برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

خزعبلات من در سی امین روز از اردیبهشت1401

جمعه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۵۱ ب.ظ

اردیبهشت 1401 هم این چنین گذشت، خیلی سریعتر از فروردین و بهتر از آن اما از لحاظی نه بهتر از سال گذشته اش.

راستش هر سال همه چیز بدتر از سال قبلش می شود و مسئولیت من برای کسانی که به دنیا آوردمشان سخت تر و سخت تر.

نمی گویم میخواهم تمام باشم، اما باید به قدر کفایت درست عمل کنم.

بچه پس نزده ام بیرون که بروم سی خودم زندگی کنم.

باید تمام تلاش خود را به کار گیرم.

رفته ام حمام و کرم دکتر ژیلا را پیدا نمی کنم.

بدون کرم پا بعد از حمام، تمام بدنم مور مور می شود،بدجوری به وجودش عادت کرده ام.

صبحانه یک لیوان چای  با یک قند سفید خوردم.

همین الان که ساعت حول وحوش 11 ظهر است.

دلم کمی ضعف رفت و  یک لقمه کوچک نان و سیب زمینی پخته خوردم که رویش یک قاشق مرباخوری سس مایونز نیز زدم.

اولش چسبید اما حالا احساس سنگینی میکنم.

حساب خورد و خوراک دوباره از دستم در رفته است و هرچیزی که سر راهم قرار می گیرد بی هیچ حسابی و کتابی با لذت می لنبانم.

سلام وصلوات گویان به روی ترازو میروم و آه کشان از آن پایین می آیم.

نمیدانم کجا نوشته است که "تو هر چه میخواهی بخور و وزن اضافه نکن که هیچ ،کم هم کن."

اما خدایی این بود رسم زندگی من تا 27 سالگی.

هرچه دلم میخواست ، هرچقدر که میخواستم میخوردم بدون آنکه ورزش کنم و یا فعالیت خاصی داشته باشم.

کارم در روز خوردن و خوابیدن بود.

والا رودربایستی ندارم که حقیقت امر این بود.

دیروز اشتم به آرزوهایم در این روزهایی که حس خنثی بودن دارم و نه از چیزی حرص میخورم و نه به وجد می آیم،می اندیشیدم.

آرزویم تا این جا تقلیل پیدا کرده است که :

"بنشینم کنار دست راننده ای که همسرم است و فرزندانی که ساکت صندلی عقب ماشین نشسته اند.

و بزنیم به دل جاده."

اصلا نه خیلی ساکت.همین که در ماشین،14ماهه ساکت بنشیند نه روی صندلی خودش،بلکه حتی روی پایم هم قبول است،فقط ساکت بدون نق و غر بنشنید و بگذارد از آهنگی که پخش میشود و مسیر لذت ببریم ، برایم در حد آرزو شده است.

باید خودم را بندازم در مسیر اجرای برنامه هایم.

اینگونه پیش رفتن و خنثی بودن را دوست ندارم...

مدتهاست که بی هیچ هدفی که مرا سر ذوق بیاورد بیدار میشوم و به خواب میروم.

این برایم خوب نیست.

حتی امروز داشتم به این می اندیشیدم که چه شده است مرا که نمازهایم که همیشه اول وقت خوانده میشد هم به فراموشی سپرده شده  و نخواندش هیچ تاثیری در روح و روانم ندارد .

چرا نماز اهمیتش برایم کم شده است.

چه اتفاقی افتاده؟

نه تنها نماز که خیلی چیزهای دیگر .

در یک کلام یک انسان خنثی شده ام.

میدانم که این حالت در طولانی مدت به من آسیب میزنم.

هرچند که الان به آرامشی رسیده ام و در هول و ولا و ترس و اضطراب نیستم که آخ نشده است و نمیشود و پس من چقدر عقبم.

یک بعد این قضیه شاید برمیگردد به لذت بردن از زندگی حال و دوست داشتنش که خب برد بزرگیست در زندگی.

اما لذت بردنی که هیچ سودی برای آینده نداشته باشد بنظرم چیز درست نیست.

حداقلش اینکه مسیر لذت را به  سمت خواسته هایم ببرم و حالم را دریابم تا در آینده،حسرت گذشته گریبانم را نگیرد.

گاهی آدمی در این حالت قرار می گیرد.

اما میدانم که اگر بگذارم این حالت تداوم پیدا کند ، به ضررم خواهد بود.

و فکر میکنم تا اینجا بهتر است دیگر تمامش کنم و به خود بیایم.

با آرامشی که حالا هست و از ادامه خنثی بودن برایم مانده،بروم به سراغ اجرای بهتر کارهایم و روی ریتم انداختنشان.

نظرات (۲)

💙💙💙💙💙👏

منم تو همین مرحله ام

پاسخ:
به خیر بگذره 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
برای زندگی می‌نویسم