برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

از قیطریه تا اورنج کانتی

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ب.ظ

هنوز مزه«خالکوب آشویتس» که روایتی واقعی از زندگی و عشق بود، از ذهنم نرفته بود که کتاب جدیدی را شروع کردم؛«از قیطریه تا اورنج کانتی».

 


 

کتابی که راجع به مرگ تدریجی نویسنده به زبان خود نویسنده است،کتاب را با گوگل کردن اسم نویسنده و دیدن چند عکس و کلیپ از او شروع کردم،بلی من حمیدرضا صدر را نمیشناختم،حتی یک بازی فوتبال هم از ابتدا تا انتها ندیده بودم؛ چه برسد بخواهم بنشینم و تحلیل و نقد بازی را گوش دهم،راستش کتابهایی که از او چاپ شده بود هم به دیدم نخورده بود.اما چهره اش آشنا بود،یک چهره آشنا،بدون اینکه نام و نشانش را بدانی.
حمیدرضا صدر همین چند ماه پیش از دنیا رفت،تیر ماه
۱۴۰۰.
چه فراز و نشیبی داشت ماجرای مرگش،کتاب دو جا حسابی تکانم داد:
آنجا که دوستانش با او تماس میگیرند و میگویند در کانادا منتظرت هستیم حمید جان،خوب میشوی.
و از قضا آن پرواز،با هواپیمای اوکراینی صورت میگیرد .
هواپیمایی که در آسمان ایران به پرواز در میآید و در یک‌سهل انگاری عزیزانی پر پر میشوند که داغش به دلت ملت ایران ماند.
و کسانی که انتظار مرگشان را نداشتی پر میکشند و میروند.
و جای دیگر، وقتی در مسیر برگشت به خانه از بیمارستان،بعد از عمل جراحی در آوردن یک غده اندازه تخم مرغ از جمجمه در ترافیک کالاباساس گیر میکنی و محو تماشای مه میشوی ،مه ای زیبا که در حافظه موبایلت ثبت میشود.
و فردایش خبر سقوط هلی کوپتر شخصی کوبی برایانت،اسطوره بسکتبال، را در منطقه کالاباساس به علت مه میشنوی و اخبار که کشف اجساد تکه تکه شان را پوشش میدهد.
راستش یک جای دیگر هم بود،آنجا که دکترها میگفتند دیگری فرصتی نیست و او زنده ماند و ماند و ماند.
و در نهایت دعوت حق را لبیک گفت.
خواندن ماجرای مرگ حمیدرضا صدر،با وجود غم فراوانش و گریه انتهای کتاب،پر از لذت زندگی بود برایم.
ممنونم جناب صدر که ماجرای مرگت را نوشتی و برایمان به یادگار گذاشتی.
روحت شاد.

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
برای زندگی می‌نویسم