سوگواری ممنوع
اینکه در بدو یه اتفاق خاص و خوب وفوق العاده که با هیچ چیزی قابل توصیف نیست،افکار منفی بهت هجوم بیاره،طبیعیه.
البته در شرایط زندگیه من طبیعیه...
شاید برمیگرده به نحوه و شرایط بزرگ شدنم،که هر اتفاق خوبی رو به یه اتفاق بد پیوند بدم.
دیروز اما بهترین اتفاق زندگیم رو که تا کمتر از یکماه دیگه بهش میرسم و اسمش "آرزوی برآورده شده" ام هست رو به فاجعه بار ترین اتفاقی که تو زندگی میتونه برام اتفاق بیفته پیوند دادم و کل روز برای اتفاقی که در ذهنم پر و بال داده بودم ؛سوگواری کردم.
احساس میکردم قلبم از قفسه سینه ام داره جدا میشه ...
چیزی آرومم نمیکرد و عصبی بودم و به شدت گریان...
امروز اما حالم خوبه.
اشکی از چشمام جاری نشده.
احساس نمیکنم که قلبم داره از جاش در میاد.
خودم رو آروم کردم.
باید خودم رو آروم میکردم ،چون مادرم؛مسئولیتی که خدا به گردنم انداخته و باید درست از پسش بر بیام.
نباید در امانت خدا خیانتی انجام بدم.
شاید اون فاجعه ای که دیروز در ذهنم ساختم،اتفاق بیفته و شاید هم نه.
اما چرا برای فاجعه ای که نیفتاده باید سوگواری کرد؟
برای اون فاجعه که شاید؛ و صد البته شاید یک در صدمیلیاردیم اتفاق بیفته،شرایط رو تا جایی که بتونم آماده میکنم.
اما دیگه اجازه ندارم برایش سوگواری کنم.
نعمتی در راه است که قرار است خوشبختی ام را هزاران چندان کند.
باید برایش پایکوبی کنم و جشن بگیرم.
باید شاد باشم و بخندم.
باید شکر گزار باشم.
باید فاتحه فکرهای منفی پس ذهنم را بخوانم.
میخواهم نعمت جدید را با فکری نو در آغوش بگیرم.
فکر و ذهنی نو که دیگر اتفاق خوب را به هیچ اتفاق بدی پیوند ندهد و برایش سوگواری نکند.
برای اتفاقی که نیفتاده، فکر و خیال نکن.
حال را بچسب و لذت از لحظات داشته باش