برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید
حق تو،حق توست؛از آن نگذر ...

حق تو،حق توست؛از آن نگذر ...

دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۳۳ ب.ظ

کودک من و کودکان دیگر

چند ماه پیش، روی یکی از نیمکت های پارک، روبروی سرسره بزرگ نارنجی رنگ وسط زمین بازی بچه ها، نشسته بودم. گاهی چشمانم را از روی موبایل برمیداشتم و به بازی پسر4ساله ام خیره می ماندم.او به تندی و با شادی، از سرسره سُر میخورد و  به سرعت پله ها را به شوق دوباره سُر خوردن بالا میرفت.

لحظاتی بعد،تعداد قابل توجهی کودک پاکستانی ،سرسره های پارک را قرق کردند و به سرعتی سریعتر از باد پله ها را چهارتا یکی بالا میرفتند و از سرسره  سُر میخوردند.

گاهی هم هوس میکردند که مسیر سرسره نارنجی را از پایین به بالا طی کنند و در این بل بشو کودک من،مستاصل گوشه ای،چسبیده به نرده های سرسره ایستاده بود و به دوستانش اجازه میداد زودتر از او بروند و سُر بخوردند.

دقایق قابل توجهی گذشت و او همچنان بی آنکه تکانی به خود بدهد،بالای سرسره ایستاده بود.

دلهره به جانم آمد و فکرهای مخربی چون این،خوره جانم شد: "چه پسر بی عرضه ای دارم.چرا نمیتواند حقش را بگیرد.پس چطور در خانه آنقدر قلدر مأبانه رفتار میکند و دهانمان را باز میگذارد، حالا در جامعه ای که همگی گرگ هستند ،همانند گوسفندی ترسیده است و به گوشه ای پناه برده."

(لطفا برای این ذهنیاتی که از ذهنم گذشت،مرا مؤاخذه نکنید و حکم نامادری برایم صادر نکنید. اینها را تنها در ذهن گفتم و هیچ نمود خارجی پیدا نکرد)

با دیدن این صحنه از نیمکت بلند شدم و به سمتش رفتم. در آن شلوغی که صدا به صدا نمیرسید از او خواستم سُر بخورد و خودم را مشتاق دیدن سُرخوردنش نشان دادم و پایین سرسره به انتظارش ایستادم.

لحظاتی طول کشید تا به پشتوانه اعتماد به مادرش بنشیند و پایین بیاید،اما تا پاهایش لیزی  سرسره را حس کرد،کودکی پشتش ایستاد و او سریعا خودش را جمع کرد و به سمت نرده های سرسره رفت.

اصرارها و تشویق های من از پایین سرسره کمکی به حال او نکرد و خشمی را که کم کم همه وجودم را دربر میگرفت با یک جمله نشان دادم وبه این تهدید اکتفا نمودم که اگر تا پنج دقیقه دیگر پایین نیاید، من به سمت منزل خواهم رفت.

این را گفتم و به سمت نیمکت راهی شدم.بدون آنکه نگاهی به او بیاندازم،چشمانم را به اطراف می چرخاندم و چشم انتظار سُرخوردنش ماندم.

تهدیدم افاقه کرد و او بالاخره آمد و خودش را به من رسانید.

خوشحال شدم و از او خواستم علت پاییین نیامدنش را توضیح دهد.

این چنین عنوان کرد که گویا کودکی پهلویش را زده است و او دردش گرفته. برای همین کنار میکشید تا از ضربه در امان بماند.

کودکی که فرزندم به خیالش فکر میکرد از او ضربه خورده است را نشان دادم و گفتم : "ببین تند می دود.حتما در حین دویدن دستش به تو خورده است".

نمیدانم کارم درست بود یا نه.اما ترجیح دادم به او اطمینان بدهم که کار آن کودک از عمد نبوده و در حین بازی دستش ناخوداگاه به پهلوی فرزندم خورده است و شعر "بازی اشگنک داره سر شکستنک داره" را برایش خواندم.

و ادامه دادم که اگر کودکی به او ضربه زده،باید به همبازی اش مودبانه اعتراض میکرد و یا حداقل مادرش را مطلع می نمود تا کمکش کند و بتواند به بازی امن، ادامه دهد.

اینها را گفتم و این را هم اضافه کردم که اگر میخواهد باز هم میتواند به بازی ادامه دهد و میتوانیم کمی بیشتر در پارک بمانیم.

که درخواستش مبنی بر ترک پارک بود.

پارک را ترک کردیم و از آن روز از این دست اتفاقها بیشتر و بیشتر برایمان رخ داد.

هنگام بازی با دوستانش از خودگذشتگی مفرطی را مشاهده میکردم واین همانند نمکی بود که بر زخمی که در قلبم ایجاد شده بود، پاشیده میشد.

او کنار میرفت و من دیگر سخنی نمیگفتم.فقط مشاهده میکردم و حرفی به میان نمی آمد.

فرزندم لذتی از بازی با همسالانش نمی برد،حداقل به چشمانم من. چرا که مدام کنار میکشید تا دیگری لذت بازی را بچشد.

من ماندم و افکاری که درگیرش شده بودم.

با فرزند چهارساله ای که در جامعه گرگ،به مثال گوسفندی توسری خور است چه کنم؟

شاید با خود بگویید: "چه مادر عجولی ،آخر این که امریست طبیعی".

بله درست است.کودکی تازه فرصت بازی با همسن و سالانش را در پارک پیدا کرده است و با همگی غریبه است.

نمیداند چگونه گلیم خود را از آب بیرون بکشد و مادری که از درون همه فکرش این مسئله شده است.

امروز با کارشناسی صحبت میکردم و بین صحبتهایمان این مسئله هم عنوان شد.

به من گفت که باید از حق و حقوق برابرش در قالب داستان و کارتون برایش توضیح دهم و مهارت های دوستیابی را با او تمرین کنم.

 

کودک من و کودک من

  این روزها، مشکل پارک به خانه مان هم راه پیدا کرده است و کودک چهارساله ونیمه با برادر 16 ماهه ای روبروست که طعم شیرین اسباب بازی به مذاقش خوش آمده   و در تلاش برای بدست آوردن هرگونه اسباب بازی که برادر بزرگترش با آن مشغول بازیست،میباشد.

  گاهی مداخله میکنم و گاهی هم خودم را به کوچه علی چپ میزنم تا از پس هم برآیند.

  گاهی اسباب بازی را پنهان میکنم تا دست هیچکدامشان به آن نرسد.

  گاهی هم کودک 16 ماهه را با اسباب بازی دیگری مشغول میکنم.

  گاهی هم از  کودک چهارسال و نیمه ام میخواهم اسباب بازی را به برادرش بدهد و اسباب بازی دیگری انتخاب کند.

  این روزها او باید از حق بازی تنهایی با اسباب بازیهایش که قبلا برای او بود و حالا نام مشترک گرفته است، بگذرد و بداند آن را باید با دیگری شریک شود،بدون آنکه ازخودگذشتگی ای در کار باشد و هر دو به یک سهم از بازی با اسباب بازیهایشان لذت ببرند.

 توضیح و تفکیک این مسئله برای من کار آسانی نیست چرا که هنوز به شخصه گاهی شدیدا درگیر گرفتن حق و حقوقی که از من ضایع گردیده، میشوم و سراسر وجودم از   این باب،نالان و مضطرب می گردد.

این مقاله با به دست آوردن تجربیات جدیدتر به روز رسانی خواهد شد... .

نظرات (۶)

نوع عکس العمل در برابر رفتارهای کودک و کلا تربیت کودک سختتر از آنست که تصور میشود

پاسخ:
بله درسته.
دانستن شیوه درست فرایندی است که باید طی شود
و عمل به آن فرآیند چیز دیگری که ورای تصورات است.
  • محمدی، محتواگرشو
  • سلام. بلاگ خوبی بود، به نظرم چنتا نکته برای خوانایی بیشتر رعایت کنید.

    بین نوشته هاتون از تیتر استفاده کنید، اون رو به نوشته های دیگه لینک بدین، از عکس های بیشتری استفاده کنید.

     

     

     

     

    پاسخ:
    سلام و ممنون از توجهتون.چشم همین الساعه پیشنهادتون رو اجرا میکنم :)
  • نگار عباسیان
  • مخصوصا برای پسرها بده اینطوری باشن👌🏼

    کبابم کباب

    دقیقا ما هم همین مشکل رو مدتهاست داریم...کلی هم مشاوره گرفتیم و راهکارها رو پیاده کردیم...ولی نتیجه صفر که نه منفی شده 

    اصاب منم پودره پووووودر

    پاسخ:
    ای داد و ای بیداد.
    چرا خب ؟!
    یعنی پیاده کردن های راهکار مشاوره نتیجه نداد ؟؟؟
    الهی که بزودی اعصاب پودر شده ات به همدیگه متصل بشوند و مساله حل و فصل کاااامل بی برو برگرد.
    برای ما هم دعا کن

    چقدر خوبه که روی این مساله تحقیق و دقت کردی الان که بزرگ شدم و می‌بینم مثل همون بچگی‌هام توی محیط کار و درس هستن کسانی که تا از خودم ضعف نشون بدم سوء استفاده بکنن با خودم می‌گم کاش به جای اینکه الان تجربه‌ی تلخی داشته باشم همون بچگی یاد می‌گرفتم که اونام مثل من بچه‌ن، فقط منم باید با قدرت و اطمینان خواسته‌م رو بگم. 

    پاسخ:
    عزیزدلم تبسم جان.
    زندگی رسمش اینه که باگذر زمان درسهایی رو به ما میده که اسمش میشه تجربه.
    و میدونی ما کی خوش به حالمون میشه ؟
    وقتی که اون درسها رو پشت گوش نیندازیم  و ازشون یاد بگیریم.
    شما دعا کن برای من که راهم رو نصفه نیمه رها نکنم دوستم .
  • زهرا هموله
  • سپیده دیروز خواهرزادهی چهارساله ی منم اینجوری شد. موقع پایین اومدن از سرسره یه بچه از پشت خورد بهش. با عصبانیت به خواهرم گفت: مامانی این بچه ها وشی(وحشی) ان. بریم یه دور بزنیم تا پارک خلوت شه و این وحشیا برن. هرچی خواهرم واسش توضیح داد عمدی نبوده قبول نکرد :))))))))))))
    پاسخ:
    عزیزم :)) چقدر خوب خشمشو خالی کرد . حال کردم با حرفاش :))))))
    یه زمانی صدرا بچه های تو پارک رو میزد،(اگه اذیتش میکردنا) ،حالا اما کنار میکشه.
    اولیش خجالت زده‌ام میکرد 
    و دومی بدجور نگرانم میکنه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    برای زندگی می‌نویسم