برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانم نویسنده» ثبت شده است

آن روزی که با معلم نویسندگی ام آشنا شدم، دوساله ای در خانه بود که مدام عاشق تکرار بود،کتابی را دستش میگرفت و بارها در روز درخواست خواندنش را میکرد.

چند بار محدود برایم پیش آمده بود که کتابی را برای خودم ، دوباره خوانی کنم،آن هم نه از روی لذت،آن کتاب را در سن مناسبی نخوانده بودم و شنیده بودم شاهکار است و در تلاش برای فهمیدنش، کتاب را چند سال بعد دوباره خوانی کردم. اما این قضیه برای دوساله طور دیگری بود.

او از خواندن تکراری کتاب به وجد می آمد،گویی که اولین بار است آن را میخواند. حقیقت این بود که  دو ساله در حال کشف ذره به ذره ماجرا بود، هر بار گوشه ای را در ذهنش تجسم میکرد و این پازل کم کم در خیالش ساخته میشد. هرچقدر که تکرار برای مادر، ملال آور می نمود و با کلمه کلمه اش در دل اوغ میزد؛ برای کودک دو ساله جذاب و جالب.

معلم نویسندگی ام از تکرار صحبت کرد.

کودک را دیدم، علاقه اش به تکرار را؛ خود را دیدم، فراری از تکرار را.

حرف معلمم را با کار کودکم مقایسه کردم؛کار خودم را با حرف معلمم.

راستش را بخواهید، معلم نویسندگی من با صحبتهایش از تکرار و گفتن از زیبایی های تکرار،گوشه ای از ذهن من را در مادرانگی باز کرد و کمک کرد این وجه از کودک دو ساله را دریابم.

اینجاست که انصافا حق است بگویم:«کودک من،بهترین معلم زندگی من است»

در تمام این چهارسال و چهارماه، او با رفتارهایش مسیر درست زندگی را به من نشان داد.

من قبول دارم که همه چالش هایم با او از نافهمی های من در نفهمیدن زبان شیرین اوست.

کاش در فهمیدن زبانش از خود زرنگی نشان بدهم،تا هم او از مسیر زندگی اش لذت ببرد و هم من.

 

  • ۲ نظر
  • ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۳۳
  • خانم مسلمون

روی تخت ،با چشمای مشکی براقت به سقف خیره شده بودی؛برادرت تو بغلم بود و داشتم با آهنگ ترکی شادی که حکم لالاییش رو داشت ،میخوابوندمش.
نگاهم بهت قفل شد تا بلکه از سقف چشم برگردونی و به مادرت نگاه کنی،
بالاخره نگاهم کردی لبهام رو غنچه کردم و از دور بوسیدمت.
لبخند محوی زدی و چشمانت رو بستی.
همینجا درست همینجا بود که فهمیدم ...
عزیزکم 
رولکم
جانکم
اشک درمون دردم نیست،حداقل تو این یه مورد.اشتباه مادری از نگاه من، ببخشش نداره،حتی جبران هم نداره.
تو ذهنت موند ،میمونه شاید تا ابد.
امروز وقتی عزیز جون،لباسهاتون رو آورد،محو رنگ قشنگش شدم .به دو دست لباس نگاهی انداختمو گفتم :نه اندازه صدرا که نمیشه .
و با ذوق لباس رسا رو تنش کردیم.کلی عکس گرفتیم و قربون قشنگیاش، تو لباس جدیدش رفتیم.
چیکار کردم با دلت ،کوچولوی قشنگ من😭😭😭
چند ساعت بعد،عزیز گفت:سپیده فکر کنم اندازش بشه،یه امتحان کن.
با عجله رفتی سراغ لباس و برام آوردی.
کدوم کار رو با عجله انجام دادی که این دومی باشه؟!
اولین اولینش بود.
لباس رو تنت کردیم.
عزیز گفت:دیدی اندازشه.
می دیدم به تنت کوچیکه،حرفی نزدم به احترام عزیز.
و چه لال مونی قشنگی بود،چه شانسی آوردم که نگفتم:«کوچیکه دیگه بیا درش بیار لباس خودت رو بپوش».
الان بیشتر از ۸ساعته لباسی که اندازت نیست ،تنته و باهاش به خواب رفتی و هیچ درخواستی برای تعویضش نداشتی...
زدم به جاده خاکی ،احساساتت رو ندیدم...
حتی اون لحظه خودت رو هم ندیدم ...
دارم به پهنای صورتم اشک میریزم،میدونم بازم تکرار میشه،میدونم جبران فایده نداره،میدونم همه اینارو میدونم...
اما تو ،منو ببخش؛مامانی قشنگم💙

 

  • خانم مسلمون

شش ساعت پیش چشمانم به روی هم رفت و خوابیدم؛جالبش اینجاست که شش ساعت نخوابیدم‌.شاید هم جالب نباشد ،نمیدانم،هرچه که هست حقیقت است.
هنوز بیست دقیقه از شروع خوابم نگذشته بود که بیدار شد با گریه و جیغهایی عجیب.
سعی کردم کمکش کنم تا چشمانش را باز کند و ببیند جایش در آغوش مادرش امن است.
کمی طول کشید که ساکت شود،اما بعد آرام گرفت و خوابید.
و دو ساعت بعد تر و دو ساعت بعدتر.
دیگر خوابم نبرد.
اعمال لیله الرغائب را در گوگل سرچ زدم.
اوووم از همه شان جا مانده بودم.
اصل کاریش غسل بود و نمازی ۱۲رکعتی بین مغرب و عشا.
و من که نمازهایم را با اعمال شاقه میخوانم ،طفلی در تمام مدت نماز روی پشتم سوار است و طفلی دیگر در آغوشم،بعید بود به این نماز رضایت دهم.
نشستم به حرف زدن با خدا.
پستی را خوانده بودم که ربط صیقلی و صاف و صوف و بی چروک و بی مو  دانستن پوست زنان را به حجاب میدانست...
یاد خودم افتادم که حتی در همین لحظه هم فکر میکنم بدنم باید بی هیچ چروک و چربی و مویی زیباترین باشد.
اما ربطش به حجاب خنده ام انداخت؛من اگر بدنی آنچنان صاف و تمیز و بی مو از عکس زنان بی حجاب، ندیده بودم از کجا باید چنین چیزی به ذهنم خطور میکرد که زیر لباس زنان چه چیزی پنهان شده است؟!
غیر اینست که فکر میکردم همه بدنهایی غیر ورزیده و با چربی و ترک و مو دارند؟
اذان را گفتند.
سجاده ام را پهن کردم،سلام را که دادم،لاک قرمزم را به انگشتانم زدم و موهایم را شانه کردم.
عجیب بود که دلم خواب نمیخواست و حتی پتویی گرم و نرم که زیرش آرام بگیرم.

 

  • خانم مسلمون

 

دارم به اتفاق دو روز پیش فکر میکنم،وقتیکه یه غریبه ی بی شخصیت  و کاملا نفهم☺️ با لحن بدی بهم گفت:«خانم بچتو ساکت کن.»
شاید اگه تو موقعیتش نباشید،درکش

  • خانم مسلمون

راستش را بخواهی من کسی نشدم که تا قبل این تصورش را میکردم:

تصور من از خودم خانم مهندسی بود با کلاه ایمنی ؛که بین طبقه های نیمه ساخته یک برج در رفت و آمد است.

تصور من از خودم خانم دکتری بود که قلب مادربزرگ پیرش را جراحی میکند.

تصور من از خودم فضانوردی بود که یک ستاره به نام خودش کشف میکند.

تصور من از خودم یک نقاش بود که تابلوهایش را با قیمت های آنچنانی به نمایش میگذارد.

تصور من از خودم مهندسی بود که کامپیوتر ها را روی یک انگشت میچرخاند .

تصور من از خودم

  • خانم مسلمون

۱۲:۳۰ دقیقه شب
دلم نمی آید اما چاره ای جز کنار گذاشتنش ندارم،چشمانم به زور باز است.
عینکم را روی«از قیطریه تا اورنج کانتی»میگذارم و میخوابم.
۱:۴۷دقیقه نیمه شب
چهارساله از تختش می افتد

  • خانم مسلمون

کار گروهی
هیچوقت از کار گروهی خوشم نمیومد.شاید یکی از علتهاش کمالگرایی و وسواس شدید در ارائه بود‌.
یادمه تو مدرسه وقتی تصمیم معلم ها بر گروه بندی میشد،غم دنیا رو سرم خراب میشد،همیشه سرگروه بودم جز یک مورد که نمیدونم چی شد که از شانس سرگروه نشدم خداروشکر.
سرگروه شدن برای من،مصائب و مشکلات و استرس زیادی همراه داشت ،طوریکه چون میخواستم ،نتیجه بهترین باشه از خودم تا میشد و نمیشد ،مایه میذاشتم‌.
دوران دانشگاه از کار گروهی خبری نبود .
گروه بعدی که تشکیل دادیم و جزو اولین کارهای گروهی جذابم محسوب میشد و نتیجه کار عالی بود ،در نوزده سالگی ،گروه موسیقی بود که باید چهار مضراب ماهور رو با گیتار و ویولن اجرا میکردیم برای حضار.
تمرینهایی دلنشین و جذاب و هم گروهی هایی واقعا پیگیر.
شاید نزدیک چهار اجرای گروهی داشتم و وقتی پرونده گیتارم بسته شد ،حضور در گروه هم منتفی شد.
تا یک سال و اندی قبل.
سی نفر دور هم جمع شدند و شروع کردند به نوشتن.
نوشتن را شروع کردیم و نتیجه اش شد ،دو‌جلد کتاب که نتیجه همکاری سی نفره مان بود.
اتفاق جالبی است ،سی نفر با سی فکر متفاوت یک داستان را با همدیگر خلق کنند.مگر نه؟

 

  • خانم مسلمون

میخواهم خودم را به یک خوشحالی دعوت کنم.

زحمتش زیاد نیست،اما همتش بلند است.

میخواهم خودم را به خوشحالی آخر ماه، آذر 1400 مهمان کنم.

چگونه ؟

با نوشتن روزانه هر پست و انتشارش در سایت.

مثلا دوم دی ماه 1400 بیایم و صفحه را باز کنم و بگویم :

"باریک الله چه کرده ای تو دختر.

من به تو افتخار میکنم که من شده ای."

 

  • خانم مسلمون

 

شخصی در شرایط من از زمین و زمان میتواند بهانه جور کند تا علاقه اش را به باد فراموشی بسپارد.

حدود دو هفته قبل وقتی که زنجیره

  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم