- ۰ نظر
- ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۵۲
صدای طبل می آید.
نمیدانم صدای دسته است یا مسجد محل ؟!
دعا میکنم که صدا از مسجد باشد و دسته نباشد.
هرچند که خودم حال و هوای پیاده روی پشت دسته ها را دارم .
و در حسرت نداشتنش امسال میسوزم.
هنوز دنیا نیومده بود که برای سه سالگیش نذر کرده بودم
دیروز سی و سه ماهش شد.
سه ماه مونده تا سه سالگی
تو زندگی هیچ چیزی رو ماهرتر از خبر بد ندیدم.
ماهرتر تو چی ؟
خب ماهرتر توی کارش دیگه.
انقدر که هرچقدر هم فیلترازیسیون کنی بازم راهی برای رسیدن خودش به گوشهای نازنیت پیدا میکنه.
خلاصه که زشت دیدم یه دمت گرم به این مهارت بکرش نگم.
که اگه هرکسی تو کارش این سماجت رو میداشت به کجاها که نمیرسید.
یک ساعت از اذان مغرب میگذشت که سجاده ی سبز رنگم رو که سوغاتی مکه بود پهن کردم.
نماز مغرب رو که خوندم دلم میخواست های های گریه کنم.
نمیدونم چرا ؟
ولی میدونم صفر تا صدش برای خودم بودم.
دلم یک باره برای خودم سوخت و گریه میخواست.
گریه نکردم.
از ترس ...
از ترس اینکه مبادا زنگ در صدا بخوره و کسی چشمهام رو گریون ببینه و برای خودش هزار تا تفسیری که درست نیست کنه و منی که نمیتونم بهش بگم گریه هام برای خودمه فقط خودم.
و اون بگه مگه چته ؟!
و من هیچ جوابی نداشته باشم.
من چیزیم نیست اما دلم یه بغل گریه داره...
9هفته شد
خندید
رقصید
بازی کرد و شادی
اگر از من بپرسند آیا احساس خوشبختی میکنی ؟
با وجود دیدن اینها؛ جز اینکه بگویم : عمیقا آری.
چیزی دیگری میشود گفت ...