برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

تو میتونی جوراب هات رو بپوشی

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۲۱ ب.ظ

ثبت لحظه ها لزوما نباید به کار کسی بیاید و قطعا هم نخواهد آمد؛جز به کار خودم.

دلیلم برای نوشتن و ثبت لحظه هایی که به یک ساعت هم نکشیده فراموش خواهند شد،

مرور رفتارها و اتفاق هایی هست که باعث شخصیت سازی میشه؛شخصیت من و پسرها.

آنجایی که مستاصل میشوم و نمیدانم باید چه کار کنم؟!

بیام و ببینم قبلا چه کار کردم ،جواب گرفتم؟

از چه راهی رفتم و جواب نگرفتم؟!

خب فکر کنم بعد از این مقدمه چینی کوتاه، دیگه وقت قصه امشب شده:

بعد از هزار مدل بازی پوشیدن جوراب و انواع و اقسام حواس پرتی ها ،همچنان

لنگه به لنگه جورابهایش دستش بود و با گریه میگفت : نمیتونم.

  • چرا پسرم تو میتونی.
  • نه نمیتونم
  • من خودم دیدم تو قبلا تونستی .
  • نه الان نمیتونم
  • میتونم کمکت کنم
  • نه نمیتونم.باید خودت پام کنی
  • خب مجبور نیستی با جوراب بری.اگه نمیتونی جوراب بپوشی.بدون جوراب برو
  • نه من جورابمو میخوام
  • فقط میتونم کمکت کنم
  • نه تو پام کن

این مکالمه ها با گریه هایی همراه بود که سوز غمناکی داشت و اثری از گریه ها و جیغ های لجبازی درش دیده نمیشد.

شک ندارم در آن موقعیت اگر کسی؛ من و علی را آنقدر خونسرد در مقابل گریه های مظلومانه پسرمان میدید،هرچی از دهانش در میامد نثارمان میکرد و بچه را بغل میکرد و می برد خودش بزرگ کند.

مرغ او یک پا داشت که من نمیتوانم جورابهایم را بپوشم،حتی با کمک شما و صفر تا صد به عهده شماست.

مرغ ما هم یک پا داشت که نهایت کاری که میتوانیم برایت انجام بدهیم ،کمک کردن است. (با علم به اینکه دیده بودم بارها و بارها جورابش رو به تنهایی پوشیده و همچنین دچار هیچ گونه کمبود محبت و توجه ای هم نیست)

هیچ کس از موضعش پایین نمی آمد.

رو به علی گفتم:"بهترین راه ترک موقعیته.ازش خداحافظی کن.بگو که دوست داشتی باهاش بری خرید.اما دیگه مجبوری تنها بری."

دلم نمیخواهد این را بگویم اما پسرکم همانند مرغ پرکنده ای شده بود که همچنان یک لنگه پا ایستاده بود و میگفت نمیتوانم.

کشاندمش سمت صندلی و گفتم:

 "بشین".

و به او اطمینان دادم که نشستن روی صندلی باعث میشود ،جوراب پوشیدن آسان شود.

  • پسرم من فقط میتونم کمکت کنم تا تو جوراباتو بپوشی

نشست و بدون کمک آنچنانی از من ؛ جورابهایش را پوشید.

بوسیدمش و رفت.

اتفاق از ذهن من به کل پاک شد و حتی تصمیم نداشتم که راجع بهش با او صحبت کنم.

و به قولی بروم بالای منبر که : "مامان جان شما خودت میتونستی جوراباتو بپوشی چرا اینجوری گریه و زاری راه انداختی.آدم خودش باید کارای شخصیش رو انجام بدم.مامان و بابا فقط میتونن کمکت کنن.

دیگه تکرار نشه.

والسلام."

شب بعد از خواندن قصه های شبش، برای خودش روی تخت غلت میزد و سعی داشت بخوابد؛

که گفت:

  • مامان چرا من گریه کردم؟
  • کی پسر قشنگم؟
  • گریه میکردم میگفتم نمیتونم جورابمو بپوشم

(شوکه شدم.

یادش بود.

خب آره معلومه که یادشه.همه اش 10 ساعت از ماجرا گذشته.

تو یادت رفته.

اما او مشغول بالا و پایین کردنهای اتفاقهای روزشه.)

 بغضی ته گلویم نشست و جواب دادم:

  • آره مامانی چرا گریه میکردی ؟چشمای قشنگت اشکی شد.
  • دیگه گریه نمیکنم. آخه خودم میتونم جورابمو بپوشم.
  • آره پسر مامان؛ تو میتونی .یه بوست کنم؟
  • آره

و یکی از شیرین ترین بوسهای زندگی ام را از صورتش برداشتم.

همین برای من بس که تو بدانی " میتوانی".

و اگر روزی شک در توانستن و نتوانستن انجام کاری داشتی بگویی: "بگذار امتحان کنم".

مثل آنروزی که کالسکه برادرت را در حیاط خانه هل می دادی و من گفتم:" اینجا سخته من خودم میبرم". و جواب گرفتم:"بذار امتحان کنم."

تو امتحان کردی و توانستی .

و من در دل غش رفتم برایت.

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
برای زندگی می‌نویسم