برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده جذاب» ثبت شده است

تو مرامم نیست اینجا در حد یک جمله پست بگذارم،اما فقط اومدم و بگم :

«من همونی ام که افتاده بود رو غلتک و حالا یکباره استپ کرده و نمیدونه باید چجوری دوباره غلتک رو راه بندازه.»

بمون اینجا به تاریخ ششمین روز از اردیبهشت 1401

یک ماه دیگه میام و گزارش کار میدم.

  • ۴ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۰۲
  • خانم مسلمون

نیمه های شب بود.نور ماه به صورتم تابید.

از تابشش بیدار شدم و نگاهش کردم.

در آن نیمه شب؛ خواب ، به راحتی از چشمانم پرکشید.

پر از وجود خدا شدم و نشستم به هم صحبتی با او.

ماه واسطه ام شد تا حرفهایم را به خدا برساند  و چقدر واسطه قرار دادن ماه برایم لذتبخش بود.

گرم صحبت با او شدم و دقایقی  بعد خود را در آغوش او، امن ترین جای جهان دیدم و به آنی خوابی عمیق و پر از حال خوب وجودم را در بر گرفت.

این بخشی از شبهایی بود که من مادر نبودم و حتی همسر هم.

من بودم،شب ،ماه تابان ، خدا ، عشق و حال خوب.

و شب که برایم دوست داشتنی ترین بخش شبانه روز است؛ نماد آرامش و امنیت و البته باید بگویم دوست نداشتنی بخشی که برایم نماد ترس و دلهره نیز می باشد.

آری همانقدر که او را دوست می دارم،دوستش ندارم.

روزها آمدند و رفتند و روزگار مرا همسر کرد و سپس مادر.

شبی از شبها ،درست زمان خواب پسرک ،صدایش زدم و گفتم:«عجله کن،شب شده است باید زود بخوابی.»

پسرکم ترسید.خودش را در تخت مچاله کرد و پلک هایش را به هم فشرد.

چرا این چنین کرد ؟

من چه کردم ؟

او را ترساندم؟

او را از شب ترساندم،به همین راحتی با همان یک جمله.

خود را ظالمی دیدم در حق او که این چنین، ترس به جانش انداخته ام.

همانگونه که شاید در کودکی من نیز،شخصی بیرحمانه ترس خود را برمن تحمیل کرده و سپیده خردسال یاد گرفت که از شب و هزاران چیز دیگر بترسد.

اتفاق آن شب،تلنگری بود بر ذهنم تا بیش از قبل، حواسم به جزئیات رفتار و کلماتی که بر زبان می آورم،باشد.

با خود عهد بستم: «من نباید کسی باشم که بذر ترس از هرچیزی را در دل کوچک او بکارم.»

روزها از پی هم آمدند و رفتند و او بزرگ و بزرگ تر شد.

در یکی از همین شبها،قبل خواب رو به من کرد و گفت:

  • من بزرگ بشوم، تو پیر میشوی میروی پیش خدا ؟

میدانستم این حرفها را  از چه کسی شنیده است. اما دیگر کار از کار گذشته بود. باید راه نجاتی می اندیشیدم برای ترس و اضطرابی که به درونش هجوم آورده بود.

شب بود و وقت خواب و او بحث پیری را باز کرده بود.

ذهنم یاری نمیکرد ، و با هر حرفی که از دهانم خارج میشد خدا خدا میکردم که بیراهه نگفته باشم.

نمیدانم چطور؟ اما هر طور که بود،آن شب به لطف خدا ، بخیر گذشت.

تاکنون همه سعیم بر این بود که ترسهای خود را، به  خورد او ندهم و حالا این چنین از در و دیوار برایم می ریزد و باید در پی از بین بردن، ترسهایی که از اطراف به وجودش رخنه کرده است نیز باشم.

وقتی می شنوم جنگلی آتش گرفته همه وجودم پر از دلهره می شود.

پسرک هم خبر را می شنود.

می گوید : «کپسول آتش نشانی مان را می بریم و خاموشش میکنیم.»

در لحظه،خیالم راحت میشود که با موضوع کنار آمده است و خبری که شنیده او را به تشویش نیانداخته است.

اما شب بعد، میشنوم که می پرسد: «مامان جنگل آتش گرفته است ؟!»

و من می مانم و بازهم راست و ریست کردن ذهنیاتش که قبل خواب، او را به دلهره انداخته است.

میدانم همیشه همراهش نیستم و نمیتوانم هر چیزی را برایش طوری توضیح دهم که دلش آرام بگیرد.

بزرگ میشود.بزرگ میشود و می بیند که دنیا چقدر ترسناک است.

اما باورم اینست اگر این روزها تلاشم را برای زیبا ساختن دنیا، در ذهنش انجام دهم،او خود که بزرگ شود با شخصیت زیبا بینش، در فکر زیباسازی خواهد بود، حتی اگر غرق در نازیبایی های دنیا شود.

ساختن شخصیت فرزند مگر دست کسی جز پدر و مادر است ؟ امیدوارم تا وقت باقیست مسئولیتم را درست انجام دهم حتی اگر پارازیتهایی از این سو و آن سو به زندگی مان وارد شود.

درست است که جز راست نشاید گفت اما باور کنید هر راست هم نباید گفت ، آن هم به کودکی چهارسال و نیمه.

و راستش من چه اجازه ای دارم که ترس خود را به او تحمیل کنم ؟ حتی اگر عمیقا از چیزی بترسم.

 

 

  • ۳ نظر
  • ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۱۶
  • خانم مسلمون

سه ماه پیش،با از سر گرفتن جدی فعالیتم در اینستاگرام،یکی از دغدغه هایم برای انتشار مطالب ، مخاطب و سلیقه اش بود.

هربار که پستی را آماده میکردم، از ذهنم میگذشت اگر فلانی خوشش نیاد و نپسندد چه ؟!

راستش حتی برای زیباترین عکسها و به زعم خودم دلنشین ترین متن ها، این خودخوری ذهنی با من همراه بود.

روزی  با دیدن منظره ای، دلم برای آن همه زیبایی رفت وخواستم که عکس را منتشر کنم. خوب بخاطر دارم که برای انتشار آن عکس و مخاطب پسند بودنش، تردید داشتم؛در نهایت عکس آپلود شد اما به محض بارگزاری پشیمان شدم و درصدد حذف برآمدم.

اینستاگرام به دلایلی عکس را حذف نکرد و من بی خبر از اصل موضوع، به خیال اینکه عکس دیگر نیست، به جمع کردن میز صبحانه مشغول شدم. کمی بعد باصدای دینگ موبایل به سمتش رفتم و با بازخوردهای مثبت عکس مواجه شدم.

این همان عکسی نبود که فکر میکردم مخاطب پسند نیست؟

آن روز برایم مشهود شد که :"همه ی من، مورد قبول همگی نیست،همانطور که بخشی از من که مورد قبول دیگریست، ممکن است مورد آزار دیگری باشد و مهر تایید گرفتن از سلیقه همگان قطعا کاری ناشدنی است. پس از -خود بودن- نترس"

چندی قبل،با انتشار متن استوری که خودم را شرح میداد، دوستی چند ساله، از سر کج فهمی های خودش، خود خواست که متنم را به خود بگیرد و آنچه را اصل مطلب بود را نادیده و مرا که آن روز در شرایط روحی بسیار بدی بودم را مورد خشم خود قرار دهد و با زدن برچسب بیسوادی، بلاکم کند.

چرا به خودم جرات دادم و صراحتا گفتم «کج فهمی»؟

  1. توهینی در کار نبود
  2. شخص خاصی مورد قضاوت قرار نگرفت
  3. مخاطب اول و آخر متن خودم بودم وشرح یک واقعه از زبان خودم بود
  4. کلمه طلاق هم مانند ازدواج یک اتفاق است و چرا نباید از آن استفاده کنم برای تفهیم مطلبم؟

آن روز خوشحال بودم که حرمت دوستی مان را نگه داشتم و  خشم او را با آرامش وصبوری پذیرفتم، هرچند که او این همدلی را نپذیرفت.

من توانستم زمانی که ناروا مورد حمله دوستی قرار گرفتم،کنترل خشم را در دستانم بگیرم و ناراحت نشوم و بروز نداشته باشم.

این – خود من – بود.

اما- خود من- همیشه هم موفق به این چنین عکس العملی نمی شود و امکان اینکه همیشه در اوج خستگی خونسرد بماند، دور از انتظار است.

تصور یک انسان کاملا مستاصل،این روزها برایم کار عجیب و غریبی نیست چرا که کافیست نگاهی در آینه بیاندازم تا ذره ذره خستگی و به هم ریختگی اوضاع به جای چهره ام، برایم ظاهر شود.

سیزده ماهه به سرفه افتاده بود و باید دکتری او را ویزیت میکرد.

برای پیدا کردن دکتر اطفال خوب، چهار سال و چهار ماه است که این سر دنیا و آن سر دنیا را گشته ام تا پزشکی را پیدا کنم که هم وقت بگذارد، هم اخلاق داشته باشد، و هم تشخیص؛ لیک تاکنون موفق نشده ام.

از سر ناچاری، به دکتری بسنده کردیم که شاید همه گزینه ها را نداشته باشد اما از همگیشان نیز، مبرا نیست.

با وزن کردن سیزده ماهه، ما را از کمبود وزن هفتصد گرمی او آگاه کرد.که خب آن لحظه تجربه ام در دل به سخن درآمد و گفت: "نترس .سه روز تب داشته است و تب وزن را کم میکند و طبیعی است."

با اینحال زبانم لال،پرسیدم : برای وزنش پیشنهادی دارید؟

دکتری که آنسو و اینسوی دنیا را برای پیدا کردنش جستجو کرده بودیم و به او اعتماد؛ نه گذاشت و نه برداشت جوابم را این چنین داد:

  • نه، وقتی شش ماه به شش ماه می آوردیش چه بگویم.مشکل از شماست.

هنگ کردم،مشکل از من است ؟ چرا ؟

شنیدن کلمه " مشکل از شماست" آتش درونم را شعله ور کرد. آن لحظه که تصمیم گرفتم جوابش را بدهم ،درست به خاطر می آورم، شاید کمتر از یک ثانیه شد؛ اما آگاهانه تصمیم گرفتم که خشم خود را بروز دهم.

با استرسی که کاملا در صدایم مشهود بود،گفتم:

«شش ماه به شش ماه ؟

گفته بودم که پسرم، ماه پیش ویزیت شد.حالا چون پیش شما نیامدیم یعنی دکتر نبردیم.

عجیب است.من یک پسر چهار ساله هم دارم.او اضافه وزن دارد. آن هم مشکل از من است؟این یکی نمیخورد تقصیر من است؟ آن یکی میخورد تقصیر من است؟»

و با همان خشم،دکتر که نگاهش سمت همسرم بود را مجدد خطاب قرار دادم و گفتم:«شما حتی به من که دارم باهاتون صحبت میکنم هم نگاه نمی کنید.من از شما سوالی پرسیدم و جوابی خواستم.همین .اجازه پرسیدن سوال هم ندارم ؟»

توپم پر بود و دلم میخواست بی خیال معاینه می شدم و از آنجا بیرون می آمدم.

اما فکر موبایل دست گرفتن و گوگل را زیرو رو کردن برای جستجوی دکتری دیگر ، آشفته ام کرد.

دکتر در توجیه حرفش برآمد و گفت:«نگفتم مشکل از شمای تنهاست.میتواند پدر هم باشد» و در ادامه با گفتن جمله:"شما چرا انقدر عصبی هستید ؟"من را به سکوت وا داشت و به آنی خستگی جسمی شدیدی در خود،حس کردم.

روی صندلی نشستم.او حرف میزد و من به این که:"او چقدر نادان است که این چنین طعنه اش را ماست مالی میکند و تازه از من علت عصبانیتم را میپرسد" فکر میکردم.

آن لحظه حتی صدایش را نمیشنیدم  به نشانه تایید از حرفهایی که نمیشنوم سرم را تکان میدادم و با چشمانم، به بیشعوری او خیره مانده بودم.

او از دل مادردو پسر، با فاصله سنی سه سال وچهار ماه چه میداند؟

او از خستگی های من و از تلاش من برای درست بزرگ شدنشان چه می داند ؟

دلیل کمبود وزن سیزده ماهه را به من چسبانده بود و به جای راهکار طعنه ای حواله ام کرد. پشت حرف "مشکل از شماست"برای من هزار ها هزارها حرف پنهان شده که همه اش ازکوتاهی از مادری می آید.

چرا میخواستم خودم را به او ثابت کنم و به او بفهمانم که اشتباه کرده است ؟

من که خوب میدانستم چه کرده ام و کیستم؟

اینجاهم خودی از من بود،اعتراضم به جمله اش را طبیعی می دانستم و از آن پشیمان نیستم، شاید آن دکتر زین پس بیشتر مراقب کلماتی که به مادری درد دیده میگوید،باشد.

اما حقیقت اینست که در دل با خود گفتم ،این اعتراض کاش به گونه ای دیگری بود.

 – خود من – در تلاش است که سعی کند که در مواقعی که مورد حملات ناروا قرار میگیرد،همانند موقعیت اول(در برخورد با دوست)،با آرامش وصلابت حتی در اوج خستگی و شرایط روحی نامساعد،رفتاری از خود نشان دهد که بی برو برگرد، برگ برنده در دستانش بماند.

همین ...

  • ۳ نظر
  • ۱۰ فروردين ۰۱ ، ۰۷:۴۵
  • خانم مسلمون

امروز و دیروز و چند روزی میشود که حالم خوب نیست و با شناختی که از خودم دارم برایم عجیب بود که چرا برای حال خوب خود قدمی برنمیدارم.
راستش میدانم علتش چیست؟میدانم چرا ؟ و میدانم کجای نیروی  محرکه ام مشکل داشته است .
با اینحال کاری ازمن بر نمی آمد.میدانی، امان از روزی که نیرو محرکه ات در کسی غیر خودت باشد.
سخت میشود راهش انداخت،شاید هم روزی هرچقدر تلاش کنی نشود که نشود؛ آنوقت شاید به سر حد جنون نزدیک شوی و کاری که انجامش مجاز نیست در ذهنت وول وول کند.
دلم یک  رواندرمانگر میخواهد ،بنشینم  کنارش حرف بزنم و غرغر کنم، نق بزنم و گریه کنم،به زمین و زمان ناسزا بگویم و برون ریزی تمام کمال داشته باشم، سپس او نگاهم کند، در آغوشم بگیرد و تمام حق را به من دهد؛امید دهد تا دوباره سرپا شوم، نه امید واهی ها ،امید واقعی. از آنهایی که خودم به خودم میگویم و مجدد سرپا میشوم،از آن جنس حرفها.
همین چند لحظه قبل درست وقتی که هیچ دل و دماغی برایم نبود، ساعت را نگاهی انداختم،ظهر بود و احتمالا تا الان اذان رو گفته بودند. به امید آنکه حالم از بد به خوب تغییر کند،سجاده ام را پهن کردم و چادر سفیدم را سرم انداختم.رکعت اول و دوم را خواندم ،سومی را خواندم،چهارمی راخواندم.اما نه ،مثل اینکه نماز ظهر قصد نداشت حالم را خوب کند.به نماز بعدی متوسل شدم و خداخداکنان گفتم:«لطفا رکوع بعدی،سجده بعدی،خودت را نشانم بده،دیگر کشش ندارم،خودت را برسان»
نماز عصر که تمام شد ، بالاخره آمد، آنکه باید می آمد. به ذهن و روحم رخنه کرد،اشک ریختم و حالم به خوب تغییر یافت,نه اینکه الان بایستم و برایتان با انرژی بشکن بزنم و کردی برقصم نه ،فعلا در همین حد که بتوانم بایستم و یک لیوان آب دست خودم دهم ...
«

مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد

مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد

به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد

اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد»

 

  • ۴ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۱۵
  • خانم مسلمون

گفت : « فک کن ستون نویس روزنامه هستی.

اگه اینجوری فکر کنی دیگه هیچ جوری نمیتونی کارت رو به عقب بندازی.تو تعهد دادی و باید پای تعهدت بمونی.اون ستون روزنامه محتاج کلمه های توئه. نمیخوای که نا امیدش کنی. اگه ننویسی ،خالی میمونه و این اصلا قشنگ نیست که مسئولیت کارت رو به عهده نگیری و به عنوان فردی که تعهد داشتن براش اهمیتی نداره، شناخته بشی."

مسئولیت پذیری،خط قرمز زندگی من محسوب می شود و تا جایی که توانم یاری رساند،سعی میکنم کاری که به من محول شده است را درست انجام دهم.

من معتقدم، مسئولیت پذیر بودن از کودکی به فرد آموزش داده می شود.

پدر ومادری را تصور کنید که از سر دلسوزی که رنگ و بوی خیانت می دهد، حمال کوله پشتی مدرسه بچه هایشان می شوند و در ادامه برای  انجام تکالیف فرزندان دلبندشان دستخط خود را به دستخط خرچنگ قورباغه فرزندانشان شبیه میکنند تا بتوانند معلم را گول بزنند و در آخر، جشنی سرخوشانه برای این حمالی و گول زدن با فرزندانشان برگزار میکنند.

بی شک آن کودک بینوا، در بزرگسالی این ژن که بگذار مسئولیت کارهایم را به شخص دیگری واگذار کنم و حالا بگذار فلانی را با این روش و آن روش گول بزنم خواهد داشت؛ چرا که با الگویی این چنین بزرگ شده است و حالا انتخاب با اوست که پیرو ژن معیوبش اقدام کند و یا مسیر را به کل تغییر دهد و ژن برتری برای خودش بسازد.

مسئولیت پذیری در والد بودن، اوج مسئولیت پذیری است. اوست که با تربیت شخصیت فرزندش او را یک مقام و مسئول دولتی که پایبند به اصول رفتاری انسانی است بار می آورد.

تمام فکر و ذکر و دغدغه این روزهایم مادری است و پذیرش مسئولیتی که آگاهانه پا به زندگی ام گذاشته است. میخواهم مدام از مادری صحبت کنم و مادری. انتظار ندارید که دغدغه اصلی ام را نادیده بگیرم و بطور مثال بیایم به شما از طریقه دست گرفتن آکورد لامینور در باره پنجم گیتار بگویم.

می دانی حرفم چیست ؟!

اینکه من یاد بگیرم خودم را میگویم، سپیده. سپیده یاد بگیرد سرجای خود بایستد و آن چیزهایی را که برایش در زندگی اولویت اولویتهاست را درست اجرا کند.

راستش میتوانم چشم بسته بگویم اولویت من سربلند بیرون آمدن از مسئولیت مادری ام است که آن را کاملا آگاهانه پذیرفته ام و از قضا همه حیطه های زندگی را نیز در بر میگیرد.

والد باید بلد باشد درست ارتباط بگیرد، چرا که فرزندش شاهد است.

والد باید بلد باشد احساسات خود را درست نشان دهد، چرا که فرزندش شاهد است.

والد باید بلد باشد اگر خطا رفت، مسئولیت خطایش را به عهده بگیرد و در پی جبران باشد، چرا که فرزندش شاهد است.

والد باید بلد باشد که دنبال علایقش در زندگی برود، چرا که فرزندش شاهد است.

والد در یک کلام باید زندگی را بلد باشد و اگر تاکنون یاد نگرفته است، به جای به دست گرفتن کاسه چه کنم چه کنم و گفتن جمله "از ما دیگر گذشته است"، هم آغوش با فرزندش مسیر درست را برای خود مشخص کند و همگام با او مسیر رشد را طی نماید.

من تنها میگویم میخواهم مسئولیتم را در ساختن شخصیت فرزندم، درست اجرا کنم.

آنها مرا خواهند دید،دیگری را هم خواهند دید.

زندگی خود ساخته مادرشان را با زندگی خودساخته اشخاص دیگری مقایسه خواهند کرد.

از دید من مسئولیتم زمانی درست اجرا شده است که در زمان پیری بگویم:"من درست رفتار کرده ام.اگر آنها راه دیگری رفته اند دلیلش نادرستی رفتار من نبوده است."

                                    

 

 

  • ۵ نظر
  • ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۵۳
  • خانم مسلمون

هفته پیش تصمیم گرفتم که هر روز برای پیاده روی به سبک خودم و با پذیرش شرایطم اقدام کنم.

قطعا آسان نبود و اما ناشدنی هم نبود.

به هر حال ، سختی های خودش رو داشت.

مثلا روزهای اول باید چهارساله را با زور و کتک(همینقدر خشن،والا )  لباس می پوشاندی و همراه خود کشان کشان میبردی ،با یکساله ای که فوبیای کالسکه دارد و توان راه رفتن ندارد و باید در آغوش باشد.

این صحنه را تجسم کنید :

" یکساله ای که اضطراب جدایی دارد و  لحظه ای از بغل مادر جدا نمی شود،بوی خوش بیرون رفتن به مشامش خورده ،مادر لباسهایش را تنش نموده و حالا گریه بیرون رفتن سر داده است و به هیچ صراطی مستقیم نیست و یقه ننه بی نوایش را لحظه ای رها نمیکند تا بلکه او هم آماده شود و چهارساله ای که با ضربه های دست و پا به جان مادرش افتاده که :"من نمی آیم، خسته میشوم، با ماشین برویم" و همینطور غرغرکنان دنبال جورابش می گردد و مادری که این وسط در تلاش برای پوشیدن لباسهایش و جمع کردن کوله و گذاشتن اسپری و دستمال و ماسک اضافه و دو بطری آب بود."و بعد از بازگشت هم به فکر ناهار و یا شام گذاشتن.

سخت بود و پر از چالش.

روزهای اول با وعده خریدن خوراکی، چهارساله مجاب به آمدن شد.

اما بعدتر با تغییر مسیر پیاده روی به سمت پارک،وعده خوراکی حذف شد و این روزها خودش می آید و میگوید برویم پارک.

رفتارهای عجیب و غریب بچه ها در پارک را به آنی ضبط کرده است و سرسره خوردن های مدلی انجام میدهد.

مانعش نشدم.

حتی وقتی روی زمین بازی پارک دراز کشید.

میخواستم خوش بگذراند.

به اندازه کافی دو سال در خانه حبس بوده و همبازی ندیده بود،دیگر کافیست.

امیدوارم حرامزاده وفحش های آنچنانی و اینچنانی که بچه ها در پارک به یکدیگر می گویند را متوجه نشود و نخواهد تکرار کند.

که اگر تکرار کند ،احتمالا خواهم خندید.

و اگر بخندم وای به حالم خواهد شد.

با خودم قرار گذاشته ام هر روز بروم،پارک را نمی گویم؛  پیاده روی را.

تنها 3 عامل ممکن است من را از پیاده روی باز دارد :

1-کرونا بگیریم

2-هوا آلوده باشد

3- رعد و برق بزند

 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۱۱
  • خانم مسلمون

آن روزی که با معلم نویسندگی ام آشنا شدم، دوساله ای در خانه بود که مدام عاشق تکرار بود،کتابی را دستش میگرفت و بارها در روز درخواست خواندنش را میکرد.

چند بار محدود برایم پیش آمده بود که کتابی را برای خودم ، دوباره خوانی کنم،آن هم نه از روی لذت،آن کتاب را در سن مناسبی نخوانده بودم و شنیده بودم شاهکار است و در تلاش برای فهمیدنش، کتاب را چند سال بعد دوباره خوانی کردم. اما این قضیه برای دوساله طور دیگری بود.

او از خواندن تکراری کتاب به وجد می آمد،گویی که اولین بار است آن را میخواند. حقیقت این بود که  دو ساله در حال کشف ذره به ذره ماجرا بود، هر بار گوشه ای را در ذهنش تجسم میکرد و این پازل کم کم در خیالش ساخته میشد. هرچقدر که تکرار برای مادر، ملال آور می نمود و با کلمه کلمه اش در دل اوغ میزد؛ برای کودک دو ساله جذاب و جالب.

معلم نویسندگی ام از تکرار صحبت کرد.

کودک را دیدم، علاقه اش به تکرار را؛ خود را دیدم، فراری از تکرار را.

حرف معلمم را با کار کودکم مقایسه کردم؛کار خودم را با حرف معلمم.

راستش را بخواهید، معلم نویسندگی من با صحبتهایش از تکرار و گفتن از زیبایی های تکرار،گوشه ای از ذهن من را در مادرانگی باز کرد و کمک کرد این وجه از کودک دو ساله را دریابم.

اینجاست که انصافا حق است بگویم:«کودک من،بهترین معلم زندگی من است»

در تمام این چهارسال و چهارماه، او با رفتارهایش مسیر درست زندگی را به من نشان داد.

من قبول دارم که همه چالش هایم با او از نافهمی های من در نفهمیدن زبان شیرین اوست.

کاش در فهمیدن زبانش از خود زرنگی نشان بدهم،تا هم او از مسیر زندگی اش لذت ببرد و هم من.

 

  • ۲ نظر
  • ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۳۳
  • خانم مسلمون

بچه سوم دوستی به دنیا آمد.

خبرش را امروز در گروه مامانای خوشگل خواندم.

شوکه شدم و خبر خوشحال کننده ای برایم نبود و دلم به حال خودش وبچه هایش سوخت.

اما کمی بعدتر جلوی خودم را گرفتم و اجازه ادامه قضاوت درونی را به خود, ندادم.

در گروه،  دوستی او را "شجاع" خواند و کسانی که تک فرزند دارند را "تنبل".

با دیدگاهش مخالف بودم .

اما جای بیان مخالفت آنجا نبود،چرا که دیدگاهش این چنین است و من در تلاش برای تغییر دیدگاه کسی نیستم.

گرچه معتقدم همانقدر که من نباید مخالفتم با دیدگاهش را در جمع بیان میکردم،او هم نباید دیدگاهش را این چنین با "شجاع و تنبل" بیان میکرد.

چه بیانش از شجاع و تنبل جدی بوده باشد چه صرفا شوخی در جمع دوستانی که برای به دنیا آوردن فرزندی باید هزارو یک اما و اگر را در زندگی خود حل و فصل کنند ؛بیان جالبی نبود.

برچسب شجاع و تنبل برای امر فرزندآوری برچسب وحشتناکی است.این را حتی به شوخی هم نمی توانم بپذیرم.

با اینکه خودم یکی از طرفداران ازدیاد فرزند بودم اما دیگر کشش حمل فرزندی را در بطن خود و آغوش خود و شب زنده داری های پشت بندش ندارم.

این توان من است و تصمیم من و همسرم.

دوست دیگری هم در آن جمع گفت : باهم بزرگ میشوند و راحت میشوی.

این هم در ذهن من جایی ندارد.

پدر و مادر من سه فرزند بزرگ دارند ،اما من هیچ راحتی فکری ای در زندگی شان نمی بینم.

از زمان تصمیم برای آمدن فرزندی جدید،قطعا تو هیچ راحتی ای را نخواهی دید تا زمان مرگت.

که اگر خوب باشی مرگی دلنشین نصیبت خواهد شدو اگر نه مرگی سخت (این هم صرفا دیدگاه من است و لاغیر).

این ها نشخوارهای ذهنی ام بود که دو ساعتی درگیرشان بودم.

باید نوشته میشد و از ذهن خارج میکردم.

راستی ،جایی نوشته بودم : "دنیایمان قشنگ نیست،خانه مان که میتواند قشنگترین جای دنیا برای فرزندانمان باشد".

این را مدام به خودم میگویم ،اما شما هم به خودتان بگویید.

  • ۳ نظر
  • ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۳۳
  • خانم مسلمون

روی تخت ،با چشمای مشکی براقت به سقف خیره شده بودی؛برادرت تو بغلم بود و داشتم با آهنگ ترکی شادی که حکم لالاییش رو داشت ،میخوابوندمش.
نگاهم بهت قفل شد تا بلکه از سقف چشم برگردونی و به مادرت نگاه کنی،
بالاخره نگاهم کردی لبهام رو غنچه کردم و از دور بوسیدمت.
لبخند محوی زدی و چشمانت رو بستی.
همینجا درست همینجا بود که فهمیدم ...
عزیزکم 
رولکم
جانکم
اشک درمون دردم نیست،حداقل تو این یه مورد.اشتباه مادری از نگاه من، ببخشش نداره،حتی جبران هم نداره.
تو ذهنت موند ،میمونه شاید تا ابد.
امروز وقتی عزیز جون،لباسهاتون رو آورد،محو رنگ قشنگش شدم .به دو دست لباس نگاهی انداختمو گفتم :نه اندازه صدرا که نمیشه .
و با ذوق لباس رسا رو تنش کردیم.کلی عکس گرفتیم و قربون قشنگیاش، تو لباس جدیدش رفتیم.
چیکار کردم با دلت ،کوچولوی قشنگ من😭😭😭
چند ساعت بعد،عزیز گفت:سپیده فکر کنم اندازش بشه،یه امتحان کن.
با عجله رفتی سراغ لباس و برام آوردی.
کدوم کار رو با عجله انجام دادی که این دومی باشه؟!
اولین اولینش بود.
لباس رو تنت کردیم.
عزیز گفت:دیدی اندازشه.
می دیدم به تنت کوچیکه،حرفی نزدم به احترام عزیز.
و چه لال مونی قشنگی بود،چه شانسی آوردم که نگفتم:«کوچیکه دیگه بیا درش بیار لباس خودت رو بپوش».
الان بیشتر از ۸ساعته لباسی که اندازت نیست ،تنته و باهاش به خواب رفتی و هیچ درخواستی برای تعویضش نداشتی...
زدم به جاده خاکی ،احساساتت رو ندیدم...
حتی اون لحظه خودت رو هم ندیدم ...
دارم به پهنای صورتم اشک میریزم،میدونم بازم تکرار میشه،میدونم جبران فایده نداره،میدونم همه اینارو میدونم...
اما تو ،منو ببخش؛مامانی قشنگم💙

 

  • خانم مسلمون

شش ساعت پیش چشمانم به روی هم رفت و خوابیدم؛جالبش اینجاست که شش ساعت نخوابیدم‌.شاید هم جالب نباشد ،نمیدانم،هرچه که هست حقیقت است.
هنوز بیست دقیقه از شروع خوابم نگذشته بود که بیدار شد با گریه و جیغهایی عجیب.
سعی کردم کمکش کنم تا چشمانش را باز کند و ببیند جایش در آغوش مادرش امن است.
کمی طول کشید که ساکت شود،اما بعد آرام گرفت و خوابید.
و دو ساعت بعد تر و دو ساعت بعدتر.
دیگر خوابم نبرد.
اعمال لیله الرغائب را در گوگل سرچ زدم.
اوووم از همه شان جا مانده بودم.
اصل کاریش غسل بود و نمازی ۱۲رکعتی بین مغرب و عشا.
و من که نمازهایم را با اعمال شاقه میخوانم ،طفلی در تمام مدت نماز روی پشتم سوار است و طفلی دیگر در آغوشم،بعید بود به این نماز رضایت دهم.
نشستم به حرف زدن با خدا.
پستی را خوانده بودم که ربط صیقلی و صاف و صوف و بی چروک و بی مو  دانستن پوست زنان را به حجاب میدانست...
یاد خودم افتادم که حتی در همین لحظه هم فکر میکنم بدنم باید بی هیچ چروک و چربی و مویی زیباترین باشد.
اما ربطش به حجاب خنده ام انداخت؛من اگر بدنی آنچنان صاف و تمیز و بی مو از عکس زنان بی حجاب، ندیده بودم از کجا باید چنین چیزی به ذهنم خطور میکرد که زیر لباس زنان چه چیزی پنهان شده است؟!
غیر اینست که فکر میکردم همه بدنهایی غیر ورزیده و با چربی و ترک و مو دارند؟
اذان را گفتند.
سجاده ام را پهن کردم،سلام را که دادم،لاک قرمزم را به انگشتانم زدم و موهایم را شانه کردم.
عجیب بود که دلم خواب نمیخواست و حتی پتویی گرم و نرم که زیرش آرام بگیرم.

 

  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم