برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدایا شکرت» ثبت شده است

من کیم

من اونی نشدم که تصورش رو میکردم

تصور من از خودم خانم مهندسی بود با کلاه ایمنی

  • خانم مسلمون

گویا نتایج ارشد اعلام شده.

بچه هایی که قبول شدن ،خوشحالیشون رو از قبولی پست کردند.

و من اما این خوشحالی رو نمی فهمم.

خوشحالی برای قبول شدن در دانشگاه رو ...

اما خیلی دلم میخواست که مثل اونها یک بهونه ای برای خوشحالی داشتم.

یک اتفاقی که وقتی بیفته بهش افتخار کنم و بگم من هم تونستم و خیلی خوشحالم.

راستش هدف هام گم نشده.

هدفهام سرجاشون نشستن و منتظرن من برم بهشون برسم.

اما سرعت رسیدن بهشون فوق العاده کم شده،و این من رو کمی ناراحت کرده.البته کمی بیشتر از کمی.

هرچند که تمام سعیم براین هست تا زنجیره ام قطع نشه،زنجیره روزانه رسیدن به هدفهام .

خدا با منه و این دلم رو گرم نگه میداره برای رفتن و نماندن.

باید به خودم بیام.

این من هستم.

سپیده.

سپیده به خودت بیا.

برمیگردم ویرایشش میکنم.اما حالا میخواهم بی ویرایش بماند هرآنچه از دلم بر آمد

 

  • خانم مسلمون

همه جا را دنبالش گشتیم،وقتی میگویم همه جا؛ یعنی ریز به ریز سوراخ سمبه های خانه را وحتی انباری منزل مادرشوهر را.

چهار ماه بیشتر است که بی استفاده کنج خانه افتاده اند.

نه اینکه نشود استفاده شان کرد میشود،سالمند اما یک سری تعمیرات نیاز دارند.

ما هم بی خیال تعمیرات شدیم و تصمیم گرفتیم خودمان را (زن و شوهر) به دو عدد گوشی نو مهمان کنیم.

آقای تعمیراتی موبایل،موبایلهایمان را روی هم یک میلیون تومان میخرید؛اما شرطش این بود که کارتنش باشد.

کارتنش نبود ؛همه جا را گشتیم .نبود که نبود.

جای کارتن موبایل ها کنار سشوار بود.و هربار بعد از استحمام چشمانمان به جمالش روشن میشد.

اما حالا نبود.

تصمیم داشتم با یک میلیونی که از فروش موبایل های قدیمی نصیبم میشود، یک اسکیت برد بخرم.

کنار اسکیت برد سبز پسرکم بگذارم و از هیجانش ذوق مرگ شوم.

دستان همدیگر را بگیریم و با هم الفبای اسکیت برد سواری را یاد بگیریم.

نقشه هایم نقش بر آب شد.

موبایل ها را گذاشتیم کنج کمدی و به انتظار پیدا شدن کارتنشان نشستیم که پیامی از دوستی رسید؛یک اسکرین شات از گفتگوی یک کودک کار با یک خاله مسئول.

شنبه 11 سپتامبر :

سلام خاله جان،خاله مدیرمون داره کلاس بندی میکنه.خاله امیدم به خدا و بعدش به شماست .چی شد گوشی پیدا نکردید.

پیام بی جواب ماند.

10 روز بعد ، دوشنبه 20سپتامبر:

سلام خاله جان کلاس ها شروع شد من گوشی ندارم.چیکار کنم .یک گوشی تهیه نکردید سه تامون نداریم کلاس هامون شروع شد خاله.

پیام بی جواب ماند.

چهار روز بعد، جمعه 24 سپتامبر:

سلام خاله جان خاله جون کلاس ما شروع شده نمیتونم درس بخونم چونکه گوشی ندارم و فردا باید تو کلاس حاضر باشیم ولی من نمی تونم حاضر باشم خاله .چون که گوشی ندارم خاله.

میشه زودتر گوشی اوکی کنید.

ببخشید که مزاحم شدم خاله.

میشه جواب پیام من را بدید

هم کلاسی هام همه دارن درس میخونن

 

دینگ دینگ ...

روی صفحه گوشی پسرک قصه یک پیام ظاهر شد : باشه پسرم تلاشم رو میکنم

 

درد دارد این قصه؛

اشک می آورد این قصه؛

دیشب یاد موبایل های نیازمند به تعمیر خودمان افتادم و کارتن هایی که پیدا نشدند.

برای تعمیرشان هزینه ناچیزی نیاز است که برای من تنها زیادی است و نیست که بتوانم پرداختش کنم.

باید این مطلب را با دوستانم در خیریه مهرآفرین در جریان بگذارم.حتما با کمک یکدیگر میتوانیم هزینه تعمیرات را بپردازیم و خنده را به لبان دو کودک عاشق درس خواندن بیاوریم.

کودکی که شاید پزشکی شود و در آینده نجات دهنده حال ما و عزیزان ما.

کودکی که شاید مخترعی شود و جهان را با اختراعش تکان دهد.

کودکی که شاید نویسنده ای شود که ....

و ...

  • خانم مسلمون

نه میتوانم بگویم سریال دودکش رو دیده ام ،نه میتوانم بگویم که ندیده ام.
اما سریال هرچقدر آبکی ،انگار وحی منزل از آسمان  شده که الا و بلا بنشین و از اول تا آخرش را بدون لحظه ای پلک زدن ببین ...
همه توهین هایی که کارگردان و نویسنده،در این سریال، به واسطه بازیگران، به شعور مخاطب و بیننده کرده اند ،به کنار .
چیزی که از دیشب بعد دیدن سریال به ظاهر طنز دودکش ۲،ذهن مرا درگیر کرده و مجاب به نوشتن این مطلب، صحنه ایست که هیچ توجیه و توضیحی برایش نمی یابم:
آنجا که از گندم خانم گماسائی میپرسند:گردنبند را فروختی و او میگوید:نه،برای من نبود که اجازه فروشش را داشته باشم .
سوال: اگر برای تو نبود که حتی اجازه گرو گذاشتنش را هم نداشتی؟!پس چگونه خود را به اینکار راضی کردی؟!
و خب عقل سلیم حکم میکرد تو آن گردنبند ۳۵میلیاردی را می فروختی،که بندگان خدا یکماه آزگار چشمشان به آن پولی که حقشان هست ،خشک نشود.حالا این وسط ۷میلیارد ازشان قرض میگرفتی.
بهتر نبود ؟

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۰۲
  • خانم مسلمون

13 تیر 1400

امروز حال و حوصله درست حسابی نداشتم.

کلی لباس شسته شد.

صدرا و رسا حمام رفتند.

مواد کوکو رو علی رنده کرد و رفت سرکار.

کوکو ها رو سرخ کردم.

صدرا کارتون دید و کوکو خورد.

رسا می خندید و مشغول تلاش برای چرخیدن بود.

شب قرمه سبزی گذاشتم تا برای فردا ناهار، معجزه یک شب تو یخچال موندن، خوشمزه ترش کنه.

بچه ها امروز حسابی به من چسبیده بودند.

کلافه ام.

خونه کلی بهم ریخته است.

حرص بهم ریختگیش رو میخورم.

یه تبخال گوشه سمت راست لبم  بیرون زده.

ساعت نه و نیم شب بود که هر دو خوابیدن.

و من از مادری فارغ شدم.

دفتر و موبایلم را برداشتم.

محو چرندیات فضای مجازی شدم.

ساعت یکربع به 12 شب هست.

برم برنامه فردا رو بنویسم...

 

فردا :

امروز علی بی حال اومد خونه.

رفت و در اتاق خودش رو حبس کرد.

جواب تست مثبت شد.

 

پس فردا:

خونه بهم ریخته است.

حرص بهم ریختگی خونه رو نمیخورم.

بدن درد دارم.

فقط میخوام حال صدرا زود خوب بشه.

 

روز بعد:

فقط میخوام حال صدرا و رسا خوب بشه.

خونه بهم ریخته است.

اما من حالم از دیدن بهم ریختگی خونه بد نمیشه.

 

بله بله بله

 

کرونا بالاخره پاش رو به خونه ما هم باز کرد.
وقتی من میگم«خونه ما» باید دو تا شاخ بالا سرتون دربیاد ،از تعجب.
خانواده ای با رفت و آمد صفر و رعایت کامل پروتکلهای بهداشتی .
تصمیم گرفتم ،آلبوم کرونایی رو منتشر کنم 

  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۵۷
  • خانم مسلمون

ثبت لحظه ها لزوما نباید به کار کسی بیاید و قطعا هم نخواهد آمد؛جز به کار خودم.

دلیلم برای نوشتن و ثبت لحظه هایی که به یک ساعت هم نکشیده فراموش خواهند شد،

مرور رفتارها و اتفاق هایی هست که باعث شخصیت سازی میشه؛شخصیت من و پسرها.

آنجایی که مستاصل میشوم و نمیدانم باید چه کار کنم؟!

بیام و ببینم قبلا چه کار کردم ،جواب گرفتم؟

از چه راهی رفتم و جواب نگرفتم؟!

خب فکر کنم بعد از این مقدمه چینی کوتاه، دیگه وقت قصه امشب شده:

بعد از هزار مدل بازی پوشیدن جوراب و انواع و اقسام حواس پرتی ها ،همچنان

لنگه به لنگه

  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۲۱
  • خانم مسلمون

یه موضوع جدید باز کردم و اسمش رو گذاشتم "ثبت لحظه ها"

لحظه هایی که باید ثبت بشه.

نه با عکس

نه بافیلم

بلکه تنها با کلمه

با کلمه هایی که احساس و و اقعیت درون رو مشخص میکنه

 

اولین ثبت لحظه ها رو در تاریخ 12/3/1400 نوشتم که وقت منتشر کردنش پیدا نشده بود تا به الان

 

وقتی که در آشفته ترین حال ممکن و بدو بدوهای روزانه دفتر برنامه ریزی رو باز کردم و تند تند این کلمه ها از ذهنم گذشت.

گاهی آدمی بهترین مرهم و مشاور برای خودش خواهد بود.

گاهی که نه همیشه.

فقط خودتی که میتونی خودت رو از مخمصه ها نجات بدی فقط اگر که بخواهی.

 

 

"وقتی مسئولیتی قبول می کنی

دیگه "نمی تونم" معنایی نداره

باید رفت

تا ته ته اش

چیز تموم شدنی بالاخره تموم میشه

صبر باید کرد"

 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۰۵
  • خانم مسلمون

فکر نمیکردم روزی از بوی "من" خوشم بیاد.

منظورم از "من" من نیست ها.

منظورم دقیقا خود منه.

همون منی که سپیدی را به کاسه توالت هدیه می دهد.

از من و هر جرم گیر دیگری که در سپیدی دستی دارند،تشکر میکنم و ازشون طلب بخشش دارم برای غرهایی که دقیقا تا قبل از همین روز به جانشان میزدم.

به تاریخ 3 سال و شش ماه و 27 روز از مادری ام.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۳۹
  • خانم مسلمون

به لطف و کرم کرونا، بیشتر از یک سال بود که همدیگر را ندیده بودیم و حالا که فرزند دومم دنیا آمده بود به رسم دیدار از زن زائو و نوزاد تازه متولد شده به خانه مان آمد.

در که باز شد چشمانمان به یکدیگر خیره ماند،از فرط ذوق دیدار یکدیگر، جیغ کشیدیم.

نمیدانستم باید چگونه به یکدیگر سلام کنیم.

مدل سلام گفتن هایمان، مدل ذوق کردن هایمان، وقتی یکدیگر را می دیدیم معمولی نبود.

ما همدیگر را در آغوش می گرفتیم ،سفت خیلی سفت.حتی اگر فاصله دیدار یک روز می بود.

کرونا که آمد من حتی مادرم هم در آغوش نگرفتم.

من ماندم و آغوشهای محدود زندگی ام و دلتنگ آغوش های دیگر .

گفت :بغلت کنم؟

بی معطلی گفتم :آره .

دلم یک دنیا گریه داشت که میخواستم کنارش؛ کنار او خالی شود.

آن روز حالم خوب نبود.

حالم خوب نبود و دیدارمان کوتاه شد؛ خیلی کوتاه.

بعد از یک سال،  این دیدار کوتاه دردناک تر بود؛ چرا که نیاز دلتنگی ام را بیشتر کرد.

آنقدر بیشتر، که بعد از دو ماه که از آن دیدار کوتاه  میگذرد، امروز  هم به یادش گریستم .

 

خدارو شکر میکنم که قبل از اینکه سه سال ونیمه طعم دوست را بچشد و بفهمد دوست چیست؟ً کرونا آمد . وگرنه چگونه میتوانستم بعدتر به او بفهمانم نمیتوانی دوستت را ببینی ؟! راستش همین حالایش هم سخت است و سراغ دوست میگیرد از مادر و پدرش .او هم بازی میخواهد و بس .هم بازی ای از جنس خودش و همسن خودش؛  با دیوانگی های مخصوص خودشان.

اما دستانم کوتاه است از برآورده کردن این نیاز کودکم ؛ از تشنه آب نخواهید .

 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۴۳
  • خانم مسلمون

چند وقت پیش خوابش را دیدم که با صدایی بلند صدایم می زد و من با اشکی که از گوشه چشمم جاری بود از خواب ، بیدار شدم.

راستش با آن اتفاق هایی که پیش آمده بود ،فکرش را نمیکردم که روزی دلم برایش تنگ شود.

جالب تر این بود که جرات نداشتم با کسی از دلتنگی ام صحبت کنم؛تنها دلیلش هم این بود که خودم قطع کننده رابطه مان بودم.

البته قطع رابطه بی دلیل نبود و رفتارهای زشت و نادرستش باعث شد که از زندگی ام کنارش بگذارم.

 با این اوصاف ،دلتنگی ام در حدی بود که اگر شماره اش را داشتم، حتما پیامی میدادم و جویای احوالش میشدم.

دیشب دوباره خوابش را دیدم اما متفاوت تر؛اینبارهمدیگر را درآغوش گرفتیم .میدانستیم کرونا هست اما تا حد ممکن، سفت یکدیگر را بغل کردیم.

داشتم با خود فکر میکردم که می شود روزی حال همه مان خوب باشد مثه گذشته ها؛که یادم آمد گذشته ها،من کودک بود و رنگ دنیای کودکی خوبی و مهربانی است.

اما واقعیت اینست که دنیا همینی هست که الان در بزرگسالی در حال زیستنش هستم.

دلم تنگ است برای در آغوش کشیدن همه کسانی که دوستشان دارم.چه علت در آغوش نگرفتن کرونا باشد چه قطع رابطه به هر دلیلی.

آه از روزی که این آرزو حسرت شود و برود تا به قیامت.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۵۸
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم