سلامتی همه 80 کیلو ها
- ۱ نظر
- ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۰۲
سوالهای امروزش به وقت سومین روز از پیاده روی ؟!
چی باید گفت به پسر 3 ساله ای که دانسته هاش کاملا مغایر با مشاهداتشه.
از اینکه سحر خیز هست خیلی خوشحالم.
از اینکه میتونه رفتن تاریکی و اومدن روشنایی رو همزمان از پشت پنجره ببینه.
از اینکه زمستون هست و شب زود میاد و دیر میره؛تا هم غروب بشه سهممون از روز و هم طلوع .
بارها بهم پیشنهاد دادند که ساعت خوابش رو تغییر بده .
اما نامردیه اگه این فرصت رو ازش بگیرم؛کاری که من چندین و چندسال خواستم انجامش بدم و نتونستم؛سحرخیزی.
حالا بعد از سه سال و دو ماه که از تولدش میگذره؛ میتونم ساعت 6 سرحال بیدار بشم،چند دقیقه بعداز پسرک اما سرحال با نوای دلنشین مامان گفتن هاش.
قبل کرونا سعی میکردم هرزچندگاهی گردش مادر پسری بگذارم.
اما با کرونا هیچ روزی نبود که من جرات کنم که تنها با پسرک بیرون از خونه قدم بگذارم.
کرونا هست و باید با کرونا زندگی کرد.
تصمیم دارم روزهایی که هوا آلوده نیست.راس ساعت 2 به مدت نیم ساعت قدم زدن مادر پسری رو اجرا کنیم.
دست به دست هم تو کوچه پس کوچه های شهر.
راستش نه لزوما مادر پسری،همراه هم می پذیریم.
کاش یه نامه ای از بالادست بهم میرسید که میگفت:خیالت راحت پسرت تا الان خوشبخت بوده و تو تونستی از پسش بربیای.
این روزها
این روزها زود میخوابم و زود هم از خواب بیدار میشوم.
زود خوابیدنم دست خودم است و از زور بی حوصلگی تمایلم به خواب میرود.
زود بیدار شدنم اما نه،ساعت 6 صبح ،پسر کوچولو زنگ بیدار باش را به صدا در می آورد.
این روزها حوصله ام نمیکشد،حوصله ام هم بکشد نفسم اجازه نمیدهد که بخواهم همپای او بازی کنم.
بازی که خوب است حتی بنشینم گوشه ای و کتابی برایش ورق بزنم.
بخوانم و او لذت ببرد.
یک دور که میخوانم نفسم دیگر اجازه نمیدهد،سرم گر میگیرد و وجودم شروع به گز گز میکند.
این روزها را دوست ندارم؛این روزهای انتظار که سخت سنگین شده ام و سخت بی حوصله.
این روزها سخت میگذرند.
نه از بابت بارداری و حمل یک موجود سی و دو هفته ای در وجودم بلکه از نظر بی حوصله بودن در مقابل فرزندی که سه سال است مادرش هستم.
این روزهایم قرین عذاب وجدان شده است و بی حوصلگی و خوابالودگی و خستگی.
این روزها بگذر،زودتر بگذر.
زنگ تفریح بود و بچه ها در حیاط مشغول بازی و گپ و گفت با دوستانش بودند.
کلاس چهارم بودم یا پنجم دقیق بخاطر ندارم.
من اما گوشه ای تنها نشسته بودم.
نه اینکه دوستی نداشته باشم،اما نمیتوانستم خودم را در جمعی جا کنم.
اگر دوستی به سمتم نمی آمد ، من هم نمیتوانستم به سمتش بروم.
احساس میکردم نکند مزاحمش باشم.
یا نکند با من خوش نیست .
و هزاران افکار منفی دیگر.
هنوز دنیا نیومده بود که برای سه سالگیش نذر کرده بودم
دیروز سی و سه ماهش شد.
سه ماه مونده تا سه سالگی
خندید
رقصید
بازی کرد و شادی
اگر از من بپرسند آیا احساس خوشبختی میکنی ؟
با وجود دیدن اینها؛ جز اینکه بگویم : عمیقا آری.
چیزی دیگری میشود گفت ...