برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

پسر نگو،بگو قند عسل

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۳۳ ب.ظ

وقتی کارتون میبینه هیچ خدایی رو بنده نیست.

حالا با این پیش فرض این موقعیت رو تصور کنید :

از صبح که بیدار میشه ،هر نیم ساعت میپرسه: ساعت چنده؟

و من هم جواب میدم:  مامانی هنوز یک نشده.

ناهارش رو که خورد از پارکینگ صدای کفش بوق بوقی بچه ای رو شنیدم.

ساعت ده دقیقه به یک بود. و میدونست که دیگه انتظار ها به پایان رسیده و میتونه کنترل رو برداره و کارتونش رو ببینه.

گفتم : یه بچه اومده خیاطی پیش مامانا.دوست داری بری پیشش؟

-آخه الان کارتونم میاد؟

- اگه دوست داری برو.به کارتونت میگم منتظر بمونه.

ماسکش رو برداشت و  از پله ها رفت پایین.

بیست دقیقه بعد وقتی تلویزیون برای کارتون روشن شد:

مشغول شستن ظرفهای ناهار بودم که با لبخند اومد سمتم و گفت:

میخوام کمکت کنم.

شوکه شدم.کارتونش در حال پخش بود و اینهمه منتظر بود که ببینه.

کمک؟

موقع کارتون دیدن؟

وقتی که هیچ خدایی رو بنده نیست؟

احساسات و هیجاناتم رو کنترل کردم و با خوشرویی گفتم:

خیلی خب باشه حتما .کارتونت رو استپ بزن و بیا.

اومد کمکم کرد.

ظرفها رو که آب کشید .رفت و نشست روی مبل و مشغول دیدن ادامه کارتونش بود.

و من موندم و حسی که دلش میخواست به کل دنیا پز پسرش رو بده.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
برای زندگی می‌نویسم