برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

یک روز از زندگی

دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۳:۳۳ ب.ظ

 

صدای اذان آقاتی به گوشش خورد.

ساعت 4 و44 دقیقه صبح بود.

چشمانش کامل باز شده بود و هوشیار بود که پتو را از رویش کنار زد.

با اینکه ساعت 12 شب خوابش گرفته بود برایش عجیب بود که چقدر سرحال بیدار شده است.

صدای اذان را قطع نکرد.

شنیدن اذان صبح به او آرامش میداد.

وضویش را گرفت.

صورت و دستهایش را سریع خشک کرد.

اگر خشک نمیکرد حساسیت و عطسه تا شب امانش را میبرد.

چادر نمازش بالای کمد در اتاق پسرش بود.

سجاده سبز رنگش را که سالهاست داردش و سوغات برادرش از اولین سفر به مکه است را پهن میکند.

دور سجاده را با پارچه سبز متبرک شده دوخته است.

 سجاده اش را در پذیرایی کنار صدای شعله های بخاری که میسوزند پهن میکند.

تپش قلب کوچکی در وجودش احساس میکند و دونفره مشغول نماز خواندن میشوند.

نمازی از جنس مادر و فرزندی.

سجاده که جمع میشود.

خوشحال است.

خوشحال است که از الان تا بیدار شدن فرزندش حداقل یک ساعت وقت دارد.

یک ساعت وقت آن هم در صبح.

میداند که باید از صفحات صبحگاهی شروع کند.

هوا تاریک است.نمیخواهد چراغی را روشن کند.

چراغ بالکن روشن است.

شبها روشنش میگذارند تا پسرشان نترسد.

اول تصمیم میگرد به اتاق پسرش برود و نوشتن صفحاتش را شروع کند.

اما میترسد صدای خش خش قلم روی کاغذ او را زودتر از موعد بیدار کند.

به آشپزخانه میرود.

نور بالکن از گوشه پرده، آشپزخانه را به حد کافی روشن کرده است.

صندلی غذاخوری را به کنار پنجره میکشاند و شروع میکند به نوشتن.

اولین جمله اش این است:امروز یک هدیه صبحگاهی بعد از مدتها نصیبم شد.

دفتر را می بیند.

حس میکند هر لحظه ممکن است خوابش بگیرد.

خواب شیرین است.

و او خواب شیرین را دوست دارد.

لپ تاپ را در تاریکی اتاق روشن میکند.

میخواهد از نور زیاد لپ تاپ برای پریدن خوابش کمک بگیرد.

نور لپ تاپ کار خود را درست انجام میدهد.

صفحه ورد را باز میکند و شروع میکند به نوشتن.

تایمر موبایل زنگ میخورد.

یک پومودورو انجام شد.

میخواهد پومودوروی دیگری برود که صدای جیرینگ جیرینگ تخت پسرش می آید.

ساعت یکربع به شش صبح را نشان میدهد.

منصرف میشود.

میداند همین الانهاست که فرزندش بیدار شود.

خود را مشغول خواندن در صفحات وب میکند.

دلش میخواست میتوانست کتاب دست بگیرد.

بارها امتحان کرده است.

کلمات روی کتاب آن هم سرصبح خواب را بیشتر به چشمانش می آورد.

فرقی هم نمیکند کتاب شیمو شیمو باشد با کلی صفحات رنگی وعکسهای زیبا و جذاب و شعری دلچسب  یا  کتاب تحلیل رفتار متقابل نوشته اریک برن.

صبح ،کتاب که باشد او خوابش مگیرد.

برای همین به صفحات وب پناه میبرد تا نور لپ تاپ نجات بخشش از خواب شوند.

صدای مامان به گوشش میرسد.

پسر بیدار شده است.

به سمت اتاق میرود.

خودش را خیس کرده است.

قربان صدقه اش میرود و کمکش میکند از تخت پایین بیاید.

او را به دستشویی میبرد  و لباسهای تمیز تنش میکند.

هوا سرد است.

پسر می لرزد.دلش غنج میرود برای لرزش بدن پسرکش.

او را بلند میکند.

کار خطرناکی کرده است.

اما دلش نمی آید.

او سردش است و سریع باید زیر پتو برود.

جای خودش خیس است.

پتویش هم خیس است.

به تخت خودشان می بردش.

پدر خواب است.

ملحفه را تا سر روی خودش کشیده است.

پسر را روی بالشت خودش میگذارد و پتویی تمیز از کمد در می آورد.

پسر گرمش میشود.

کارهایش با لپ تاپ نیمه تمام مانده است.

مشغول گذاشتن کامنتی بود که پسرش بیدار شد.

دستی به لپ تاپ میخورد و دکمه هایش را میزند.

میپرسد این چیست؟ آن چیست؟میگوید : موس کو ؟

باز هم قربان صدقه پسرش میرود.

به او میگوید قدری صبر کنی به تو می گویم.

پسر مشغول جست و گذار در دکمه های کیبورد میشود.

مادر هم با همان حال کارش را به اتمام میرساند.

لپ تاپ خاموش میشود.

پسر در آغوش مادرش است.

آنها گرم میشوند از وجود یکدیگر.

میگوید برویم بالکن.

میروند بالکن.

میگوید فقط یک شکلات بده.

یک شکلات بنفش نصیبش می شود.

صدای در کوچه می آید.

دایی را از بالکن صدا میزند.

دایی رویش را بالا میگیرد.

خواهر زاده اش را میبیند.

به فاصله ده ثانیه به او سلام و خداحافظ میگوید.

دایی با سوییشرت طوسی  و ماسکی بر صورت میرود تا روزش را با کار در بیرون از منزل شروع کند.

با هم بای بای می کنند.

ساعت 6 ونیم صبح است.

نان را از فریزر در می آورد.

پدر خواب است.

مادر کمرش درد میگیرد.

نیاز دارد که دراز بکشد.

پسر میخواهد در بالکن بماند.

میگوید :نمیتوانم پسر قشنگم.کمرم درد گرفته است باید کمی دراز بکشم.

پسر درک میکند.

هر دو به داخل می آیند.

پسر درخواست شنیدن قصه از کست باکس را میکند.

چند روزیست قصه آتش فشان را صبح و شب گوش میدهد.

موبایل را برمیدارد.

اینترنت باز هم مشکل دارد،مثه همیشه.

میپرسد چرا نمی آید.

در جواب میشنود :باید صبر کنیم.

یخ نان باز شده است.

مادر میداند که ترجیح پسرش به کره است.

چند لقمه ای نان و کره آماده میکند و همانطور که مشغول شنیدن قصه کرگدنی به نام کرگدن هستند یکی از لقمه ها را برمیدارد و میخورد.

دومی را نمیخورد.

میگوید پنیر میخواهد.

مادر سرحال است.

نان و پنیر برایش درست میکند.

و از او فیلم میگیرد.در دل خدا رو شکر میکند و میگوید چگونه شکر این نعمتت را به جا بیاورم که هرکاری کنم کم است.

پسر سیر میشود.

پدر خواب است.

ساعت 7 و نیم صبح است.

آهنگی از موبایل پخش میکنند و مشغول بازی میشوند.

مادر دلش میخواهد همراهش بدو بدو کند.

اما برایش بهتر است که بنشیند.

پسر دور مادر میچرخد و مادر میگوید اگر میتوانی بیا بگیرش.

با هم میخندند.

باهم شاد هستند.

باهم حالش خیلی خوب است.

لوبیاهای چیتی رو گاز در حال قل خوردن هستند.

میخواهد آش بگذارد.

آشی از نوع خودش.با دوغ و بلغور گندم و لوبیا چیتی.

دستورش را جایی نخوانده است.خودش یکبار اختراعش کرد و از آن روز خوشش آمد.

ساعت 8 ونیم است.

خسته شده است.

به سمت اتاق می روند.

پدر هنوز خواب است.

با سرو صدا و خنده و شوخی پدر را بیدار میکنند.

مادر که از بیدار شدن پدر خیالش راحت میشود.

نیم ساعتی وقت برای استراحت میخرد.

خودش را در تخت زیر ملحفه آبی رنگ ولو میکند و بالشتی را بغل میگیرد.

ساعت 9 صبج است.

لوبیاها پخته شده اند.

حالا نوبت بلغور گندم است که با دوغ بپزد.دوغ ندارند.

پدر میرود دوغ بخرد.

پسر لباس سبزش را می پوشد و چتر سبزش را دستش میگیرد و میگوید من هم می آیم.

باران نمی بارد.

کرونا هست.

پدر میگوید برو پیش مامانا تا من برمیگردم.

پسرش مادربزرگش را "مامانا" صدا میزند.

"مامانا" کلمه اختراعی پسرشان است.

آنها در طبقه بالای خانه مامانا زندگی میکنند.

خوبیش این است که دیگر در کرونا دلتنگ مادر نمیشوند.

بالاپشت بام پارک درست کرده اند.

سرسره گذاشته اند و تاب و چمن مصنوعی.

کرونا است.انها برای تفریح بیرون نمی روند.

اش آماده است.

میداند فرزندش جز آش رشته آش دیگری را نمیخورد.

اما میگوید حالا شاید هم خورد.

ناهارشان را زیر سایه بان قرمز روی میز و صندلی های قرمز به یادگار مانده از جگرکی ناردون میخورند.

پسر نمیخورد.

میگوید سبزی دارد.

مادر دور پسرش میگردد.

انگاری امروز عاشقتر شده است.

هر چند وقت یکبار این حس بهش دست میدهد.

حس اینکه یک پله در مادری عاشقتر شده است.

امروز هم یکی از همان روزها بود.

درست یک ماه تا تولد پسرشان مانده است.

به فکر کادوی تولد است.

از ماه قبل به فکر کادوی تولد بوده است.

پسر امسال معنی تولد را فهمیده است.

امسال در بالاپشت بام خانه شان کلی تولد گرفته اند و در آشپزخانه شان کلی کیک تولد پخته اند.

کرونا بود.

از شیرینی فروشی چیزی نمیگرفتند.خودشان پختند.خوشمزه تر از هر شیرینی فروشی دیگری.

ساعت یک ظهر است.

سراغ کارتونش را میگیرد.

باید از لپ تاپ کارتون ببیند.

تلویزیون خانه شان سوخت.

همان شبی که مادر بی حوصله بود و پسر لجباز.

کنترل پرت شد به سمت صفحه تلویزیون و تلویزیون دیگر روشن نشد.

تلویزیون گران است.

دیگر تلویزیون نخریدند.

اصلا برای چه میخریدند.

نمی ارزید .

برای زندگیشان حکم سم را داشت.

مدتها بود شبکه های خبری را حذف کرده بود.اما سریالها و برنامه های گاه و بیگاه را هم نمی پسندید.

پدر گاهی روشن میکرد.

مادر نه.

پسر فقط کارتون میدید.

آن هم از روی فلش و گلچین شده توسط مادر خانه.

حالا مدتهاست که با لپتاپ کارتون می بیند.

میداند لپتاپ به جان مادر بسته است.

حواسش است دست از پا خطا نکند.

ناهارش را نخورده است.

چند مورچه پردار در بالاپشت بام پیدایشان میشود.

مادر میترسد و زودتر به خانه برمیگردد.

و روی تخت دراز میکشد.

دردی در قسمت شکمش حس میکند.

حس میکند شکمش کمی بزرگتر از قبل شده است.

پدر و پسر به خانه برمیگردند.

پسر میگوید نان و پنیر می خواهد.

پدر لقمه ای برایش میگیرد.

لپ تاپ را روشن میکند.

رمز را بلد نیست بزند.

پدر رمز را برایش وارد میکند.

بقیه کارها را بلد است.

خودش میرود درایو را باز میکند.

پوشه کارتونهایش را می آورد و کارتونی را که دوست داشته باشد می بیند.

کارتونهایش امن هستند.

میتوان با خیال راحت او را دو ساعتی تنها گذاشت و کمی بعد از ناهار استراحت کرد یا هرکاری که در آن لحظه حوصله شان میگیرد.

پدر امروز شیفت نیست.کل روز را خانه است.

ساعت 3 بعداز ظهر است.

پسر لپ تاپ را میبندد.

میخواهد بازی کند.

مادر دوباره آهنگی از موبایلش پخش میکند و پسر دور مادر میگردد تا موبایل را بگیرد.

صدای جیغ و خنده شان کل ساختمان را گرفته است.

سر مادر گیج میرود.

میگوید باید کمی دراز بکشد.

پسر درک میکند.

پدر با او همبازی میشود.

صدای زنگ تلفن خانه می آید.

کسی نمیرود بر دارد.

مادر بلند میشود که تلفن را جواب دهد که پسر به دو میرسد و تلفن را روی بلندگو میگذارد.

با پسرعمه اش مشغول بازی صدای حیوانات از پشت تلفن میشوند.

مادر نگاهش میکند.

امروز عاشقتر شده است.

همان یک پله است گویا.

هرکاری که پسر میکند به چشمش جور دیگریست.

جوری که انگاری کسی همانند او ندارد فرشته ای چون پسرش.

میداند همه مادرها این حس را دارند.

اما به خودش مغرور میشود از داشتن همچین فرزندی.

دلش میخواهد برود بیرون.

هوای بیرون را دارد.

راستش خیلی هوای بیرون را ندارد.هوای خرید و گشت و گذار برای عضو جدیدشان را دارد.

ساعت نزدیک 4 است.

پسر را راهی خانه مامانا میکند.

تا خودشان بروند بیرون و لباس ببینند.

کمی در تخت دراز میکشد.

پدر لپ تاپ روشن میکند.

از تخت بلند میشود و بسته گوشتی بیرون میگذارد.

میخواهد کتلت بگذارد.

پدر دارد ویدیوهای تحلیل را گوش میدهد.

میرود کنارش و مشغول دیدن ویدیو میشود.

محو درس میشوند و هوای بیرون رفتن از سرشان می افتد.

یک درس تمام میشود.

سیب زمینی شان تمام شده است.

به طبقه پایین میرود و دو عدد سیب زمینی از مامانا میگیرد.

بوی کدوی پخته مشامش را نوازش میدهد.

سیب زمینی ها را با مایع خوب میشوید.

کرونا هست.

پیازی را از سبد برمیدارد و آن را هم خوب میشوید.

باز هم چون کرونا هست.

مراقب است تا جایی که بتواند و یادش یاری کند.

کدو میخورند و مشغول تحلیل بازار میشوند.

هوا سرد است روی خودشان پتویی می اندازند.

ساعت نزدیک 5 است.

باید بروند و شام بگذارند.

پسرشان پیش مامانا است.دارد از بالکن کوچه را میبیند و سیب زمینی سرخ شده میخورد.

کتلت ها در روغن داغ جلز ولز میکنند.

کتکلتها آماده است.

صدای دعوا از کوچه بلند میشود.

همسایه روبرویی شان است.مریم خانم.

چند قلچماق در کوچه شان هستند.

همه هیکلی و قلدر.

انها که بودند؟

آنجا چه کار میکردند.

با مریم خانم چه کار داشتند.

همسایه ها در کوچه هستند.

پسر خوابالود است.

ساعت 6 است.

پدر سه بشقاب غذا میکشد و روی میز آشپزخانه میگذارد.

غذایشان را میخورند.

پسر اما بیشتر خوابالود است تا گرسنه.

با بازی غذایش را کمی میخورد .

مادر دلش درد گرفته است.سنگینی خاصی در وجودش حس میکند.

پسر مسواکش را نمیزند.

خوابش می آید.

روتختی اش خشک شده است.با کمک مادر روی تخت پهنش میکنند.

پسر قصه آتش فشان را میخواهد.

مادر کنار پسر روی تخت دراز میکشد.

صدای کشیده شدن چیزی از بالا پشت بام می آید.

پدر است که دارد چمن ها را مرتب میکند.

پسر خیالش از توضیح مادر راحت میشود.

قصه تمام میشود.

اما میگوید قصه کرگدنی به نام کرگدن هم میخواهد.

مادر برایش میگذارد.

دل مادر درد گرفته است.

مادر خودش از پدر خواسته است که پسر را دیگر نخواباند.

شبهایی که پسر با پدر خواب میرفت دو ساعت طول میکشید.

اما با مادر نهایت بیست دقیقه.

یک هفته ای میشود که مادر خودش خواباندن پسر را به عهده گرفته است.

پسر میخوابد.

لبهایش غنچه میشوند.

موهایش عرق کرده اند.

برایش در دل آیه الکرسی میخواند.

بوسه ای بر دستانش میگذارد.

سعی میکند بلند شود اما تخت کوچک است و برایش سخت.

پدر به کمک مادر می آید.

پسر خوابید.

مادر مشغول نوشتن است و پدر مشغول کتاب خواندن.

تلویزیون نیست.

آنها حالشان خوب است.

 

 

 

  • ۹۹/۰۷/۲۱
  • خانم مسلمون

خدابامنه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
برای زندگی می‌نویسم