برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

پتوس

پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۶ ق.ظ

 

 

 

خانه شان یک خانه معمولی و ساده بود.بدون هیچ وسیله جلب توجه کننده ای که دلت بخواهد آن را داشته باشی.
ولی عجیب گرم و صمیمی و دوست داشتنی بود.
نور خورشید از پرده توری پذیرایی راه راه قشنگی روی فرش کرم و قهوه ایشان انداخته بود.
تلویزیون هم همانجا گذاشته بودند.پشت پنجره بلند پذیرایی شان.
به پشتی دیواری کرم رنگی تکیه دادم.
احساس آرامش داشتم.
انگاری که سالهاست می شناسمشان ولو اینکه تازه یکی دو ماه است باهم فامیل شده ایم.

او شده است زن دایی همسرم.
و من شده ام عروس عمویمش.
روی اُپن آشپزخانه شان برگهای سبز پتوس خودنمایی میکرد.
یادم هست ما هم قبلترها در خانه مان پتوس داشتیم.
آن زمان که اُپنمان یک ستون داشت که کلی طرح پیچ و مارپیچ داشت.
پتوس دور تا دور آشپزخانه و دیوار را گرفته بود و طراوت و سر سبزی اش کل خانه را پوشش میداد.
چند باری گلدان پتوس را در گلفروشی دیده بودم.
میخواستم برای خانه جدیدمان بخرم،اما هربار نمیشد.
یا گلدانش را دوست نداشتیم.
یا برگهایش بی طراوت بود.
یا دستانمان پر از وسایل بود و جای حمل چیز دیگری نبود.
یا بنظرمان آقای گلفروش؛گرانفروش بود.
یک سالی گذشت ...
روزهای نزدیک عید بود .
که حال زندایی همسر بد شد .
روزهایی بود که هیچکس امیدی به زنده بودنش نداشت.
عید شد.
دلم نمیخواست بروم خانه شان برای عید دیدنی.
چراغ خانه در بیمارستان بود،عید دیدنی معنی ای برایم نداشت.
اما رفتنی شدیم.
لباسهای مرتب مان را پوشیدیم.
فرزند پنج ماهه مان را به بغل گرفتیم و راه افتادیم.
دخترش از ما استقبال کرد.
دایی هم در خانه بود.
چند نفر دیگری هم بودند که خوب نمی شناختمشان.
یک ساعتی نشستیم.
موقع رفتن بود که به فرشته،دختر بزرگش، گفتم :پتوس هایتان خیلی زیباتر شده است.
گفت : خوب شد گفتی،مادرم همیشه میگفت میخواهم یک گلدان برای سپیده کنار بگذارم.
گفتم یک شاخه هم به من بدهید بس است.
شاخه ای از برگهای پر پشتش چیدم و خوشحال از آمدن به عید دیدنی که صاحب همچین کالای ارزشمندی شده ام.
آن شب بود که دیگر زن دایی در دنیا وجود نداشت.
گلدان پتوس هنوز هست.بعد از نزدیک یک سال و نیم همچنان در همان شیشه انرژی زا مانده و جایش عوض نشده.
موقع اسباب کشی مانده بود در گوشه حیاط خانه.
حیاط پر از نور خورشید بود.
برگهایش سوخت.
سیاه شد.
یکی دو برگ پیر و فرتوت برایش مانده بود.
امیدی به بودنش نداشتم؛اما دوباره سبز شد.
شاید میخواهد یاد زندایی همیشه در خانه مان باشد.

  • ۹۹/۰۷/۱۰
  • خانم مسلمون

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
برای زندگی می‌نویسم