آن روزی که با معلم نویسندگی ام آشنا شدم، دوساله ای در خانه بود که مدام عاشق تکرار بود،کتابی را دستش میگرفت و بارها در روز درخواست خواندنش را میکرد.
چند بار محدود برایم پیش آمده بود که کتابی را برای خودم ، دوباره خوانی کنم،آن هم نه از روی لذت،آن کتاب را در سن مناسبی نخوانده بودم و شنیده بودم شاهکار است و در تلاش برای فهمیدنش، کتاب را چند سال بعد دوباره خوانی کردم. اما این قضیه برای دوساله طور دیگری بود.
او از خواندن تکراری کتاب به وجد می آمد،گویی که اولین بار است آن را میخواند. حقیقت این بود که دو ساله در حال کشف ذره به ذره ماجرا بود، هر بار گوشه ای را در ذهنش تجسم میکرد و این پازل کم کم در خیالش ساخته میشد. هرچقدر که تکرار برای مادر، ملال آور می نمود و با کلمه کلمه اش در دل اوغ میزد؛ برای کودک دو ساله جذاب و جالب.
معلم نویسندگی ام از تکرار صحبت کرد.
کودک را دیدم، علاقه اش به تکرار را؛ خود را دیدم، فراری از تکرار را.
حرف معلمم را با کار کودکم مقایسه کردم؛کار خودم را با حرف معلمم.
راستش را بخواهید، معلم نویسندگی من با صحبتهایش از تکرار و گفتن از زیبایی های تکرار،گوشه ای از ذهن من را در مادرانگی باز کرد و کمک کرد این وجه از کودک دو ساله را دریابم.
اینجاست که انصافا حق است بگویم:«کودک من،بهترین معلم زندگی من است»
در تمام این چهارسال و چهارماه، او با رفتارهایش مسیر درست زندگی را به من نشان داد.
من قبول دارم که همه چالش هایم با او از نافهمی های من در نفهمیدن زبان شیرین اوست.
کاش در فهمیدن زبانش از خود زرنگی نشان بدهم،تا هم او از مسیر زندگی اش لذت ببرد و هم من.
- ۲ نظر
- ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۳۳