و تنها چیزی که آنروز با دیدن آن مادران غمدیده ، خوشحالم میکردم،رفتار دیروزم بود .زمانی که گفتند:"پای فرزندت شکسته است" و من گفتم:" خدایا شکرت."

رو سفید بودم از اینکه ناشکری نکرده ام و نگفته بودم:"خدایا چرا من ؟"

من بی پروا، در تمام ده دقیقه ای که فرزندم از من دور بود،گریه میکردم و اگر کسی میگفت:"آرام باش،بچه های  دیگر را ببین و دردشان را»

گریه ام بلندتر میشد،غم آن بچه ها هم روی دلم سنگینی میکرد اما به زبانم"خدایا شکر" بود.برای تمام اتفاق هایی که نباید برای من و مادران دیگر پیش می آمد و اما با بی رحمی پیش آمد.

نظرات (۴)

آخی عزیز دل بچه کوچولوها خیلی گناه دارن درد داشته باشن دلم ریششششش میشه براشون

پاسخ:
خیلیییی بخدا.
نه تنها فقط بچه خودت،هر بچه ای که کارش به بیمارستان میکشه،حسابی قلب آدمو ریش ریش میکنه
سلام
چقدر ملموس و قابل درک بود، اشکم درومد
غم هر کس غیرقابل قیاس با غم دیگرانه و برای دلش سنگین‌ترین غم‌ها
پاسخ:
سلام عزیزم،الهی دورت بگردم.
ممنونم که خوندی
برام بگو اون لحظه که خدا رو شکر کردی چی تو دلت گذشت؟
پارسال که روشنا کرونا و عفونت اداری گرفت یک ماه و نیم بیماری خودمون و بچه ها بود،من حس سبکی برگ روی آب رو داشتم،بی هیچ تعبیر و تفسیری هرچه از دستم برآمد برای بچه ها و آقای میم انجام دادم،آلان می بینم چه توانی خدا به من داده بود که روزی ده بار نگم پس من کرونایی بیچاره چی؟؟
بیماری بچه ها،بیمارستان بچه ها،درد بچه ها
خیلی سخت سپیده....از خدا برایت آرامش و توان می خواهم که ازش بگذری به سلامت....
پاسخ:
اینکه مسئولم .
اینکه پناهم فقط خداست،شکرش کنم تا بهم این توان رو بده که از عهده مسئولیتم بربیام.
تو سختی‌ها،مامانها خیلی قوی‌تر از توانشون ظاهر میشن.
ممنونم عزیزم

  • سارا اعتمادزاده
  • آخ دلم به درد اومد. باورت می‌شه چشمام پر از اشک شد؟ اشکامو از بیخ چشمم با گوشه بلوزم پاک کردم تا بتونم کامنتمو بنویسم.
    اولن که چقدر زیبا نوشتی و چقدر خوب از کلمات استفاده می‌کنی،
    دومن که خداروشکر که الان این متن رو خوندم پای پسر کوچولوی قشنگت خوب شده،
    و سومن، چقدر مادرانه و بزرگانه پاسخ این مسئله رو دادی: «خدایا شکرت».
    امیدوارم روزی فرابرسه که من هم به جای تهیه‌ی پرسشنامه‌ای خطاب به خدا، بگم: «خدایا شکرت».
    پاسخ:
    سارای دوست داشتنی من ممنونم از پیامت.

    نمیتونم منکر بشم که باخبر شدن از اتفاق ناگواری که چندروز قبل از شکستن پای کوچولوم، برای شخصی رخ داده بود،تو گفتن این جمله بی تاثیر نبود.

    شاید سنگدلی رو برسونه اما حقیقته:

    "برای بزرگ کردن روح به دیدن بدبیاری های دیگری نیاز داریم."

    نه اینکه از دیدنشون خوشحال بشیم اما یه راهیه برای اینکه رشد کنیم.

    اگر شکستن پای پسرم رو با اتفاقی که برای اون شخص افتاده بود،مقایسه نمیکردم،مطمئنم که می گفتم:خدایا چرا من ؟


    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    برای زندگی می‌نویسم