مرا ببخش ننه کامبیز
مهر که بیاید میشود سه سال که نیستی.
بودی، مهربان بودی؛ با من مهربان بودی و شاید با همه.
دیدنِ مهربانیت، چشمِ دل میخواست که در روزهای بودنت، من یکی آن را نداشتم.
راستش من نه تمایلی به دیدنِ مهربانیت داشتم و نه سهمی از مهرم را نثار تو کردم. حتی آن آخریها آنقدر سخت میگذشت که آرزو میکردم بروی؛ بروی که دیگر عذاب نکشی.
چند روز پیش، وقتیکه کتلتها را، راهیِ روغن داغ میکردم، روی مثلِ ماهت در نظرم آمد و برای اولینبار، دلم برایت عجیب تنگ شد.
میدانی تو صورت همان مادربزرگهای شیرینی را داشتی که با دیدن چهرهشان از پشت قاب تلویزیون قلبم برایشان پر میکشید؛ اما من تو را ندیدم و البته که به تو خردهای نیست. مشکل به تو برنمیگردد، خودم بودم که مشکل داشتم؛ که میترسیدم بگویم: «دوستت دارم.»
من مستقیم تو را نیازردم، آزردم؟ اما اعتراف میکنم که غیرمستقیم تا بینهایت.
آنروز، دُردانه و سنجاقسینه با پدرشان، در حیاط، مشغول بازی بودند که با تو به صحبت نشستم و برای این حجم از دلتنگی که قلبم را چنگ میزد، یکریز اشک میریختم.
دلم تنگِ تک تک لحظههایی بود که در خانهمان حضور داشتی؛ که تو بودی و من قدر ندانستم.
دلتنگ این بودم که از جلوی چشمانت رد شوم و تو قربان صدقهام روی، دلتنگ اینکه چیپس و پفک و لواشکهایم را با تو قسمت کنم.
دلتنگ دیدنت در لباسهای گُلگُلی و روسریهای رنگی و حتی دلتنگ سرک کشیدنهایت در هر کاری بودم.
با دقت کتلتها را در جلزوولز روغن برمیگردانم و از همصحبتی با تو، وجودم سرشار از آرامش شده بود که درِخانه با صدای گریهای بیامان باز شد.
گویا در کِشمَکِشی برادرانه، سنجاقسینه با صورت بهطرز فجیعی زمین میخورد.
او را در آغوش میگیرم و گریهاش در صدای گریهام رنگِ محوِ بیخیالی به خود میگیرد.
او آرام میشود و من خالصانه به پهنای صورت اشک میریزم و از شوک این اتفاق،ساعتها در خود فرو میروم.
تو را منجیِ آن لحظه فرزندم میبینم. تویی که برای اولین بار، اینچنین به خاطرم آمدی تا یادت اتفاق شومی را که در یک قدمیاش بودیم، در نطفه خفه کند.
تو سخاوتمندانه مهربانیات را از آن دنیا برایم حواله کردی.
تو مهربان بودی و حتی هنوز هم هستی.
شک ندارم بعد آن همه سختی در زندگی، آن همه راز و نیاز با خدا، آنهمه مهربانیِ بی غل وغش، الآن جایت خوب است؛ خیلیخوب.
از تو برای تمام مهربانیهایت ممنونم
گل پسر چطوره؟