برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «منوپسرم» ثبت شده است

این روزهای ما دارد به حل این چالش میگذرد :

من عصبانی میشوم

تو هم عصبانی میشوی

عصبانیت را میشناسیم هم او و هم من.

شکلش را خوب میدانیم.

این را هم میدانیم که عصبانیت مجوز بروز هر رفتاری نیست.

باهم می آموزیم که

اگر عصبانی شدم؟!

اگر عصبانی شد ؟!

چه کنیم که هر دو آرام گیریم و به خواسته مان برسیم و بعدش پشیمانی وعذاب وجدان نباشد.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۳۷
  • خانم مسلمون

"اگر تنها ارمغان سحر خیزی ,

سکوتی باشد که در گرگ و میش صبح

با صدای گنجشکها

شکسته می شود

ارزشش را دارد که تجربه اش کرد."

به لطف وجود پسرکم من هم بی بهره نماندم از سحر خیزی.

و چقدر خوشحالم که هست تا راه را درست تر نشانم دهد.

 

خدای من بسیار شکرت

  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۹۹ ، ۰۷:۲۴
  • خانم مسلمون

ساعت 9 شب بود .بُعد عاشق سپیده خانم میگفت بزن دیگه یالا و بُعد تنبلی سپیده خانم میگفت ولش کن بابا،حوصله داری .آخر کشو رو باز کردم لاکم رو برداشتم.به دونه دونه انگشتهام لاک زدم و محمدصدرا با عشق دستهام رو تو دستهاش گرفت و نگاه میکرد و شاد بود.

خوابید .

لاکم رو پاک کردم.

نمیخواستم صبح که صدای اذان رو میشنوم بهونه لاک داشته باشم برای بیدار نشدن و نماز نخوندن.

اون لاک قد یک ساعت رو دستهام بود و قد یک سال قدردانم که اونشب تنبلی نکردم و خودم رو برای عزیزترین فرد توی زندگیم زیباترین کردم.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۱
  • خانم مسلمون

 

فکر نمیکردم روزی به این درجه از شجاعت برسم.

همه اش از صدقه سری نسبتی است که دو سال و شش ماه و 12 روز پیش به بنده داده شد ؛وقتی که مادر شدم.

حشره و جنبده ای  نبود که از آن  نترسم.

حتی با دیدن یک مورچه ریز میزه ای که فاصله زیادی با آن داشتم تن و بدنم به لرزه در می آمد.

حالا سوسک و مارمولک و ما بقی موجودات زنده که جای خود.

امروز می خواهم از خودم بگویم و سوسکهایی که در زندگی مشترک تجربه کردم.

 مثلا یک روز که مشغول جارو کشیدن و

  • ۱ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۵۶
  • خانم مسلمون
اولین باری که تجربه واقعی زمین لرزه رو داشتم.دوسال و پنج ماهه پیش بود وقتی که محمدصدرا یک ماهه بود.
دوبار زمین لرزه ای که به فاصله یک هفته اومد من فقط یک عکس العمل نشون دادم .محمدصدرا رو بردارم و در برم؛همین.
و تا مدتها ترسش تو دلم مونده بود.
دقیقش رو بگم ؛تا همین دوم اسفند ماه سال 98 که بخاطر کرونا قرنطینگی شروع شد.
چاره ای جز شب تنهایی موندم برام نمونده بود.
من موندم خونه خودمون؛ شبهایی که آقای خونه شیفت بودند و در بیمارستان.
جمعه شب وقتی اومد روی تخت و بیدارم کرد که بهش جا بدم تا بخوابه؛چشمم از پنجره به ماه خورد.
با انگشت یه اشاره ای کردم که ببینه ماه چقدر قشنگه و بیهوش افتادم رو بالشت که چشمهام همونجور باز موند و دیگه بسته نشد.
جرات نداشتم ازش بپرسم زلزله است ؟ حتی نتونستیم خودمون رو تکون بدیم،یه بالشتی چیزی بگیریم روی سرمون زیرآوار نمونیم.
ما هیچ عکس العملی از خودمون موقع زلزله 19 اردیبهشت ماه 99 نشون ندادیم.
حسابی که تاب خوردیم و دیدم علی حرفی نمیزنه آروم ودر کمال خونسردی پرسیدم : زلزله بود؟
گفت : آره.
دلم نمیخواست بشنوم آره. منتظر بودم بگه پای محمدصدرا بود دوباره زد به تختش اینجوری لرزیدیم.
این اولین باری بود که تجربه زمین لرزه رو تو خونه خودمون داشتیم.
اون شب من نتونستم راحت بخوابم و تمام روز تلویزیون روشن بود .تا محمدصدرا سرگرم بشه و بهم فشار نیاد.
انقدر تلویزیون روشن بود که خودش میرفت خاموش میکرد و باز من براش روشن میکردم و اون خاموش.
اما من بی حالتر ازین بودم که بتونم برای بازی باهاش انرژی صرف کنم.
هیچ انرژی نداشتم و خالی خالی بودم.
از تفاوت عکس العمل دیشب با تجربه دو سال پیشم بهت زده شده بودم.
اینبار ترسیدم.عق میزدم و مدام دستشویی میرفتم.
اما پاهام نلرزید.
دستهام نلرزید.
قلبم ته ته قلبم آروم بود.
محمدصدرا رو بغل نگرفتم و فرار نکردم.
اینبار لباس پوشیدم و موندم خونه و با پیشنهاد علی برای بیرون رفتن از خونه مخالفت کردم.
امروز با اینکه دو روز از زمین لرزه میگذره ؛برای محمدصدرا کارتون نهنگ و حلزون رو گذاشتم و رفتم حموم.
دو دل بودم بین تنها گذاشتن و نگذاشتنش . اگه من حموم باشم و زلزله بیاد چی ؟؟؟انقدر این فکر از ذهنم میگذشت که در آخر یه چیز بهم کمک کرد ؛
رفتم لب پنجره .نگاه به آسمون کردم و گفتم خدایا سپردمش دست تو.بهت اعتماد دارم.
هوای سپیده رو داشته باش.زندگی رو باید زندگی کرد چه با زلزله چه بی زلزله.
الان تا کی باید از زمین لرزه بترسم (و هزاران چیز ترسناک دیگر کنار همین زلزله)؟
قطعا خودت بیشتر از من حواست به امانتی که به دستهام دادی و بار مسئولیتش رو به دوشم انداختی هست.
زمین لرزه هست و هزاران اتفاق دیگه هم هست و خواهد افتاد.
اما زندگی رو باید زندگی کرد با همه اتفاقهای ریز و درشتش.
دعا کردم و از خدا خواستم که حداقل شبهایی که تنهام زمین لرزه نیاد.مسئولیت محمدصدرا فقط به دوش من نباشه.
سخته.از عهده اش برمیام میدونم .اما سخته.
هنوز از شبهای تنهایی وحشت دارم اما خدا هست.
 
 
  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۵۰
  • خانم مسلمون
مادر به خودش یاد آوری میکند که هدف او :
پرورش فرزندیست که می تواند خشمش را کنترل کند و هوش هیجانی لازم برای این کار راد دارد.
این یعنی در چنین شرایطی تنبیه حتما کار نمی کند ؛ بلکه کودک باید با مادرش ارتباط برقرار کند و برای مدیریت احساساتش از مادر کمک بگیرد....
***
همین چند لحظه پیش بود که با چنگال افتاده بود به جون مرغ پخته شده ای که در یک لیوان آب غوطه ور بود.
اگه ظرف مرغ رو سریع از جاش برمیداشتم حتما بینمون کدورت پیش میومد.
کما اینکه داشتیم این کار رو هم میکردیم .
میون نه نه گفتن هاش یه لحظه صبر کردم و بهش گفتم تو میخوای با مرغ بازی کنی توی همین ظرف.پس بذار آب رو خالی کنم تو ظرف دیگه.
و ختم ماجرا.
هم اون به بازی مرغییش رسید و هم من فرش رو از آب مرغ مالی شدن نجات دادم.
***
باباش رو صدا میکنه بیاد اتاق.
میگم چیکار داری با بابا که میگی بیاد اتاق ؟
میگه میخوام باهاش صحبت کنم.
***
و من شاکرترینم از وجود هم صحبت هایی چون او و پدرش.
  • ۰ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۶
  • خانم مسلمون

مثه باران باش .رنج جدا شدن از آسمان را در سبز کردن  زندگی جبران کن ....
مدتها بود که تصمیم داشتم صبح زود بیدار بشم .اما خب در حد تصمیم باقی موند؛دل کندن از جای گرم نرم اونم تو گرگ و میش صبح برام عذاب آور بود .
دیگه کم کم نحوه بیدار شدنم هم داشت اذیتم میکرد.
پسرک همیشه یکساعت زودتر از من بیدار بود و در طول این یک ساعت عملا خوابیدن غیرممکن میشد و باز نگه داشتن چشم هم غیرممکن تر از اون ، و درخواستش برای خوندن کتاب داستان تو این اوضاع جزو  عجیب غریبترین ها طبقه بندی میشد.
این اوضاع حسابی کلافه ام کرده بود .
دیگه باید تصمیمی رو که سالها پیش گرفته بودم ،عملی میکردم.
هر چند روز یکبار نیم ساعت از خوابم کم کردم و من شدم یکی از ادمهای سحر خیز دنیا. حالا سرحالتر و شادابتر از خواب بیدار میشم و روزم رو با انرژی تا تهش زندگی میکنم.
یه چیزی رو از خودم گرفتم و به  چیز بهتری رسیدم .
و  معلم سحر خیزی  من پسرک بود...

  • ۰ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۸:۳۹
  • خانم مسلمون

 

سهم شکلات امروزش رو صبح زود خورده بود.

دلش دوباره شکلات میخواست.

اما میدونست که فقط اجازه خوردن یک شکلات رو در روز داره.

نقشه کشیدن برای خام کردن مادر اصلا کار سختی نبود.

با چندتا کلمه دلبر و لهجه شیرینش بهم قول داد که شکلات رو فردا میخورم و الان فقط میخوام دستم باشه.

البته این جملات رو دقیقا اینجوری بیان کرد: یه دانه شاکالات دست تو فردا بوخور قول .

 کتاب می می نی وشیرینی  رو داشتم براش میخوندم وبا شکلات تو دستهاش بازی بازی میکرد.کاغذ شکلات باز شد.

نگاهش کردم و نگاهم کرد.

قولش رو بهش یاد آوری کردم.

یه لحظه ای چشمهام رو دور دید.دیدم جا تره و بچه نیست.

ازش پرسیدم شکلات کو؟

دهنش رو باز کرد و نشونم داد.اما حالت خجالت هم تو چهره اش بود  و میشد این رو راحت از نگاهش خوند که متاسفم پای حرفم نموندم اما خیلی دلم میخواست بخورم.

خیلی جدی و آروم بهش گفتم :شکلات رو باید از دهنت در بیاری،تو قول دادی.

 بی اینکه ذره ای مخالفت کنه حرف مامانش رو گوش داد.

خدا میدونه که چقدر برام این لحظه سخت بود.با خودم گفتم حالا یه شکلات بود دیگه.چی میشد مگه ؟!

اما قول مهمتر بود نه ؟ اینکه یاد بگیره اگه قول داد باید تا پای جون سر قولش بمونه.

آره قول مهمتر بود و اصلا عذاب وجدان معنا نداره .هرچند که همچنان درگیر این عذاب وجدان لعنتی هستم .

 

 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۲۸
  • خانم مسلمون

یادمه خاله همیشه به مامان میگفت که لباسهای خوب و مرتب بپوش.

ما هم خیلی به مامان میگفتیم آخه این چه لباسهایی که میپوشی،دلمون میگیره خب؟!

امروز تو موقعیت الآن میفهمم که چرا انتخابش لباسهای راحت و گشاد بود.

اون یه مامان شاغل بود با سه تا بچه و من یه مامان خانه دارم با یه بچه.

بهش حق میدم که احتمالا وقت کافی برای رسیدن به خودش پیدا نمیکرده.

امروز لباس قشنگ هامو براش پوشیدم.

قشنگ درحد مجالس و مهمونی ها .

داشتن تو کمد خاک میخوردن برای روز مبادایی که معلوم نبود کی قرار از راه برسه تا استفاده بشن.

پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون.

نگاهش کردم.

نگاهم کرد و با لحن بچه گونه اش گفت : قشنگه.

پسرم حق داره مادرش رو تو لباسهای قشنگ و مرتب ببینه.

  • ۱ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۳۳
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم