برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

فیصل فال فروش

شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۰۷ ب.ظ

-خاله یه فال میخری؟
-نه خاله پول همراهم نیست.
-خاله بستنی میخوام
-کارت نیاوردم خاله...
کالسکه رو‌نگه داشتم .
برگشتم سمتش :اسمت چیه؟
-فیصل
-چی؟
-فیصل
اسمش قشنگ نبود،تا حالا هم نشنیده بودم،حتی اون لحظه مطمئن هم نبودم درست شنیدم یا نه،برای همین نتونستم بگم:چه اسم قشنگی.
به جاش گفتم:چه اسم جالبی تا حالا نشنیده بودم.
-خواهر داری فیصل؟
-اره پنج تا یه برادر کوچکترم دارم.
-خونتون کجاست؟
-هشت متری
-مامان باباتم هستن؟
-اره
-خب پس تو چرا فال میفروشی؟
-میخوام فال بفروشم،با پولش بستنی بخرم.
-لبهات چی شده؟
-لبام اووم لبام خشکه زده.
-صبر کن همسرم بیاد بریم برات بستنی بخریم.
آفتاب به چشمهامون میزد و سوز باد گرمای آفتاب رو با خودش میبرد.
-پتو بنداز رو بچه.
برگشتم سمتش ،یه خانم همسن مادرم بودم.
پتو رو از دسته کالسکه برداشتم و گفتم:آخه لباساش گرمه.
-نه خوابه،سردش میشه،پتو بنداز داره باد میاد.
پتو رو کشیدم روی هشت ماهه.
-قشنگ رو گوشاش بیار بالا
پتو رو تا روی گوش هاش کشیدم بالا.
-خوب شد،خدا نگهش داره
لبخند هامون رو از پشت ماسک به همدیگه تحویل دادیم و او رفت و من منتظر ماندم تا برای فیصل بستنی بخریم...
کرم ترک لب فیصل روی میز توالتمونه،موقع برگشت از خرید نکرده براش خریدیم،ولی هرچی چشم چرخوندیم فیصل فال فروش رو پیدا نکردیم.

چقدر خوب شد که بستنی رو براش خریدیم ،حسرتش نموند به دلم.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
برای زندگی می‌نویسم