مثل طلا نباشیم
يكشنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۴۱ ب.ظ
این قسمت: عباسآقای درونتان را رها کنید تا خوشبختی به شما رو آورد😜
زن هنگام گرفتن دهشاهی باقی پول، مثل آنکه بخواهد مفِ بچه همسادهشان را پاک کند، با اکراه دستش را جلو برد. هنوز دست زن به سکه نخورده بود که بقال، سکه را رها کرد و سکه تلپی به زمین افتاد.
دور خودش چرخید و قل خورد و بیرون رفت.
زن چادر گلگلیاش را دور کمرش جمع کرد.
سبد نان سنگکش را برداشت و با نگاهی چپ چپ به بقال به دنبال سکهاش رفت.
سکه را دید که از زیر چرخ دستی لبوفروش قل خورد و میان پای رهگذران پنهان شد.
زن چادر به سر و سبد به دست میان پای رهگذران خم شده بود و سکه را جستجو میکرد.
در همینحین صدای عباسآقا در گوشش پیچید که میگفت :«آبگوشت بدون تربچه قرمز که آبگوشت نیست طلا خانم.»
حالا که بعد از مدتها قرار بود قدم رنجه کند به منزل زن صیغهایاش، روا نبود که آبگوشت نصفه نیمه جلویش بگذارد.
وقتی که از پیدا کردن دهشاهی منصرف شد کنار خیابان چمباتمه زد و چادرش را به سرش انداخت و برای از دست دادن دهشاهی، برای آبگوشت بیتربچه عباس آقا و خرجیِ کمی که عباسآقا به او میداد و برای حال نزار خود گریست.
همانطور که چادرش روی صورتش را پوشانده بود و سبد قرمز نان سنگکش کنار دستش بود، دستانش را بلند کرد تا دو دستی محکم بر سر خودش بکوباند و به حال بد خویش صدای نالهاش را بلندتر سر دهد که سکهای جلوی پایش پرت شد. یک قران بود؛ دو برابر ده شاهی. آمد که سکه را بردارد و برود و تربچه را بخرد که یک سکه دیگر نیز جلوی پایش پرت شد.
از آنروز تا همیشه، طلا خانم، آبگوشت و تربچه و عباسآقا را بیخیال شد و صبح و شب همان گوشه دیوار، چادر به سر منتظر بارش سکهها مینشست.
هشدار: مثل طلا نباشیم که از تله عباسآقا به تله دیگری افتاد. 😀
زن هنگام گرفتن دهشاهی باقی پول، مثل آنکه بخواهد مفِ بچه همسادهشان را پاک کند، با اکراه دستش را جلو برد. هنوز دست زن به سکه نخورده بود که بقال، سکه را رها کرد و سکه تلپی به زمین افتاد.
دور خودش چرخید و قل خورد و بیرون رفت.
زن چادر گلگلیاش را دور کمرش جمع کرد.
سبد نان سنگکش را برداشت و با نگاهی چپ چپ به بقال به دنبال سکهاش رفت.
سکه را دید که از زیر چرخ دستی لبوفروش قل خورد و میان پای رهگذران پنهان شد.
زن چادر به سر و سبد به دست میان پای رهگذران خم شده بود و سکه را جستجو میکرد.
در همینحین صدای عباسآقا در گوشش پیچید که میگفت :«آبگوشت بدون تربچه قرمز که آبگوشت نیست طلا خانم.»
حالا که بعد از مدتها قرار بود قدم رنجه کند به منزل زن صیغهایاش، روا نبود که آبگوشت نصفه نیمه جلویش بگذارد.
وقتی که از پیدا کردن دهشاهی منصرف شد کنار خیابان چمباتمه زد و چادرش را به سرش انداخت و برای از دست دادن دهشاهی، برای آبگوشت بیتربچه عباس آقا و خرجیِ کمی که عباسآقا به او میداد و برای حال نزار خود گریست.
همانطور که چادرش روی صورتش را پوشانده بود و سبد قرمز نان سنگکش کنار دستش بود، دستانش را بلند کرد تا دو دستی محکم بر سر خودش بکوباند و به حال بد خویش صدای نالهاش را بلندتر سر دهد که سکهای جلوی پایش پرت شد. یک قران بود؛ دو برابر ده شاهی. آمد که سکه را بردارد و برود و تربچه را بخرد که یک سکه دیگر نیز جلوی پایش پرت شد.
از آنروز تا همیشه، طلا خانم، آبگوشت و تربچه و عباسآقا را بیخیال شد و صبح و شب همان گوشه دیوار، چادر به سر منتظر بارش سکهها مینشست.
هشدار: مثل طلا نباشیم که از تله عباسآقا به تله دیگری افتاد. 😀