پسر نگو،بگو قند عسل
وقتی کارتون میبینه هیچ خدایی رو بنده نیست.
حالا با این پیش فرض این موقعیت رو تصور کنید :
از صبح که بیدار میشه ،هر نیم ساعت میپرسه: ساعت چنده؟
و من هم جواب میدم: مامانی هنوز یک نشده.
ناهارش رو که خورد از پارکینگ صدای کفش بوق بوقی بچه ای رو شنیدم.
ساعت ده دقیقه به یک بود. و میدونست که دیگه انتظار ها به پایان رسیده و میتونه کنترل رو برداره و کارتونش رو ببینه.
گفتم : یه بچه اومده خیاطی پیش مامانا.دوست داری بری پیشش؟
-آخه الان کارتونم میاد؟
- اگه دوست داری برو.به کارتونت میگم منتظر بمونه.
ماسکش رو برداشت و از پله ها رفت پایین.
بیست دقیقه بعد وقتی تلویزیون برای کارتون روشن شد:
مشغول شستن ظرفهای ناهار بودم که با لبخند اومد سمتم و گفت:
میخوام کمکت کنم.
شوکه شدم.کارتونش در حال پخش بود و اینهمه منتظر بود که ببینه.
کمک؟
موقع کارتون دیدن؟
وقتی که هیچ خدایی رو بنده نیست؟
احساسات و هیجاناتم رو کنترل کردم و با خوشرویی گفتم:
خیلی خب باشه حتما .کارتونت رو استپ بزن و بیا.
اومد کمکم کرد.
ظرفها رو که آب کشید .رفت و نشست روی مبل و مشغول دیدن ادامه کارتونش بود.
و من موندم و حسی که دلش میخواست به کل دنیا پز پسرش رو بده.