برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادرانه» ثبت شده است

 

 

فاصله ای که بین او و معبود افتاده بود چیزی نبود که به راحتی بتوان از آن گذشت.

باید فکری به حال این فاصله ای که آزارش میداد می کرد.

نمازهایش را میخواند.

در طول روز به یاد خدا بود و "خدایاشکرت" ورد زبانش.

اما نیایش از جنس آرامش چیز دیگری بود که در زندگی اش کم داشت...

 

آخرین باری که به زیارت رفته ایم یادم نمی آید.

  • خانم مسلمون

خوشحالی یعنی : همین که ذوق و شوق هر دومون برای خوندن کتابهای رده سنی 3 تا 7 سال یکیه .

 

هنوز برای دومی کاری نکردیم.

 

یعنی باید شروع کنیم از الان ؟

 

چهارشنبه وقت ملاقات مادر دختری یا شاید هم مادر و پسری مجدد باشه.

 

امروز روز خانواده است.

 

باید شکرکنم خدارو که البته هزار بار در هر ثانیه هم کمه برای داشتن همچین نعمت بزرگی.

 

خدایااااااااااااااا شکرت

  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۲۰
  • خانم مسلمون

 

سهم شکلات امروزش رو صبح زود خورده بود.

دلش دوباره شکلات میخواست.

اما میدونست که فقط اجازه خوردن یک شکلات رو در روز داره.

نقشه کشیدن برای خام کردن مادر اصلا کار سختی نبود.

با چندتا کلمه دلبر و لهجه شیرینش بهم قول داد که شکلات رو فردا میخورم و الان فقط میخوام دستم باشه.

البته این جملات رو دقیقا اینجوری بیان کرد: یه دانه شاکالات دست تو فردا بوخور قول .

 کتاب می می نی وشیرینی  رو داشتم براش میخوندم وبا شکلات تو دستهاش بازی بازی میکرد.کاغذ شکلات باز شد.

نگاهش کردم و نگاهم کرد.

قولش رو بهش یاد آوری کردم.

یه لحظه ای چشمهام رو دور دید.دیدم جا تره و بچه نیست.

ازش پرسیدم شکلات کو؟

دهنش رو باز کرد و نشونم داد.اما حالت خجالت هم تو چهره اش بود  و میشد این رو راحت از نگاهش خوند که متاسفم پای حرفم نموندم اما خیلی دلم میخواست بخورم.

خیلی جدی و آروم بهش گفتم :شکلات رو باید از دهنت در بیاری،تو قول دادی.

 بی اینکه ذره ای مخالفت کنه حرف مامانش رو گوش داد.

خدا میدونه که چقدر برام این لحظه سخت بود.با خودم گفتم حالا یه شکلات بود دیگه.چی میشد مگه ؟!

اما قول مهمتر بود نه ؟ اینکه یاد بگیره اگه قول داد باید تا پای جون سر قولش بمونه.

آره قول مهمتر بود و اصلا عذاب وجدان معنا نداره .هرچند که همچنان درگیر این عذاب وجدان لعنتی هستم .

 

 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۲۸
  • خانم مسلمون

یادمه خاله همیشه به مامان میگفت که لباسهای خوب و مرتب بپوش.

ما هم خیلی به مامان میگفتیم آخه این چه لباسهایی که میپوشی،دلمون میگیره خب؟!

امروز تو موقعیت الآن میفهمم که چرا انتخابش لباسهای راحت و گشاد بود.

اون یه مامان شاغل بود با سه تا بچه و من یه مامان خانه دارم با یه بچه.

بهش حق میدم که احتمالا وقت کافی برای رسیدن به خودش پیدا نمیکرده.

امروز لباس قشنگ هامو براش پوشیدم.

قشنگ درحد مجالس و مهمونی ها .

داشتن تو کمد خاک میخوردن برای روز مبادایی که معلوم نبود کی قرار از راه برسه تا استفاده بشن.

پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون.

نگاهش کردم.

نگاهم کرد و با لحن بچه گونه اش گفت : قشنگه.

پسرم حق داره مادرش رو تو لباسهای قشنگ و مرتب ببینه.

  • ۱ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۳۳
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم