برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بارداری» ثبت شده است

با اصرار زیاد و البته کلی فکر برای تغییر چیدمان پذیرایی ،آینه از تاریکی کمد دیواری، دوباره به پذیرایی برگشت.
حالا هر بار که میرم آشپزخونه میتونم تمام قد ؛خودم رو ببینم و کمی حرص بخورم از کوتوله شدنم و خوشحالم باشم از شکم قلمبه ام.
  • خانم مسلمون

گاهی باید نا امید شد.

نا امید کامل ؛ از اینکه خدا خواسته ات را اجابت کند.

نا امید شد و راضی شد به زندگی بدون عملی شدن آن خواسته.

نا امید شد و با شوق به ادامه زندگی بی آن خواسته پرداخت.

نا امید شد و مومن تر شد به ذات مقدس الهی.

من در زمره کسانی هستم که در کارنامه شان بارها و بارها ناامیدی دیده شده است.

برای من ، ناامیدی

  • خانم مسلمون

نمیدونم اسمش چیه .شاید گر گرفتگی.اما سرگیجه نیست.

اونروز که به دکتر داشتم توضیح میدادم و میگفتم: گاهی اینجوری میشم. گفت بخاطر تغییرات هورمونیه و نگرانی نداره.

خلاصه که سر سنگینی میکنه و قلب تند تند به تپش می افته و حس خیلی مزخرفیه.

دو هفته ای بود که نمیتونستم کاری کنم.

  • خانم مسلمون
دیروز تو ماشین نشسته بودیم.
کرونا بود و ما شیشه ها رو تا ته بالا داده بودیم و کولر ماشین رو روشن کرده بودیم.
خیابون شلوغ بود و پر رفت و آمد.
یه خانم بارداری با شکم برآمده از جلوی ماشین رد شد.
و من یاد روزهایی افتادم که چقدر دلم این شکم گنده رو میخواست و باحسرت به شکم هاشون نگاه میکردم البته نه حسرتی که توش حسادت هم باشه.کلی برای کوچولوی توی دل آرزوهای خوب میکردم و میگذشتم از کنارشون.
بارداری اول اصلا شبیه بارداری دوم نیست.
بارداری اول اصلا نمیدونی دلت میخواد تو دلت باشه یا نه زودتر بیاد بیرون و ببینیش.
بارداری اول مستاصلی بین دو تا راه.
دو تا راهی که راه خودشون رو خواهند رفت وهیچ دخالتی تو این راه نخواهی داشت و باید فقط صبر کنی.
بارداری اول ،هر روز میزنی زیر گریه و میگی من دیگه طاقت ندارم ،میخوام روی ماهت رو ببینم.
بعد یک دقیقه ساکت میشی و میگی : وای نه من چجوری تو رو از خودم جدا کنم.تو دلم جات امنه.اصلا من چجوری تو رو با کسی شریک بشم.... و دوباره میزنی زیر گریه که چقدر دلت برای شکم قلمبه ات تنگ خواهد شد.
و کلا گریه بود و دلتنگی وانتظار و شیرینی پشت شیرینی .
بارداری دوم از اون احساس خالص و ناب هیچ خبری نیست.
راستش اصلا فرصت نمیکنی احساسش کنی.
دیروز با دیدن اون خانم تو خیابون یادم افتاد که بعد از تولد محمدصدرا چقدر منتظر بودم تا دوباره شکمم گنده بشه.
چقدر گنده شدن شکمم بهم مزه داده بود.
شکمی که صاف صاف بود و هیچ چربی دورش نبود. اما با بزرگ شدنش جز لذت چیزی نبردم.
چقدر دلم میخواست که دوباره شکمم بزرگ بشه،با اینکه خودم یک بچه یک ماهه تو بغلم داشتم اما با دیدن خانمهایی با شکم برآمده دلم قنج میرفت و میگفتم خوش بحالشون...
با دیدن اون خانم دستی رو شکمم کشیدم و گفتم آرزوی برآورده شده ی من دوستت دارم و ممنونم که اومدی.
لذت بچه دار شدن و بچه داری با همه سختی هاش و نگرانی هاش بهترین لذتیه که هرکسی ممکنه تجربه کنه...
آرزومه خدا هر کسی که عاشق هست رو به این عشق زمینی که پر از نشون از خداست برسونه...
  • خانم مسلمون
 
بچه دوم بودم و به نظرم همه بچه دوم ها مظلوم ترین بودند.
که حالا دارم می بینم خودم هم هوای بچه دوم رو کمتر دارم.
توی خاطرات میگشتم که رسیدم به این :
"بیست و دومین روز از سال 96
سلام عزیز دل سپیده،سلام دردونه من ، سلام مهربون من
هرروز داری توی دلم بزرگ و بزرگتر میشی.سعی میکنم چیزای خوب بخورم تا تو هم حسابی چاق و چله شی.امروز وقتی از خواب بیدارشدم حسابی یادت افتادم،کاش زودتر این چند ماه هم بگذره و من بتونم روی ماهت رو ببینم.باهم زندگی کنیم و باهم بگردیم و هرجا دلامون خواست بریم و باهم خوش باشیم.
لبخند به لبهام میاره وقتی یاد این میفتم که چندماه دیگه من تورو بغل کردم و بردمت زیر بارون و دستهای کوچولوت رو از قنداق بیرون آوردم تا بارون رو لمس کنی.
الان هفته دهم از شروع زندگی اولته.اون تو،توی دلم جات خوبه ؟ راحتی ؟ ببخش منو اگه گاهی مجبور میشم بیشتر سرپا وایستم و بهت فشار میاد.اما یه کوچولو مجبورم. نمیشه که دیگه همه کارها رو بقیه برام انجام بدن.تو هم باهام یه کم همراهی کن و کمک مامانی باش.دوست دارم."
همش فکر میکنم برای این دومی هیچکاری انجام ندادم؛فکر میکنم که نه ،خب واقعا کاری نکردم.حتی یه نوشته دلبر.که وقتی خوند بگه آهان مامانم به فکر منم بود ها.
حتی تو خوردنی هام هم دقت نمیکنم.
پفک ؟؟؟!!!
سر محمدصدرا از صد فرسخیش هم رد نمیشد.اصلا به فکرم هم خطور نمیکرد که یه دونه تک دونه ازش بخورم.
ولی حالا
همین چند روز پیش بود که با یه تعارف کوچیک ،ته پفک چرخی چی توز رو در آوردم.بعدش که یادم افتاد این پفک کوفتی رو علاوه بر خودم به خورد تو هم دادم،همچین موند روی دلم که گفتن نداره .خودت دیدی دیگه چه بر سرم اومد.
انقدر مظلوم اومدی کنج دلم جا کردی که هنوز داشتنت رو باور نکردیم.
دو روز تا ملاقاتت مونده؛ ومن بی تاب دوباره دیدنت.
سری پیش هنوز کوچولو بودی و صدای قلبت پخش نشد.
نمیدونی چقدر ناراحت شدم که این شانس رو از دست دادم.
انشااله اینبار قلوپ قلوپ بزنی و بیام برای بابایی تعریف کنم که چه غوغایی میکردی.
 
  • ۰ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۲
  • خانم مسلمون
این روزها یه عشق جدید پیدا کردم؛البته یه عشق نه چندتا عشق.اما ارادت خاصی به ایشون پیدا کردم:انجیر جان جانان.
یه جوری کشته مرده انجیر شدم که فقط خدا میدونه و بس.
انقدر عاشقش شدم که خواب می بینم قحطی انجیر اومده.
اما من عین خیالم نیست.
برای اینکه یه عالمه انجیر تو فریزر یخچال برای خودم جاساز کردم.
وخودم رو خوشبخت ترین محتکر دنیا میدونم.
رنگ انجیر
بوی انجیر
مزه انجیر
اسم انجیر
همه و همه شون باعث میشه اشک تو چشمهام حلقه بزنه.
و در حال تجربه مادرانگی جدیدی هستم ،خیلی خیلی متفاوت تر از قبلی.
اینبار حسابی با بوها و مزه ها در جنگ و گاهی در دوستی شدیدی هستم.
 
  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۵
  • خانم مسلمون

9هفته شد

9 هفته و 3 روز شد که توی دلم نشستی
ولی هنوز صدای قلبتو نشنیدم
تشنه شنیدنم
شنیدن تالاپ تولوپ صدای قلبت
داداشی اینجوری نبود فسقلی
آروم و بی صدا بود
همه چیزاش به راه بود
مقایسه هام شروع شد ؟؟؟
میشه تو هم خوب باشی
آروم و ساکت باشی
دیگه تهوع نیاری
دل درد و کمر درد نیاری
...
اما بدون هرچی باشی
چه بی صدا چه با صدا
تو قلبمی
تو جونمی
فرشته وجودمی
 
  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۴
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم