برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

غول بزرگ

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۱۵ ب.ظ

اسفند 99 گره خورد به سخت ترین و شیرین ترین اتفاق زندگیم.

روزهایی که مثه یه مجسمه گوشه ای می نشستم تا خبری که حالم رو خوب کنه به گوشم برسه.

طول عمر این تجربه ده روز بود  و اما خاطره تلخش و احساس ترسی که با خودش آورد احتمالا سالها ماندگار خواهد ماند.

نیمه شب شنبه ،نهم اسفند بود که احساس خیسی روی لباسم حس کردم.

ساعت 3 شب به علی گفتم که فکر کنم کیسه آبم پاره شده.

گفت تا صبح منتظر بمونیم.

هر چند ساعت یکبار لباسم نمناک میشد.

ترسیده بودم.

اما چون کم بود و من هم تجربه ای از پارگی و نشتی کیسه آب نداشتم،تحمل کردم.

خوابیدم تا صبح با همون ترس و اضطراب.عجیبه که خوابم برد اما خوابیدم.

صبح بعد از گرفتن دوش و راهی کردن محمدصدرا، رفتیم بیمارستان.

ساعت 6 و 5 دقیقه غروب همزمان با اذان مغرب بود که محمدرسای مامان، چشمهاش رو به روی دنیا باز کرد.

اون شب قرار بود علی هم پیشم بمونه.

اما اتاق خصوصی ها پر بودن.

من موندم و یه کوچولوی چندساعته تو بغلم و دلتنگی محمدصدرایی که فکر تحمل یک شب دوریش برام یک غول بزرگ بود.

اونشب با نق و نوق های محمدرسا و فکر فردایی که پسرهام رو کنار هم میبینم صبح شد و ما اومدیم خونه و حالمون خوبترین حال دنیا بود.

محمدرسا دو روزه بود که برای چک زردی بردیمش دکتر.

اونشب وقتی دستور بستری محمدرسا رو دادند،متوجه شدم که غول بزرگ رو اشتباه متوجه شدم.

ساعت 9 شب بود.

من و محمدرسا باید میموندیم بیمارستان و محمدصدرا و باباش باید برمیگشتن.

مظلومیت و گریه های محمدصدرا برای محمدرسا ، تنها موندنش کنار در ورودی بخش برای چند لحظه که باباش وسایل رو بهم برسونه،سفت بغل گرفتنم موقع خداحافظی ... حتی الان هم که یادش میفتم اشکم رو حسابی در میاره.

غول بزرگ زندگیم این بود...

بدون محمدصدرا باید چند شب رو کنار بچه ای میگذروندم که هنوز احساسی بهش نداشتم.

یه موجود دو روزه رو توی دستگاه زردی نگاه میکردم و میگفتم : نمی بخشمت که منو از عشقم جدا کردی؟! نمیبخشمت که گریه بچه مو در آوردی؟! من چجوری بدون محمدصدرا بمونم؟! و زار زار گریه میکردم...

حالم بدترین حال دنیا بود.

پیش محمدرسا بودم و همه فکر و ذهنم پیش محمدصدرا و هیچ جوره گریه امونم نمیداد ...

تو همون حال و هوا بودم که این متن رو توی نت گوشیم نوشتم :

"باید خودمو به مرحله پذیرش شرایط میرسوندم.

در صدد انکار بودن یا فرار از موقعیتی که برات پیش اومده،درمون درد نبود و نیست و حال درونیت رو خراب میکنه.

بغض کردم و گریه کردم و اشک ریختم و به خدا شکایت کردم که چرا؟

غصه صدرا همه وجودمو گرفته بود.

علی بیمارستان بود دور از من.

من پیش محمدرسا بودم و به فکر محمدصدرا.

امروز علی پیش محمدصدراست.

من پیش محمدرسا.

امروز حالم بهتره،خوب نیستم.

بغض دارم.

گریه داپسرم.

اشک دارم.

دلتنگی فراوون دارم برای پسرک شیرین زبونم.

اما حالم به نسبت خوبه.چرا که به این باور رسیدم باید بپذیرم شرایط رو.

درسته که فعلا در مرحله اول پذیرش هستم.اما خوشحالم که در حال فرار ازش نیستم.

کاری که همه دیشب به محض شنیدن عدد 21 زردی کردم.

امروز محمدصدرا با میکسر،کباب  و حمام کنار باباش حتما بهش خوش میگذره.

خدا پشت و پناهش باشه.

منم اینجام تا از امانتی دوم و گرانبهای خداوند حسابی مراقبت کنم تا صحیح و سالم به بقیه اعضای خانواده ام برسونمش."

 

اونروزها کافرترین حال خودم به خدا بودم وبا اینحال جز خدا پشت و پناهی نداشتم.

تا اینکه روز سوم بستری دکتر با دیدن لرزش محمدرسا و شکم باد کرده اش ؛تشخیص عفونت روده داد و پسرکم به nicu منتقل شد.

چقدر بدو بدو کردم تا بگم نه اشتباه میکنید ،تشخیصتون اشتباهه( که خب بعد از یک هفته بستری و عذاب کشیدن من و علی و صدرا خودشون به این نتیجه رسیدن )

محمدرسای دو روزه ای که برای زردی بستری شده بود.حالا محمدرسای چهار روزه ای شده که به علت عفونت روده به بخش مراقبتهای ویژه منتقل شد.

محمدصدرا تو ذهنم فراموش شد.

حالا علت همه بی قراری هام محمدرسا بود که باید ازم جدا میشد و من برمیگشتم خونه.

گویا غول بزرگ زندگیم نه جدایی از صدرا شب زایمان بود و نه اون دو شب بستری تو بخش نوزادان...

غول بزرگ زندگیم جدا شدن از تیکه ای از وجودم بود که تازه چشمهاش رو به دنیا باز کرده بود و تا میشد سوزن سوزنش کرده بودن.

غول بزرگ زندگیم جدا شدن از کسی بود که شدیدا به مادرش نیاز داشت و خبر نداشت که مادرش چقدر بهش محتاج تره.

(و متنی که حتی نوشتنش هم با اشک و گریه همراه است)

دیدن لوله سبز رنگی که از راه بینی به معده اش وصل کرده بودن عذابم میداد.همه وجودم گریه بود و کسی نمیتونست آرومم کنه.

حتی علی ؟!

علی که با دیدن محمدرسا تو اون حال و روزی که حقش نبود ، اشک تو چشمهاش حلقه زد و نتونست خودش رو کنترل کنه.

مامان رزا(دخترکوچولویی که برای رفلاکس بستری شده بود) بود که با گفتن چند تا حکایت و داستان و خاطره سعی در آرام کردنم داشت  و من دقیقا با گفتن همون حرفها سعی در آرام کردنش.

حتی شنیدن این دو جمله از زبون دکترهای بخش که :

-بچه من هشت روز بستری بود.خوب میشه چیزی نیست.

- بچه منم یک ماه بستری بود.مشکل پسر شما چیزی نیست.

گریه هام رو بند نمی آورد .

من تو اون حال حتی نمیتونستم نفس بکشم و پرستارها ازم میپرسیدن : از صبح چیزی خوردی ؟؟؟؟؟

با منتقل شدنش به nicu و دیدن رفتارهای مهربون پرستارهای اون بخش و نشستن پای حرف مامانهای دیگه متوجه شدم که مشکل پسر من واقعا چیزی نیست که کمرم رو شکست.اگه جای مامان های دیگه بودم ؟!!! و واویلا.  

بعد از پنج روز بستری تو nicu به پسرکم اجازه شیر خوردن مستقیم از سینه مادر داده شد.

و اون شب باید میرفتم بیمارستان و تو بخش میموندم که این متن رو نوشتم :

"موندم تو دو راهی نگرانی

قلبم درست مثه استیکر قلب شکسته از وسط نصف شده.

نصف مونده پیش صدرا و نصف پیش رسا.

امشب بیمارستانم.

محمدرسا اجازه شیرخوردن مستقیم از سینه مادرش رو گرفته.

تو اتاق مادران جا نبود.

اومدیم آزمایشگاه.

تو اتاق تست عرق نشستیم.

قرار نبود علی بمونه.

منتظره یه اشاره ازش بودم که بگه بمونم ؟ و منم بگم بمون.

حالم خوب نیست.

امروز تو راه بیمارستان چندتا پسر جوان کنار تاکسی پژوی زردشون ایستاده بودند و میرقصیدن.

ترافیک بود...

رقصیدنشون کنار خیابون شلوغ نشون از یه دلخوشی بزرگ داشت.

خدارو شکر .

به حال خوبشون غبطه خوردم و آرزو کردم یه روزی منم از ته دل بخندم ...

مثه چند روز قبل.

فردا محمدرسا ده روزه میشه.

ده روز از اومدنش گذشت و فقط یک شب تو خونه اش موند.

میدونم دوریش برای محمدصدرای خیلی سخته،میدونم پسر کوچولوم داره اذیت میشه.

اما این امتحانیه که باید چهار نفری از پسش سر بلند بیرون بیایم.

انشاالله که خدا کمکمون میکنه..."

و این متن آخر در بیمارستان:

"شاید آخرین شب دور از خانه برای پسرک ده روز ما...

آدمی به شرایط عادت میکنه.

روز اول که بستری شد لحظه ها برام قد ماربوآ کش میومد و دیشب به یک چشم بهم زدن برام گذشت.

نزدیک اذان مغربه.

چندساعتی میشه از nicu رخت بر بستیم و به بخش منتقل شدیم.

هم ناهارمو خوردم و هم شامم رو. اونم تو بیمارستان در شرایط کرونایی.

عجیبه که جز آب چیز دیگه ای از گلوم پایین رفته.

شاید چون امید دارم .امید به اینکه فردا خونه ام.

دارم فکر میکنم شاید اگه یه مدت دیگه بمونم منم مثه خیلی های دیگه که مجبورن چند شب و چندین شب تو بیمارستان کنار کوچولوهاشون باشن،یاد بگیرم برم زیر دوشی که درست زیر کاسه توالت بسته شده و کل عرض توالت همون کاسه توالته و طولش قد یک توالت فرنگی و ایرانی و یک سطل زباله زرد رنگ بزرگ.

خدایا شفای همه کوچولوهای روی زمین رو خودت میتونی بدی و لاغیر.

کمک حال مامان هاشون باش تو این امتحان فوق العاده سخت.

و گاهی آرزو ها به همین حد میرسه : فردا این موقع یه چای گرم همسر دم کنار جوجه ها"

 

نمیدونم اون روزها خودم رو به چی تشبیه کنم که قابل تصور باشه.مرده متحرک؟ مجسمه؟ یا چی ؟

ولی گذشت.

به خیر گذشت.

خدا رو شکر.

شاید باید میدیدم و تجربه میکردم این زهرمار ترین تجربه تلخ دنیا رو؛دیدن بچه های چندروزه ی معصوم دور از مادر روی تخت بیمارستان.

خدایا شفای همه کوچولوهای دنیا باش...

نظرات (۱)

سپیده جان چه تحربه‌ی سختی منم همچین تجربه‌ای داشتم خیلی تلخه خداروشکر به خیر گذشت

همیشه بیماری بچه‌ها من رو بهم می‌ریزه کاش هیچ بچه‌ای در دنیا مریض نمی‌شد

خیلی به دلم نشست عزیزم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
برای زندگی می‌نویسم