برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

کفش قهوه ای

پنجشنبه, ۱ دی ۱۴۰۱، ۰۳:۲۸ ب.ظ

حال من بد نیست و یعنی واقعن هم بد نیست؛ حالِ من داغونه. امشب یلدا بود و نگم از دل و دماغ نداشته‌ام. چقدر زود پیر شدم من؛ چی پیرم کرد؟ چرا هیچ شور و شوقی ندارم؟ چه بلایی داره سرم میاد؟ این مدلیه خودم هیچ‌وقت مورد پسندم نبود که هیچ، تازه قبلِ این، هرکی رو هم این مدلی می‌دیدم، سرزنشش میکردم‌ که « آخ تو چقدر ناله‌ای؟! و چقدر بی ذوقی؟! و چقدر قدرِ زندگی رو نمی‌دونی؟! خدا تو رو آفریده. گل و بلبل و زندگی، قشنگی‌ها رو ببین، نفس عمیق، گلهای توی باغچه، ابرهای گوله‌گوله، آسمون آبی، زمین پاک، برف و بارون و خانواده و تنِ سالم و صدای ساز و کتاب و آواز و الا تا ماشاالله، پس تو چرا قدر نمی‌دونی؟» یعنی آهِ اون‌ها منو گرفته؟ البته هیچ بعید هم نیست. یه روز داشتم تو خیابون راه می‌رفتم که یکباره ایستادم و یه نگاه به دستها و پاهام انداختم، از قضا اونروز هم مثل همه روزهای قبل، همون کفش قهوه‌ای مزخرفه پام بود که از بختِ بد، چند سالی پام بود و هنوز آخی نگفته بود که دلم راضی به خریدِ کفش نو بشه. آخر کفش‌‌جان کار خودشو کرد و خیلی نامحسوس افسردگی رو به خوردِ جونم داد. شاید با خودتون بگید:« آخه به کفش چه مربوطه؟! » اما باید بگم که خیلی مربوطه و همه‌چی زیرِ سرِ خودِ قهوه‌ایشه. اولین باری که افسردگی رو کامل حس کردم و بهش معترف شدم، یک‌ماه از امسال جلوترِ پارسال بود؛ میشه حول و حوش یازده ماه قبل که سه ماه پروسه‌اش طول کشید. درمانگرم خودم بود؛ و یکی از کارهای مفیدبه فایده خوددرمانی‌ام این بود که نشستم و دوست نداشتنی‌هام رو کنار گذاشتم؛ یکی از دوست‌نداشتنی‌هام همین کفش قهوه‌ایه ازقضا گرون و صدالبته راحتی بود که اصلن با رنگش اُخت نشده بودم و خب صرفن بخاطر مزایای دیگه‌اش می‌پوشیدم و هربار که تو خیابون راه میرفتم، حس می‌کردم همه دارن راجع به کفشِ قهوه ایه من درگوشی، پِچ پِچ می‌کنند. راستش اونروز تو خیابون، بعد نگاه به کفش قهوه‌ای‌ام وقتی‌که حس کردم بین زمین و آسمون معلقم، تازه دوزاریم افتاد که حال من بد شده، نه فقط بد، بلکه خیلی بد؛ نزدیکه داغون. و اصلن قدر گل و بلبل و زندگی و نفس کشیدن و صدای ساز و آواز و خنده‌ی بچه‌ها رو که نمیدونم هیچ، هیچ چیزی تو دنیا دیگه نمی‌تونه لبخند بیاره به لبم؛ لبخندی که جزو جدانشدنیه لبهام بود و بهش شُهره بودم. ترسیدم، از خودِ اون‌لحظه‌ام، که باهاش غریبه بودم و هیچوقت فکر نمی‌کردم اسیرش بشم. اما حسابی تو دست و پاش گیر افتاده بودم. راه نجاتم رو پیدا نکردم؛ اگه پیدا کرده بودم که امشب شبِ یلدا ذوق داشتم، شوق داشتم، میخندیدم و شاد بودم؛ اما خب باید بگم که راهِ دور زدنش رو پیدا کردم. کسل رو تخت دراز کشیده بودم و تماشاچیِ دعوایِ شادباش و شادنباش بودم که تصمیم گرفتم امشب به دلِ شادباش رفتار کنم. دوش گرفتم و لباسِ مرتبی پوشیدم و به یادِ دوران گذشته که معتقد بودم، ناخنِ هیچ دختری نباید بی‌لاک باشه، روی بی‌حوصلگی لاکی‌شدن خطِ قرمزِ بزرگی کشیدم و لاکِ قرمزم رو باعشق رویِ تک‌تکِ ناخن‌هام کشیدم. حالا تازه کم‌کم داشتم شبیه من می‌شدم؛ همون منی که با لبخند کنارِ جمعِ خانواده‌اش نشست و قدردانِ دوست‌داشتنی‌های زندگیش شد. زمستونتون پر از حال خوش♥️

  • ۰۱/۱۰/۰۱
  • خانم مسلمون

توسعه فردی

خودشناسی

نظرات (۱)

یه پست که حال آدمو از زیر به زبر میاره و تو قشنگ میفهمی که به راحتی با چیزای ساده میشه حال رو خوب کرد و توی حال خوب موند :))
گرچه همون مودِ پایین هم گاهی لازمه و باید بهش بها داد و گذاشت که یکمی بمونه به حال خودش و بعد میبینیمکه مثل یه بچه حرف گوش کن خودش سرشو میندازه پایین و میره😊🌹
پاسخ:
مرسی :))
درسته مود پایین هم گاهی خیلی نیازه.اما ایشالا که اگه اومد، موندگار نشه؛ مثل یه بچه حرف گوش کن بره که بره.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
برای زندگی می‌نویسم