برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

تو خونمون دو تا آدم بزرگیم و دو تا نیم وجبی، رو هم میشیم چهار نفر. همیشه هم اندازه چهار نفر غذا میذارم؛ اما وقتی غذا ته‌چین میشه باید به اندازه ده تا آدم بزرگِ بخور تدارک ببینم.😏

  • ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۵
  • خانم مسلمون

 

این قسمت هادی و هدی کارتونشون، آرزوهاشون رو نقاشی کرده بودند.
هادی، ماشین کنترلی کشیده بود و یه داداش، هدی هم آبرنگ نقاشی کشید.

به تاثیر از اونا گفت: مامان منم میتونم آرزومو نقاشی بکشم؟

گفتم: بله.

و به فکر رفتم که یعنی آرزوش چیه؟ حتما الان اون ماشین بزرگه رو میکشه که برای خریدنش داره  پول‌هاشو  تو قلکش جمع میکنه...

و کمی بعد

-مامان کشیدم.

به نقاشی با ذوق نگاه کردم و گفتم : خیلی قشنگه مامانی؛ آرزوت چیه؟

گفت: بهشت

همین لحظه هم برادرش(که داشتنش آرزوی هادی هم هست😅) با تفنگ آبپاش سررسید و بهشت رو بارونی کرد و اوضاع قمردرعقرب شد.😄🫠

در حال چسب زدن بهشت بارونی به دیوار بودم که پرسید: مامان به آرزوم میرسم؟

گفتم: تو همین الانشم تو بهشتی.

گفت : چجوری؟

گفتم: آخه تو هرجا باشی اونجا بهشت میشه.

💥شما که غریبه نیستید، بهشت واقعی پسرجان، جاییه که بشه با دل سیر چیپس و پفک و شکلات و هله هوله خورد و تمام.😄

اما خب بهشت من، وجودشونه و خنده‌هاشون و حرفهای قشنگشون🥹❤️

خلاصه اینکه من که تو بهشتم.🤗 پسرها هم در رفت‌وآمد بین بهشت و دنیا😉

  • ۲۱ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۰۹
  • خانم مسلمون

این چندروزه به طرز عجیبی هرچی که میخوام میشه...
حاجی هم اینو فهمیده و سفارش یه خونه چندصدهزارمتری تو شهرک‌غرب کرده بهم.🤭 گفتم بهش:«آخه اینجوری شدنی نیست. من باید از قلبم بخوام تا بشه.»
بااینحال روشو زمین ننداختم و سپردم ته ذهنم تا سرفرصت بهش برسم.😅

حالا امروز چی خواستم؟

عصر بود، داشتم اجاق‌گاز رو تمیز میکردم. دلم مهمون خواست.
از دلِ آسمون خدا برامون مهمون آورد.😍
خیلی دلم تنگشون بود؛ از دلتنگی چندبار خودمو چلوندم تا اشکی نشم.
آخه من دوست ندارم اشکهامو کسی ببینه؛ حتی اشک دوست داشتن و دلتنگی رو.🥹 اما میدونم اگه خودِ واقعیم میبودم الان حالم بهترتر میشد.
 

  • ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۱۸
  • خانم مسلمون
میگن: پیاده‌روی اربعین سخته.
میگم: از جنگیدن که سخت‌تر نیست.
میگن: ولی کسی بچه نمی‌بره.
میگم: ولی اگه قسمت شه، من با پسرها میرم.
میگن: سخته نمیشه.
دیگه نمیگم جز توی دلم:«این سختی آدم میسازه. اصلا این سختی رو میخوام با دل‌وجونم. سختی‌ای که همراهش باااید حواسم جمع باشه که حتی اجازه یه اخم کوچولو هم به بچه‌ها ندارم.خانوادگی باهم هم‌پا و هم‌قدم میشیم. گاهی دستشون تو دستمه و گاهی به بغلم میگیرمشون. روزها راه میریم و از امام زمان حرف میزنیم و با وجود وسواسمون از غذاهای نذری اطراف خیابون می‌خوریم و شبها تو بغل هم، جوریکه دل‌تو‌دلمون نیست که کاش زودتر آفتاب بزنه و راهی شیم، تنگاتنگ هم می‌خوابیم. من اربعین رو با پسرها می‌خوام. اونها از این پیاده‌روی سهم دارند. سهمشون رو برای سختی‌ای که رو دوشمه ازشون دریغ نمی‌کنم»
  • ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۴۷
  • خانم مسلمون

دلم پیش نماز جمعه‌ایه که صدای خطبه‌هاش داره تا خونمون میاد.

چقدر کم دارم نفسهای اونجا رو.

  • ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۰
  • خانم مسلمون

✔️وقتی کنترل تلویزیون بعد از دو سال، لای کاناپه‌ای که هرروز مهمون نشیمنگاهمونه پیدا شد

✔️وقتی اتودم بعد از یکسال و نیم کنار تختی که هرشب روش میخوابیم، پیدا شد

✔️وقتی بعداز چندماه موبایل پسرک، امروز، بالای بوفه‌ای که هزاربار چک شد  از وجود موبایل پیدا شد

✔️وقتی که کلی گشتیم و پیدا نشدند،  و به محض اینکه بی‌خیال وجودشون شدیم، پیدا شدند، حق دارم که سُر بخورم و برم تو خیالات و کلی حکمت و مصلحت بچینم برای خودم ...

البته که قصه فقط قصه گمشده‌ها نیست.

✔️وقتی که چهار بار نوبتم عقب افتاد، تا بالاخره شد

✔️وقتی که از درد دندون به خود پیچیدم و  یک روز کامل تو بیمارستان منتظر شدم تا نوبتم بشه و جوابی که گرفتم این بود که «خانم دندونات همه سالمه»

و هزارتا چیزه دیگه...

حق دارم ایمان بیارم به حکمت خدا و اینکه حواسش هست بهم. حواسش بهم هست که اوضاع آزارها رو جوری بچینه که سپیده‌اش کمترین اذیت رو بشه.
مثلا همون وسیله‌ها چرا باید گم میشدن؟ چرا بعداینکه از فکرشون دراومدیم، پیدا شدن؟
چطوری همونجاهایی پیدا شدن که ده‌ها بار رصد شدن؟

+قبلا اینجوری فکر میکردم؟

-خیر
میزدم به حساب بدشانسی و نق و غر میزدم به زمین و زمان.

  • ۱۸ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۴۷
  • خانم مسلمون

طول کشید تا خودمو راضی کنم، یک سال بیشتر. اما مسئله فقط من نبودم که به راضی شدن منِ تنها ختم بشه. باید حاجی رو هم راضی میکردم. راضی کردن حاجی سختتر بود. با این وجود شش ماهه از پسش براومدم. حاجی که راضی شد . منم که راضی بودم. دست به دعا شدیم که بشه. اما نشد. یه سنگ افتاد جلوی پامون. پشت گوش انداختم و ندیدمش. پنج ماه گذشت...

 

ادامه‌مطلب 🌷

  • ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۱۱
  • خانم مسلمون

 

 

میگه مامان پس رنگین‌کمون اینه؟
میگم آره، مگه خودت بهم نشون ندادی؟
میگه آره، ولی فکر نمی‌کردم واقعا وجود داشته باشه.

✍رنگین‌کمون تابستونی ازت ممنونم که اومدی رو آسمون خونمون.🌈🥹
 

  • ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۱
  • خانم مسلمون

هوسِ آش‌رشته اوج گرما نمی‌فهمه؛ وقتی بوی خوشش بپیچه تو ذهنت، اونوقته که نمی‌تونی درست کردنش رو بپیچونی. 🙃😋
آش رشته خوشمزه من🥺 ایشالا به همت خودم فردا تو را خواهم خورد.🥺😋

  • ۱۱ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۰۶
  • خانم مسلمون

روزهایی که حدیث کساء رو برای چله شروع کرده بودم، روزهایی بود که به چالش مادرانه زیادی برخورده بودم. چندروز اول حدیث کساء رو طوطی‌وار از رو میخوندم و تیک چله رو میزدم. چند روز بعد تصمیم گرفتم....

 

لینک دعوت از شما برای خواندن این مطلب : اینجا 🌷

  • ۱۰ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۱
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم