برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۳۰ مطلب با موضوع «خانم نویسنده» ثبت شده است

وقتی تلفن قطع شد سریع دوید سمت در و منتظر رسیدن باباجون ماند.
از کنار در جم نمیخورد حتی با وعده سیب زمینی سرخ شده.
در آسانسور باز شد و آقای همسایه یه سلام گرم به پسرک داد.
پسرک ما بدون اینکه بدنش رو تکون بده ،صورتش رو کامل برگردوند سمت پذیرایی تا آقای همسایه رو نبینه.وقتی صدای بسته شدن در همسایه اومد؛ خیالش راحت شد که دیگه کسی نیست و میتونه با خیال راحت به انتظارش ادامه بده.
ده دقیقه ای گذشت و مادر همچنان در تلاش بود که پسرک رو راضی به بستن در کنه .
و بالاخره موفق شد.
صدای اذان بلند شد.
اذان یه لالایی شیرین شد برای پسرک ملس خواب و او با چشمان منتظر خوابید...
  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۵۲
  • خانم مسلمون
یه تمرین بود که خیلی منتظر بودم انجامش بدم.اما هر بار پیش نمیومد یا من تنبلی میکردم و پشت گوش مینداختم یا شاید هم میترسیدم .میترسیدم که نتونم انجامش بدم.
اون تمرین هم این بود :یه بخشی از یه داستان رو بنویس و بقیه اش رو طبق سلیقه خودت جلو ببر.
پاراگراف اول داستان "تاریکی در پوتین " نوشته بیژن نجدی بهونه ای داد دستم برای نترسیدن و انجام این مدل تمرین... .
چه خوبه که آدم نترسه.نتیجه خوب یا بد مهم رفتن به دل کار.مسلما اولین تمرین بهترین کار آدمی از آب در نخواهد آمد ولی من انجامش دادم و اگر که مداوم باشد که چه بهتر .نباشد هم که چه بدتر و قطعا دیرتر به خواسته ام خواهم رسید.
برای انتشار فرم خام و بدون ویرایش اولین تمرین قطعا دلیل هایی هست،شاید یک دلیلش بالا بردن اعتماد به نفس در خودم باشد و ... .

 

تاریکی در روز
 
 
با اینکه پدر طاهر تصمیم گرفته بود که هرگز لباس سیاهش را در نیاورد،یک بعداز ظهر تابستان مردم دهکده او را دیدند که پیراهن آبی کهنه ای پوشیده است و به طرف رودخانه می رود.
اگر میتوانست تا پاییز زنده بماند ،چهارمین سال تدفین بقچه ای تمام میشد که فقط چند لحظه در آن تکه های جزغاله و سیاه،چشمهای ترکیده و صورتی پر از دندان را دیده بود و به او گفته بودند که این طاهر است.
طاهر پسر شرو شوری نبود.
حادثه ای بود که برایش اتفاق افتاد.
همیشه پیرو حرف مادرش بود و پدرش.
چشم چشم از دهانش نمی افتاد.
دوازده سال بیشتر نداشت و مردم دهکده او را الگوی بچه های خود میدانستند.
به بچه هایشان تو سری میزدند و طاهر را مثال میگفتند.
آن شب مادر در خانه مشغول تدارک شام بود و پدر هنوز از سر زمین بر نگشته بود.
خواهر کوچکترش مشغول بازی با تنها عروسکش بود .
عروسک را با هم درست کرده بودند؛با تکه پارچه هایی که مادرشان به آنها داده بود.
چشمهایش دکمه های کت قدیمی پدر بود و دستانش دو ترکه چوب خشک.
دامنش از اضافه چادر نماز مادر بود و بلوزش از تور سبز .
طاهر آنجا میان مادرش و خواهرش مشغول خواندن درسهای فردایش بود.
هیچ کس نفهمید که آن روز چه شده بود که پدر طاهربه طرف رودخانه راهی شد.
آن هم در آن بعداز ظهر گرمی که همه ترجیحشان ماندن در خانه و نوشیدن چای روبروی باد پنکه بود.
آب داغ رودخانه در آن بعدازظهر قطعا نمیتوانست دلیلی بر زدن تن بر آب باشد.
مادر و خواهر طاهر بر سر و صورتشان میزدند .خون از صورتهایشان جاری بود .
گودالی کنار قبر طاهر کنده بودند برای پدر طاهر.
مردم زمزمه کنان در گوش یکدیگر میخواندند که دیدی آخر از غم فرزند خودش را کشت.
آنشب لباس مادر به گوشه پیک نیک گیر کرده بود.اما طاهر بود که دیگر نبود.
 
  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۴۸
  • خانم مسلمون

صدای طبل می آید.

نمیدانم صدای دسته است یا مسجد محل ؟!

دعا میکنم که صدا از مسجد باشد و دسته نباشد.

هرچند که خودم حال و هوای پیاده روی پشت دسته ها را دارم .

و در حسرت نداشتنش امسال میسوزم.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۴۰
  • خانم مسلمون

هنوز دنیا نیومده بود که برای سه سالگیش نذر کرده بودم

دیروز سی و سه ماهش شد.

سه ماه مونده تا سه سالگی

  • ۰ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۲۰
  • خانم مسلمون

تو زندگی هیچ چیزی رو ماهرتر از خبر بد ندیدم.

ماهرتر تو چی ؟

خب ماهرتر توی کارش دیگه.

انقدر که هرچقدر هم فیلترازیسیون کنی بازم راهی برای رسیدن خودش به گوشهای نازنیت پیدا میکنه.

خلاصه که زشت دیدم یه دمت گرم به این مهارت بکرش نگم.

که اگه هرکسی تو کارش این سماجت رو میداشت به کجاها که نمیرسید.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۸
  • خانم مسلمون

یک ساعت از اذان مغرب میگذشت که سجاده ی سبز رنگم رو که سوغاتی مکه بود پهن کردم.

نماز مغرب رو که خوندم دلم میخواست های های گریه کنم.

نمیدونم چرا ؟

ولی میدونم صفر تا صدش برای خودم بودم.

دلم یک باره برای خودم سوخت و گریه میخواست.

گریه نکردم.

از ترس ...

از ترس اینکه مبادا زنگ در صدا بخوره و کسی چشمهام رو گریون ببینه و برای خودش هزار تا تفسیری که درست نیست کنه و منی که نمیتونم بهش بگم گریه هام برای خودمه فقط خودم.

و اون بگه مگه چته ؟!

و من هیچ جوابی نداشته باشم.

من چیزیم نیست اما دلم یه بغل گریه داره...

 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۲
  • خانم مسلمون

9هفته شد

9 هفته و 3 روز شد که توی دلم نشستی
ولی هنوز صدای قلبتو نشنیدم
تشنه شنیدنم
شنیدن تالاپ تولوپ صدای قلبت
داداشی اینجوری نبود فسقلی
آروم و بی صدا بود
همه چیزاش به راه بود
مقایسه هام شروع شد ؟؟؟
میشه تو هم خوب باشی
آروم و ساکت باشی
دیگه تهوع نیاری
دل درد و کمر درد نیاری
...
اما بدون هرچی باشی
چه بی صدا چه با صدا
تو قلبمی
تو جونمی
فرشته وجودمی
 
  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۴
  • خانم مسلمون

خندید

رقصید

بازی کرد و شادی

 

اگر از من بپرسند آیا احساس خوشبختی میکنی ؟

 

با وجود دیدن اینها؛ جز اینکه بگویم : عمیقا آری.

چیزی دیگری میشود گفت ...

 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۰
  • خانم مسلمون

یه موجود کوچولو در وجودم داره شکل میگیره ...

  • ۰ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۶
  • خانم مسلمون
دومین شب از دومین ماه از چهارمین فصل سال بود.
آسمان پر شده بود از گلوله های ابری پنبه ای .
ماه می درخشید.
هوا لطیف بود؛ لطیفتر از عطر نرگس.
مطبوع تر از بوی یاس.
و زیباتر از رز صورتی.
در یک خانه در یک اتاق دنج و تاریک
پسرک پشت پنجره از ته دل آرزوی باران کرد.
دخترک از ته قلب آرزوی پسر را آرزو کرد.
در آغوش یکدیگر خوابشان برد.
صبح زمین خدا بوی باران گرفته بود.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۵۱
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم