برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادرانه» ثبت شده است

امروز طبق قانونی که برای خودم وضع کردم باید پستی رو منتشر میکردم، از صبح مدام به این فکر میکنم که خب چی دارم برای گفتن حالا؟
میخوای از دعوای سرصبحت سر شکلات و جیش نرفتن بگی؟ خب که چی ... برای کی مفیده ؟کی دوس داره بدونه تو و پسرت سر شکلات دعواتون شده و تو الکی مثلا همه شکلاتها رو ریختی دور که بحث شکلات تا ابد تو خونتون مختومه اعلام بشه و کسی نیاد به پر و پات بپیچه و بگه:«ننه ننه آی ننه یه دونه شکلات ننه.»
هرچند که شب،به وقت مسواک زدن، بچه ننه،یه راه برای رسیدن به شکلات فرداش پیدا کرد و ننه فهمید که هرچی خونده،کور خونده ...
یا مثلا از تغییر دکوراسیون امروزم بگم که موقع لایو ساعت ۷به ذهنم رسید و شوهرجان با وجود کمردرد، ملزم به جابجایی چند تا کمد شد؟!
یا از درست کردن ماکارونی با سویا بگم، که عجیب به هممون چسبید و روزهایی که عشق سویا بودم و هیچ بسته چرخ کرده ای برای ماکارونی از فریزر بیرون نمیومد،یاداوری شد.
یا از پیاده روی امروزم بگم که کلی تو دلم گفتم:«بی خیال حالا یه روز که هزار روز نمیشه ،نرو نرو .»
بعد به دل درون،زکی گفتم و عزم رفتن کردم،
از گم شدن کارت بانکی و کلید خونه بگم که به عنوان یه نشونه برای بیرون نرفتن میتونستم براحتی ازشون استفاده کنم و اما اینور و اونور زیر خروارها اسباب بازی زرد و سبز و قرمز ،آبی و نارنجی و مشکی پیداشون کردم.
از مامان مامان گفتنهای گاه و بیگاه و بیمورد چهارساله بگم که تمامی نداره.
از آقایی بگم که تو پارک فرت فرت تخمه می شکست و پوستش رو می‌ریخت رو زمین و من نای رفتن و گفتن اینکه:«حداقل لطفا تو زمین بازی بچه ها آشغال نریزید رو نداشتم.»
از مامانی بگم که هرچی به دخترش گفت:«بریم،»دختر بچه نیومد و از آقای تخمه خور خواست بیاد بچشو بترسونه و دختر دوید بغل مامانش که بره و افتاد زمین و مامان یه تشر بهش رفت؟
از حال خودم بگم که اگر روزهای قبل مادری، این صحنه رو دیده بودم، اون مادر رو هزار مدل قضاوت میکردم و حالا امروز با خودم گفتم:«حقش بود بچه پررو،باید مامانه میزد دهنشو پر خون میکرد.»
از آقای تخمه خور بگم که رفت پشت به دیوار و کارش رو بجای دستشویی در دید عموم انجام داد؟
از چهارساله بگم که پارک بهش چسبید و کمی با لطافت با مامانش رفتار کرد و ...
از کدومش بگم ؟؟؟زندگی امروز من فقط تو این زمینه ها حرف برای گفتن داره.
راستی از نای نداشتنم برای ویرایش هم میتونم بگم ها !!!
و هم اینکه از مقاومتم برای ننوشتن  هم میتونم بگم که شکست خورد...این پیروزی خجسته باد این پیروزی 
 

  • ۳ نظر
  • ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۵۸
  • خانم مسلمون

گفت : « فک کن ستون نویس روزنامه هستی.

اگه اینجوری فکر کنی دیگه هیچ جوری نمیتونی کارت رو به عقب بندازی.تو تعهد دادی و باید پای تعهدت بمونی.اون ستون روزنامه محتاج کلمه های توئه. نمیخوای که نا امیدش کنی. اگه ننویسی ،خالی میمونه و این اصلا قشنگ نیست که مسئولیت کارت رو به عهده نگیری و به عنوان فردی که تعهد داشتن براش اهمیتی نداره، شناخته بشی."

مسئولیت پذیری،خط قرمز زندگی من محسوب می شود و تا جایی که توانم یاری رساند،سعی میکنم کاری که به من محول شده است را درست انجام دهم.

من معتقدم، مسئولیت پذیر بودن از کودکی به فرد آموزش داده می شود.

پدر ومادری را تصور کنید که از سر دلسوزی که رنگ و بوی خیانت می دهد، حمال کوله پشتی مدرسه بچه هایشان می شوند و در ادامه برای  انجام تکالیف فرزندان دلبندشان دستخط خود را به دستخط خرچنگ قورباغه فرزندانشان شبیه میکنند تا بتوانند معلم را گول بزنند و در آخر، جشنی سرخوشانه برای این حمالی و گول زدن با فرزندانشان برگزار میکنند.

بی شک آن کودک بینوا، در بزرگسالی این ژن که بگذار مسئولیت کارهایم را به شخص دیگری واگذار کنم و حالا بگذار فلانی را با این روش و آن روش گول بزنم خواهد داشت؛ چرا که با الگویی این چنین بزرگ شده است و حالا انتخاب با اوست که پیرو ژن معیوبش اقدام کند و یا مسیر را به کل تغییر دهد و ژن برتری برای خودش بسازد.

مسئولیت پذیری در والد بودن، اوج مسئولیت پذیری است. اوست که با تربیت شخصیت فرزندش او را یک مقام و مسئول دولتی که پایبند به اصول رفتاری انسانی است بار می آورد.

تمام فکر و ذکر و دغدغه این روزهایم مادری است و پذیرش مسئولیتی که آگاهانه پا به زندگی ام گذاشته است. میخواهم مدام از مادری صحبت کنم و مادری. انتظار ندارید که دغدغه اصلی ام را نادیده بگیرم و بطور مثال بیایم به شما از طریقه دست گرفتن آکورد لامینور در باره پنجم گیتار بگویم.

می دانی حرفم چیست ؟!

اینکه من یاد بگیرم خودم را میگویم، سپیده. سپیده یاد بگیرد سرجای خود بایستد و آن چیزهایی را که برایش در زندگی اولویت اولویتهاست را درست اجرا کند.

راستش میتوانم چشم بسته بگویم اولویت من سربلند بیرون آمدن از مسئولیت مادری ام است که آن را کاملا آگاهانه پذیرفته ام و از قضا همه حیطه های زندگی را نیز در بر میگیرد.

والد باید بلد باشد درست ارتباط بگیرد، چرا که فرزندش شاهد است.

والد باید بلد باشد احساسات خود را درست نشان دهد، چرا که فرزندش شاهد است.

والد باید بلد باشد اگر خطا رفت، مسئولیت خطایش را به عهده بگیرد و در پی جبران باشد، چرا که فرزندش شاهد است.

والد باید بلد باشد که دنبال علایقش در زندگی برود، چرا که فرزندش شاهد است.

والد در یک کلام باید زندگی را بلد باشد و اگر تاکنون یاد نگرفته است، به جای به دست گرفتن کاسه چه کنم چه کنم و گفتن جمله "از ما دیگر گذشته است"، هم آغوش با فرزندش مسیر درست را برای خود مشخص کند و همگام با او مسیر رشد را طی نماید.

من تنها میگویم میخواهم مسئولیتم را در ساختن شخصیت فرزندم، درست اجرا کنم.

آنها مرا خواهند دید،دیگری را هم خواهند دید.

زندگی خود ساخته مادرشان را با زندگی خودساخته اشخاص دیگری مقایسه خواهند کرد.

از دید من مسئولیتم زمانی درست اجرا شده است که در زمان پیری بگویم:"من درست رفتار کرده ام.اگر آنها راه دیگری رفته اند دلیلش نادرستی رفتار من نبوده است."

                                    

 

 

  • ۵ نظر
  • ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۵۳
  • خانم مسلمون

هفته پیش تصمیم گرفتم که هر روز برای پیاده روی به سبک خودم و با پذیرش شرایطم اقدام کنم.

قطعا آسان نبود و اما ناشدنی هم نبود.

به هر حال ، سختی های خودش رو داشت.

مثلا روزهای اول باید چهارساله را با زور و کتک(همینقدر خشن،والا )  لباس می پوشاندی و همراه خود کشان کشان میبردی ،با یکساله ای که فوبیای کالسکه دارد و توان راه رفتن ندارد و باید در آغوش باشد.

این صحنه را تجسم کنید :

" یکساله ای که اضطراب جدایی دارد و  لحظه ای از بغل مادر جدا نمی شود،بوی خوش بیرون رفتن به مشامش خورده ،مادر لباسهایش را تنش نموده و حالا گریه بیرون رفتن سر داده است و به هیچ صراطی مستقیم نیست و یقه ننه بی نوایش را لحظه ای رها نمیکند تا بلکه او هم آماده شود و چهارساله ای که با ضربه های دست و پا به جان مادرش افتاده که :"من نمی آیم، خسته میشوم، با ماشین برویم" و همینطور غرغرکنان دنبال جورابش می گردد و مادری که این وسط در تلاش برای پوشیدن لباسهایش و جمع کردن کوله و گذاشتن اسپری و دستمال و ماسک اضافه و دو بطری آب بود."و بعد از بازگشت هم به فکر ناهار و یا شام گذاشتن.

سخت بود و پر از چالش.

روزهای اول با وعده خریدن خوراکی، چهارساله مجاب به آمدن شد.

اما بعدتر با تغییر مسیر پیاده روی به سمت پارک،وعده خوراکی حذف شد و این روزها خودش می آید و میگوید برویم پارک.

رفتارهای عجیب و غریب بچه ها در پارک را به آنی ضبط کرده است و سرسره خوردن های مدلی انجام میدهد.

مانعش نشدم.

حتی وقتی روی زمین بازی پارک دراز کشید.

میخواستم خوش بگذراند.

به اندازه کافی دو سال در خانه حبس بوده و همبازی ندیده بود،دیگر کافیست.

امیدوارم حرامزاده وفحش های آنچنانی و اینچنانی که بچه ها در پارک به یکدیگر می گویند را متوجه نشود و نخواهد تکرار کند.

که اگر تکرار کند ،احتمالا خواهم خندید.

و اگر بخندم وای به حالم خواهد شد.

با خودم قرار گذاشته ام هر روز بروم،پارک را نمی گویم؛  پیاده روی را.

تنها 3 عامل ممکن است من را از پیاده روی باز دارد :

1-کرونا بگیریم

2-هوا آلوده باشد

3- رعد و برق بزند

 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۱۱
  • خانم مسلمون

آن روزی که با معلم نویسندگی ام آشنا شدم، دوساله ای در خانه بود که مدام عاشق تکرار بود،کتابی را دستش میگرفت و بارها در روز درخواست خواندنش را میکرد.

چند بار محدود برایم پیش آمده بود که کتابی را برای خودم ، دوباره خوانی کنم،آن هم نه از روی لذت،آن کتاب را در سن مناسبی نخوانده بودم و شنیده بودم شاهکار است و در تلاش برای فهمیدنش، کتاب را چند سال بعد دوباره خوانی کردم. اما این قضیه برای دوساله طور دیگری بود.

او از خواندن تکراری کتاب به وجد می آمد،گویی که اولین بار است آن را میخواند. حقیقت این بود که  دو ساله در حال کشف ذره به ذره ماجرا بود، هر بار گوشه ای را در ذهنش تجسم میکرد و این پازل کم کم در خیالش ساخته میشد. هرچقدر که تکرار برای مادر، ملال آور می نمود و با کلمه کلمه اش در دل اوغ میزد؛ برای کودک دو ساله جذاب و جالب.

معلم نویسندگی ام از تکرار صحبت کرد.

کودک را دیدم، علاقه اش به تکرار را؛ خود را دیدم، فراری از تکرار را.

حرف معلمم را با کار کودکم مقایسه کردم؛کار خودم را با حرف معلمم.

راستش را بخواهید، معلم نویسندگی من با صحبتهایش از تکرار و گفتن از زیبایی های تکرار،گوشه ای از ذهن من را در مادرانگی باز کرد و کمک کرد این وجه از کودک دو ساله را دریابم.

اینجاست که انصافا حق است بگویم:«کودک من،بهترین معلم زندگی من است»

در تمام این چهارسال و چهارماه، او با رفتارهایش مسیر درست زندگی را به من نشان داد.

من قبول دارم که همه چالش هایم با او از نافهمی های من در نفهمیدن زبان شیرین اوست.

کاش در فهمیدن زبانش از خود زرنگی نشان بدهم،تا هم او از مسیر زندگی اش لذت ببرد و هم من.

 

  • ۲ نظر
  • ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۳۳
  • خانم مسلمون

بچه سوم دوستی به دنیا آمد.

خبرش را امروز در گروه مامانای خوشگل خواندم.

شوکه شدم و خبر خوشحال کننده ای برایم نبود و دلم به حال خودش وبچه هایش سوخت.

اما کمی بعدتر جلوی خودم را گرفتم و اجازه ادامه قضاوت درونی را به خود, ندادم.

در گروه،  دوستی او را "شجاع" خواند و کسانی که تک فرزند دارند را "تنبل".

با دیدگاهش مخالف بودم .

اما جای بیان مخالفت آنجا نبود،چرا که دیدگاهش این چنین است و من در تلاش برای تغییر دیدگاه کسی نیستم.

گرچه معتقدم همانقدر که من نباید مخالفتم با دیدگاهش را در جمع بیان میکردم،او هم نباید دیدگاهش را این چنین با "شجاع و تنبل" بیان میکرد.

چه بیانش از شجاع و تنبل جدی بوده باشد چه صرفا شوخی در جمع دوستانی که برای به دنیا آوردن فرزندی باید هزارو یک اما و اگر را در زندگی خود حل و فصل کنند ؛بیان جالبی نبود.

برچسب شجاع و تنبل برای امر فرزندآوری برچسب وحشتناکی است.این را حتی به شوخی هم نمی توانم بپذیرم.

با اینکه خودم یکی از طرفداران ازدیاد فرزند بودم اما دیگر کشش حمل فرزندی را در بطن خود و آغوش خود و شب زنده داری های پشت بندش ندارم.

این توان من است و تصمیم من و همسرم.

دوست دیگری هم در آن جمع گفت : باهم بزرگ میشوند و راحت میشوی.

این هم در ذهن من جایی ندارد.

پدر و مادر من سه فرزند بزرگ دارند ،اما من هیچ راحتی فکری ای در زندگی شان نمی بینم.

از زمان تصمیم برای آمدن فرزندی جدید،قطعا تو هیچ راحتی ای را نخواهی دید تا زمان مرگت.

که اگر خوب باشی مرگی دلنشین نصیبت خواهد شدو اگر نه مرگی سخت (این هم صرفا دیدگاه من است و لاغیر).

این ها نشخوارهای ذهنی ام بود که دو ساعتی درگیرشان بودم.

باید نوشته میشد و از ذهن خارج میکردم.

راستی ،جایی نوشته بودم : "دنیایمان قشنگ نیست،خانه مان که میتواند قشنگترین جای دنیا برای فرزندانمان باشد".

این را مدام به خودم میگویم ،اما شما هم به خودتان بگویید.

  • ۳ نظر
  • ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۳۳
  • خانم مسلمون

روی تخت ،با چشمای مشکی براقت به سقف خیره شده بودی؛برادرت تو بغلم بود و داشتم با آهنگ ترکی شادی که حکم لالاییش رو داشت ،میخوابوندمش.
نگاهم بهت قفل شد تا بلکه از سقف چشم برگردونی و به مادرت نگاه کنی،
بالاخره نگاهم کردی لبهام رو غنچه کردم و از دور بوسیدمت.
لبخند محوی زدی و چشمانت رو بستی.
همینجا درست همینجا بود که فهمیدم ...
عزیزکم 
رولکم
جانکم
اشک درمون دردم نیست،حداقل تو این یه مورد.اشتباه مادری از نگاه من، ببخشش نداره،حتی جبران هم نداره.
تو ذهنت موند ،میمونه شاید تا ابد.
امروز وقتی عزیز جون،لباسهاتون رو آورد،محو رنگ قشنگش شدم .به دو دست لباس نگاهی انداختمو گفتم :نه اندازه صدرا که نمیشه .
و با ذوق لباس رسا رو تنش کردیم.کلی عکس گرفتیم و قربون قشنگیاش، تو لباس جدیدش رفتیم.
چیکار کردم با دلت ،کوچولوی قشنگ من😭😭😭
چند ساعت بعد،عزیز گفت:سپیده فکر کنم اندازش بشه،یه امتحان کن.
با عجله رفتی سراغ لباس و برام آوردی.
کدوم کار رو با عجله انجام دادی که این دومی باشه؟!
اولین اولینش بود.
لباس رو تنت کردیم.
عزیز گفت:دیدی اندازشه.
می دیدم به تنت کوچیکه،حرفی نزدم به احترام عزیز.
و چه لال مونی قشنگی بود،چه شانسی آوردم که نگفتم:«کوچیکه دیگه بیا درش بیار لباس خودت رو بپوش».
الان بیشتر از ۸ساعته لباسی که اندازت نیست ،تنته و باهاش به خواب رفتی و هیچ درخواستی برای تعویضش نداشتی...
زدم به جاده خاکی ،احساساتت رو ندیدم...
حتی اون لحظه خودت رو هم ندیدم ...
دارم به پهنای صورتم اشک میریزم،میدونم بازم تکرار میشه،میدونم جبران فایده نداره،میدونم همه اینارو میدونم...
اما تو ،منو ببخش؛مامانی قشنگم💙

 

  • خانم مسلمون

شش ساعت پیش چشمانم به روی هم رفت و خوابیدم؛جالبش اینجاست که شش ساعت نخوابیدم‌.شاید هم جالب نباشد ،نمیدانم،هرچه که هست حقیقت است.
هنوز بیست دقیقه از شروع خوابم نگذشته بود که بیدار شد با گریه و جیغهایی عجیب.
سعی کردم کمکش کنم تا چشمانش را باز کند و ببیند جایش در آغوش مادرش امن است.
کمی طول کشید که ساکت شود،اما بعد آرام گرفت و خوابید.
و دو ساعت بعد تر و دو ساعت بعدتر.
دیگر خوابم نبرد.
اعمال لیله الرغائب را در گوگل سرچ زدم.
اوووم از همه شان جا مانده بودم.
اصل کاریش غسل بود و نمازی ۱۲رکعتی بین مغرب و عشا.
و من که نمازهایم را با اعمال شاقه میخوانم ،طفلی در تمام مدت نماز روی پشتم سوار است و طفلی دیگر در آغوشم،بعید بود به این نماز رضایت دهم.
نشستم به حرف زدن با خدا.
پستی را خوانده بودم که ربط صیقلی و صاف و صوف و بی چروک و بی مو  دانستن پوست زنان را به حجاب میدانست...
یاد خودم افتادم که حتی در همین لحظه هم فکر میکنم بدنم باید بی هیچ چروک و چربی و مویی زیباترین باشد.
اما ربطش به حجاب خنده ام انداخت؛من اگر بدنی آنچنان صاف و تمیز و بی مو از عکس زنان بی حجاب، ندیده بودم از کجا باید چنین چیزی به ذهنم خطور میکرد که زیر لباس زنان چه چیزی پنهان شده است؟!
غیر اینست که فکر میکردم همه بدنهایی غیر ورزیده و با چربی و ترک و مو دارند؟
اذان را گفتند.
سجاده ام را پهن کردم،سلام را که دادم،لاک قرمزم را به انگشتانم زدم و موهایم را شانه کردم.
عجیب بود که دلم خواب نمیخواست و حتی پتویی گرم و نرم که زیرش آرام بگیرم.

 

  • خانم مسلمون

اواخر تابستون بود،به اصرار خودش که دوست دارم برم کلاس نقاشی؛تو گوگل دنبال کلاس نقاشی خردسالان گشتم.
جایی حضوری برگزار نمیشد.بهش گفتم:آنلاینه.خانم معلمتون رو باید از موبایل ببینی،قبوله؟
گفت:آره.
مسئول ثبتنام

  • خانم مسلمون

 

دارم به اتفاق دو روز پیش فکر میکنم،وقتیکه یه غریبه ی بی شخصیت  و کاملا نفهم☺️ با لحن بدی بهم گفت:«خانم بچتو ساکت کن.»
شاید اگه تو موقعیتش نباشید،درکش

  • خانم مسلمون

۱۲:۳۰ دقیقه شب
دلم نمی آید اما چاره ای جز کنار گذاشتنش ندارم،چشمانم به زور باز است.
عینکم را روی«از قیطریه تا اورنج کانتی»میگذارم و میخوابم.
۱:۴۷دقیقه نیمه شب
چهارساله از تختش می افتد

  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم